خاطرات روزانهی یک نوجوان باحال همیشه پر از ماجراهای خندهدار و جالب است. مثلاً همین دیروز که تصمیم گرفتم برای اولین بار آشپزی کنم، همه چیز به طرز عجیبی پیش رفت! اول فکر کردم نیمرو درست کردن خیلی ساده است، اما وقتی تخممرغها را شکستم، نیمی از پوستهها داخل ماهیتابه افتاد.
بعد هم یادم رفت روغن بریزم و تخممرغها به ماهیتابه چسبیدند. آخر سر، نتیجه چیزی شد که بیشتر شبیه به نقاشی مدرن بود تا غذا! اما خب، کلی خندیدم و با خودم گفتم که دفعه بعد حتماً بهتر میشه. زندگی پر از این لحظههای بامزه و غیرمنتظره است، مخصوصاً وقتی نوجوان باشی و بخوای همه چیز رو تجربه کنی. هر روز یه ماجراجویی جدیده، حتی اگه فقط توی خونه باشه!
حس خوب شروع
روز آخر تابستان مثل روز آخر اسفند است. آدم بین حس غمگین «تمامشدن» و حس خوش «شروعی تازه» معلق است. خب اگر بگویم دلم برای مدرسه اصلا تنگ نشده بود که دروغ است. بالاخره دل آدم برای دوستها و شیطنتها و درسها تنگ میشود دیگر. امروز را به خودم استراحت دادم و دنبال دستاورد نبودم. عصر، چند دقیقه توی تراس ایستادم و بیرون را تماشا کردم. بعد همانجا نشستم و چند صفحه کتاب خواندم. هوای خنک غروب شهریور، دلتنگی ام را بُرد و یک شور ظریف ته دلم را قلقلک داد. منتظر فردا هستم.
خلاقیت در زمان یادگرفتن فرمول های عجیب و غریب
به نظرم امروز پر از دستاورد بود. وقتی آدم بعد از یک مدت در محیطی متفاوت قرار می گیرد خلاقیتش حسابی شکوفا می شود و همه چیز را از زاویه ای تازه می بیند. همین که زنگ تفریح با بچه ها خندیدیم و از پنجره ی کلاس ابرهای سفید تپل را دیدم، یعنی دستاوردهای خوبی داشته ام. تازه امروز کشف کردم معلم هایمان به شدت علاقه دارند همان روز اول مدرسه کتاب را باز کنند و درس بدهند تا قشنگ ما را در جو مدرسه قرار بدهند! ولی یک یافته ی خیلی مهم هم داشتم. فهمیدم در مدرسه هم می توان چیزهای تازه پیدا کرد حتی سرکلاس و زمان یاد گرفتن فرمول های عجیب و غریب.
کتاب درسی یا عوالم شعر و خیال؟
شما کدام یک از کتاب های درسی تان را بیشتر دوست دارید؟ چی؟ از دست همه شان شکار هستید؟ چرا؟ چون هیچی نشده باید هی امتحان بدهید؟ با تمام این حرف ها، باز هم آدم یکی دو تا از درس ها را دوست دارد دیگر؛ مگر نه؟
من که عاشق تاریخ و جغرافیا هستم. تاریخ را به خاطر فضای آن دوست دارم. ماجراهایش آدم را به گذشته می برند، طوری که احساس می کنم جادو شده و در زمان سفر کرده ام. جغرافیا را هم دوست دارم چون پر از شعر است. سرزمین های دور، باران های استوایی، سکوت بکر قطب، کوهستان های همیشه پابرجا… می بینید این جغرافیا چقدر لطیف و شاعرانه است؟ من سر زنگ های تاریخ و جغرافیا کلی ایده برای نوشتن به دست می آورم. گوشه و کنار کتاب تاریخم پر از ایده های داستان و حاشیه های کتاب جغرافیایم پر از سطرهای شعرگونه است. خلاصه که این کتاب ها برای خودشان یک پا منبع ارزشمند ایده هستند.
پای پیاده تا دست آوردهای تازه
امسال محض تنوع به خانواده اعلام کردم برای رفت و آمد به مدرسه برایم سرویس نگیرند. بابا جان گفت: «چی شده؟ اقتصادی شدی!» گفتم: «راستش دلم می خواهد امسال را پیاده بروم و بیایم.» مامان جان گفت: «فقط فکر امروز را نکن. فردا-پس فردا برف و باران می گیرد، صبح ها هوا تاریک می شود.» اما من فکر همه جایش را کرده بودم.
رفیق جانم را که یادتان هست؟ همان که شوت بازی از خودش در می آورد. راستش این فکر، محصول مشترک هر دوتایمان بود و حالا هر دو با هم به مدرسه می رویم و می آییم. خسته تان نکنم. این کار را کردیم تا یک کم چیزهای تازه در بین راه کشف کنیم؛ آخر هر چه باشد، کار من دستیابی به دست آوردهای تازه است دیگر!
اینجانب، نمایشنامه نویس نوجوان
امروز دبیر پرورشی توی کلاس آمد و گفت: «قرار است برای روز دانش آموز یک برنامه مفصل داشته باشیم. هر کس هر پیشنهادی دوست دارد بدهد. هر کس هم می تواند در هر زمینه ای به برگزاری برنامه کمک کند، اسمش را بگوید.» من که یکی از علاقه هایم اجرای نمایش است، این فرصت را روی هوا قاپیدم و پیشنهاد کردم یک نمایش داشته باشیم. حتی گفتم نمایشنامه را هم خودم می نویسم.
بعد از اینکه از مدرسه آمدم یک خرده در مورد نمایشنامه نویسی توی اینترنت جست و جو کردم و با اطلاعات قبلی ام تکمیلش کردم. همه تلاشم را می کنم تا اولین نمایشنامه ای که می نویسم خیلی خوب از آب در بیاید.
بیایید بترسیم!
می گویم خوب است آدم هر چند وقت یک بار کمی بترسد! حالا با داستانی، فیلمی، شوخی مسخره یک دوستی! به هر حال نباید از مقوله تجربه ترس و ترشح آدرنالین در خون غافل ماند. برای همین در لیست پخش شبکه های تلویزیون گشتم و گشتم تا بالاخره یک فیلم ژانر وحشت پیدا کردم. از حالا دارم برای پنج شنبه عصر لحظه شماری می کنم که بنشینم پای تلویزیون و یک فیلم ترسناک خوب ببینم. البته نه اینکه فکر کنید خیلی شجاع هستم ها، نصف فیلم را با چشم بسته تماشا می کنم!
پیشنهاد با چاشنی هوف!
از آنجایی که من ذهن خیلی خلاقی دارم، امروز از خودم پرسیدم: «چرا نیمکت های کلاس همیشه همین شکلی هستند؟ یعنی چرا ما در تمام سال هایی که به مدرسه آمده ایم همیشه با نیمکت هایی که اینطوری چیده شده بودند مواجه شده ایم؟ چرا نیمکت ها را نیم دایره نمی چینند؟ چرا سه گوشه کلاس نمی چینند؟»
البته من همان قدر که خلاق هستم همان قدر هم باهوش و موقعیت شناس هستم. چون می دانم فقط یک بی عقلِ دست از جان شسته می تواند سر زنگ خانم محبی پیشنهاد تغییر چیدمان نیمکت ها را بدهد و البته در مقابل، یک عاقل زرنگ می داند که می تواند این پیشنهاد را سر زنگ خانم شریفی مطرح کند.
خلاصه که پیشنهادم را به خانم شریفی گفتم و او هم استقبال کرد و به خانم ناظم انتقال داد. خانم ناظم هم از بالای عینکش مرا نگاه نمود و هوفی کرد و فرمود: از دست پیشنهادهای تو!این طور که بویش می آید، خانم ناظم هم از پیشنهادم خوشش آمده است. بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم!
اگر ترشی نخورد…
داشتیم با دوستم از مدرسه بر می گشتیم که گفتم: «خب همین پیاده روی خشک و خالی که دست آوردی برایمان ندارد. قرار بود از این سرویس نگرفتن یک سری کشف و دست آورد نصیبمان شود.» دوستم کمی فکر کرد و گفت: «آره، راست می گویی.
نمی شود که تمام سال، توی راه فقط حرف بزنیم و بخندیم. اینجوری چیز مفیدی گیرمان نمی آید. تازه، حوصله سر بر هم هست.» گفتم: «آفرین به این دوست مفید! حالا خانم مفید چه پیشنهادی داری؟» دوباره کمی فکر کرد و در نهایت گفت: «می توانیم هر شب در مورد یک موضوع مشخص توی اینترنت جست و جو کنیم، اطلاعات به دست بیاوریم و بعد فردایش توی مسیر برای هم تعریف کنیم.»
عجب فکر باحالی! این دوست من ترشی نخورد یک چیزی می شود ها!
ایستگاه هواشناسی خانه ما
مامان جان گفت: «کجا داری می روی؟ صبحانه ات را که نخوردی.» گفتم: «می روم بالا پشت بام. الان می آیم.» مامان جان گفت: «کله صبح بالا پشت بام چه کار داری؟» گفتم: «می خواهم یک کار علمی انجام بدهم.»
سریع از پله ها بالا رفتم. به پشت بام که رسیدم کاسه پلاستیکی ام را یک گوشه گذاشتم و سریع دویدم پایین. وقتی داشتم صبحانه ام را تند تند می خوردم برای مامان جان توضیح دادم که آن ظرف یک جور مقیاس برای اندازه گیری میزان بارش باران امروز است. البته مامان چیزی نگفت. به نظرتان داشت در ذهنش مرا تحسین می کرد؟
داستان یک گربه
حتما تا حالا فهمیده اید که من عاشق گربه ها هستم. به نظرم آن ها موجودات سرگرم کننده بی اعصابی هستند. تا حالا برایتان پیش آمده چند ثانیه مستقیم توی چشم های یک گربه زل بزنید؟ اگر این کار را نکرده اید باید بگویم تا وقتی شما به او زل زده اید او هم بر و بر نگاهتان می کند و اینقدر به این کارش ادامه می دهد تا شما از رو بروید.
امروز همینطور که چشمم به گربه توی پیاده رو بود، داشتم از خودم می پرسیدم: «گربه ها که به مدرسه نمی روند، پس چرا اینقدر صبح زود بیدار می شوند؟» توی همین فکر بودم که یک دفعه به ذهنم رسید یک مجموعه داستان کوتاه طنز در مورد گربه ها بنویسم. این موضوع آنقدر برای خودم جذاب بود که تمام زنگ تفریح را توی کلاس ماندم و چرکنویسی از داستان اولم نوشتم.
حالا هم می خواهم بروم روی آن کار کنم تا ببینم چه از آب در می آید.
فوران خلاقیت با سیم
دیروز برادر جان یک کابل گوشی خریده بود. از این سیم های نرم سیاهی که دور اینجور وسایل می پیچند دیده اید؟ این سیم بعد از باز شدن از دور کابل، دور انداخته می شود اما از آنجایی که من یک نوجوان خلاق هستم و از دورریزها استفاه بهینه می کنم آن سیم را برداشتم و توی جیب مانتوی مدرسه ام گذاشتم. حالا صبح ها همین طور که به مدرسه می روم یا ظهرها همین طور که از مدرسه برمی گردم سیم را از توی جیبم در می آورم و به آن شکل می دهم و چیزهای جالبی درست می کنم.
نیمرخ آدم، فیل، گربه ای که دراز کشیده، مانیتور و کرگدن از دستاوردهای من در این زمینه بوده است. دوستم نیز در این باره توصیه ای به من فرمود: «مواظب جلوی پایت باش. حالا اینقدر غرق فوران خلاقیتت نشوی که شصت پایت برود توی چشمت.» واقعا نکته ای بود که به آن توجه نکرده بودم.
یک پدیده باشکوه
نمیدانم بگویم خوشبختانه یا متاسفانه، اما یکی از دوستان خیلی بابم، مرا با پدیده ای به اسم رنگ مولتی سرفیس آشنا کرد. این پدیده باشکوه به طرز عجیبی در زندگی من نفوذ کرده است و امروز پنجمین وسیله اتاقم را هم به دست این رنگ سپردم.
ماجرا از این قرار بود که یک روز دوستم گفت: «من رنگ مولتی سرفیس گرفته ام و با آن قسمتی از کمد، دیوار اتاق، کتابخانه و حتی لیوان خودکارها و مدادهایم را رنگ کرده ام. آنقدر یکدست از کار در آمد که انگار از اول همین رنگی بوده اند.» بعد هم اضافه کرد: «کلی تغییر توی اتاقت به وجود می آید. امتحانش کن.»
امتحان کردن همان و رنگارنگ شدن اتاقم همان. البته من که از این اوضاع خیلی هم راضی هستم. فقط امیدوارم داد مامان جان درنیاید.
شخصیتشناسی از روی دسکتاپ؟
می گویند اگر می خواهید بدانید آدمی شلخته است یا نه، به صفحه دسکتاپ کامپیوترش نگاه کنید. اگر همینطوری فایل ها را آنجا رها کرده بود و اسم های سرهم بندی برایشان گذاشته بود، بدانید به احتمال زیاد آدم بی نظم و شلخته ای است. یعنی با این شلم شوربایی که روی دسکتاپ من است، من آدمی شلخته محسوب می شوم؟!
به هر حال این آشفتگی خیلی وقت بود که روی اعصابم رفته بود. تازه این ظاهر قضیه بود. خودم می دانستم تمام درایوهایم پر از اطلاعات دسته بندی نشده است. خلاصه که از امروز روزی نیم ساعت-یک ساعت وقت می گذارم تا تمام اطلاعاتم را پوشه بندی کنم و از این وضعیت نجاتشان بدهم. این هم که بخواهید مرا از روی وضعیت کامپیوتر و دسکتاپم قضاوت کنید به نظرم عادلانه نیست. من شلخته نیستم. فقط خیلی شلوغ و پردغدغه هستم. مگر نه؟!
کی میرسیم اینجا؟
هیچ وقت دقت کرده بودید زمان چقدر زود می گذرد؟ دیده اید آخر سال که می شود می گوییم انگار همین دیروز بود که تازه آمده بودیم به مدرسه؟ هر سال پاییز به خودم می گویم: «کو تا سال تمام شود و تابستان بیاید.» و بعد درس های آخر کتاب هایم را نگاه می کنم و می گویم «کو تا برسیم به اینجاها». اما خرداد که می شود و کتابم را ورق می زنم و درس های اول را می بینم می گویم: «همین جاها بودیم که می گفتم کو تا تابستان.»
امروز یک کار بامزه کردم. تمام کتاب هایم را آوردم و بالای بعضی از درس ها نوشتم: «کی می رسیم اینجا؟» بعد تاریخ امروز را زدم. مثلا بالای درس ششم و دهم و دوازدهم کتاب ادبیات، این جمله را نوشتم. بعد قرار گذاشتم هر وقت به آن درس رسیدیم یک جمله پایین جمله قبلی بنویسم و تاریخ بزنم. به نظرم کار جالبی از آب در می آید.
این رنگ مرموز
رنگ مولتی سرفیس را یادتان هست؟ همان که دوستم معرفی کرده بود. چه خیال خامی بود که فکر می کردم نفوذ این رنگ به حوزه وسایل توی اتاقم محدود می شود. امروز همینطور که بی حوصله نشسته بودم و به کتاب ادبیات زل زده بودم و عزای پرسش کلاسی فردا را گرفته بودم، یکدفعه چشمم به جامدادی ام افتاد. با خودم گفتم: «جای یک نقاشی بامزه روی آن خالی است.» خلاصه که سراغ همان رنگ رفتم و کمی روی جامدادی ام امتحان کردم و دیدم بله! چقدر هم خوب روی پارچه می نشیند. خلاصه که جامدادی ام از این رو به آن رو شد. اما راستش حوزه نفوذ این رنگ مرا کمی نگران کرده است!
سفر به ذهن یک نابینا
این ترم توی کلاس زبانمان یک پسر هم سن و سال خودم آمده است که نابیناست. راستش این چند روزه خیلی فکرم مشغول اوست. از خودم می پرسم دنیا از زاویه نگاه او چه شکلی است؟
کسی که شکل اشیا و آدم های اطرافش را نمی بیند، چه تصویری از آن ها در ذهنش دارد؟ حتی چندبار چشم هایم را بستم و سعی کردم بعضی از کارها را بدون دیدن انجام بدهم. واقعا خیلی سخت است. البته مامان می گوید: «برای او اینقدرها سخت نیست چون از اولش با همین شرایط زندگی می کرده.» راستش دلم می خواهد سفری به ذهن او بکنم تا ببینم واقعا دنیا از نگاه یک آدم نابینا چطوری است. به نظرم دنیای یک آدم نابینا پر از چیزهای باارزش است که می شود کشف کرد.
پرنده های پشت پنجره
داشتم تند تند نان ها را خرد می کردم که مامان پرسید: «چی کار می کنی؟ دیرت میشه ها.» گفتم: «قبل از اینکه به مدرسه برم باید غذای پرنده های پشت پنجره رو بدم.» مامان گفت: «حالا چی شده که یاد پرنده های پشت پنجره افتادی؟»
گفتم: «امروز روز جهانی غذاست. باید حواسمون به پرنده ها هم باشه.» مامان یک نگاه «چه بزرگوارانه!» به من کرد و گفت: «حواست به ساعت هم باشه.»
غذای پرنده ها را پشت پنجره ریختم و کوله ام را برداشتم و از خانه زدم بیرون. برای پرنده ها غذا ریخته بودم اما راستش تمام فکرم پیش آدم ها و موجودات زنده ای بود که گاهی غذایی برای خوردن ندارند. شاید الان بگویید «این چه حرفی بود که زدی. اعصابمان به هم ریخت.» اما خب واقعیتی است که نمی شود آن را ندید.
مدرسه اهل دل!
مدرسه ما هم این قدر اهل دل بود و خبر نداشتیم؟! زنگ اول هنوز درست و حسابی توی کلاس ننشسته بودیم که ناظم آمد و گفت: «به مناسبت فردا که روز جهانی ورزش است، قرار است همه کلاس ها توی حیاط بیایند و ورزش کنند.»
نگاه های پیروزمندانه ای بین بچه ها رد و بدل شد که این جمله در آن ها می درخشید: «آخ جون، امتحان ریاضی پرید!» همه به سرعت نور به طرف حیاط دویدیم. توی حیاط چنان غلغله ای برپا بود که انگار قیامت شده بود. با اینکه فضای درست و حسابی برای ورزش کردن نبود و دست و پایمان توی سر و صورت هم می رفت اما به نظرم بهترین زنگ ورزشی بود که توی عمرم تجربه کرده بودم. تا باشد از این دستاوردهای غیر منتظره!
سفر در زمان
هنوز هیچی نشده دلم برای تابستان تنگ شده است. کاش یک دکمه قرمز روی ساعت وجود داشت که میشد آن را بزنی و زمان را به عقب برگردانی. البته فرضیهای وجود دارد که میگوید میشود در زمان سفر کرد… واقعا میشود؟ خب این فرضیه هنوز ثابت نشده است. اما اگر بشود در زمان سفر کرد… راستی، اگر چنین چیزی شدنی باشد، به کجا میروم؟ اگر فقط یکبار فرصت داشته باشم در زمان سفر کنم، آن وقت باید به زمانی خیلی خاص و مهمتر از تابستانی که گذشت بروم. اما کجا؟
چقدر فکرکردن به اینجور خیالات خوب است. این رویاها ته ذهن آدم را قلقک میدهند. با اینکه اینطوری در نظر دیگران یک نوجوان خیالپرداز به حساب میآیم اما مهم نیست. اینجور خیالات دور و دراز، کلی انرژی مثبت به من میدهند. چه دستاوردی بهتر از کلی انرژی مثبت؟
بادبادک شاعرانه
جعبه گنج مرا یادتان میآید؟ همان که داخلش پر از خردهریزهای مختلف است که با آنها میتوانم کاردستیهای زیادی درست کنم. امروز بعد از حل تمرینهای ریاضی و برای اینکه استراحتی به ذهنم بدهم سراغ جعبهام رفتم و بعد از دو ساعتی سرگرمشدن با وسایل داخل آن و مقداری مقوا و کاغذ، یک بادبادک تقریبا بزرگ درست کردم. البته نه برای اینکه آن را بیرون ببرم و به آسمان بفرستم، برای اینکه هر روز یک جمله، متناسب با حال و هوایم روی آن بنویسم و یک جور دفتر خاطرات متفاوت درست کنم.
حالا هم آن را به دیوار کنار پنجره زدهام و پنجره را باز گذاشتهام تا کمی هوای خنک پاییزی داخل اتاق بیاید. دنبالههای بادبادک دارند با نسیم ملایم شب تکان میخورند. قرار است با جملههایی که روی آن مینویسم، روزهایم در باد به پرواز در آیند، راستی، چه تصویر شاعرانهای!
عقل کل در کره ماه
داشتم تلفنی با دوستم حرف میزدم که گفت: «صدات قطع شد. یه بار دیگه بگو.» حرفم را تکرار کردم اما گفت: «اه، صدات نمیاد. شاید آنتن نداری.» گفتم: «عقل کل! به تلفن خونه زنگ زدیا!» گفت: «بابا صدات نمیاد اصلا.» دفعه چهارم و پنجم را تقریبا داد زدم.
بعد از این اتفاق ساده پیش پا افتاده، یک چیز بامزه به ذهنم رسید. توی یک کتاب خوانده بودم صوت از طریق مولکولهای جو منتقل میشود. در کره ماه، جو وجود ندارد برای همین هر چه حرف بزنید صدایتان به کسی نمیرسد. چه پرسش بنیادی مهمی کشف کردم! اگر یک روز سر و کله من و دوستم در کره ماه پیدا شود و او شوتبازی در بیاورد، چطور به گوشش برسانم که عقل کل است؟!
نویسندگی از روی دست دیگران
خوشا تابستان و کتابخواندنهایش! امروز یک کتاب داستان خیلی جذاب را تمام کردم ولی حیف؛ آخرش خیلی بد تمام شد. اصلا فکرش را نمیکردم اینطوری شود. یک دفعهای به ذهنم رسید خودم یک پایان تازه برایش بنویسم. از همان شخصیتها و فضاها استفاده کردم و فصل آخر را یک بار دیگر نوشتم. و اینجا بود که فهمیدم کمی تا قسمتی توانایی در زمینه نویسندگی دارم. البته قول میدهم داستانهایی که در آینده مینویسم، ویرایششده داستان دیگران نباشد. این ویرایش را بگذارید به پای اینکه حالم گرفته شده بود. فقط خدا کند شست نویسنده کتاب خبردار نشود.
راستی، شما هم تا حالا از این کارها کردهاید؟
دوست من، تنبل
امروز آنقدر حوصلهام سر رفته بود که داشتم شبکه مستند را نگاه میکردم. ولی از حق نگذریم این مستندهای طفلکی مظلوم ماندهاند چون اگر تحویلشان بگیریم میبینیم که کلی اطلاعات جالب به ما میدهند. مستند درباره «تنبل» بود. منظورم همان حیوان کوچولو بامزهای ست که آنقدر از جایش تکان نمیخورد که روی بدنش خزه میبندد! به حدی مستند جذاب بود که بعد از تمامشدنش سراغ اینترنت رفتم و اسم دوست عزیزمان را سرچ کردم تا اطلاعات بیشتری در موردش به دست بیاورم. و اینطوری شد که امروز نه یک کشف، بلکه دهها کشف انجام دادم. از من میشنوید یک موضوع جذاب را انتخاب کنید و در این تعطیلات طولانی، در موردش سرچ کنید و اطلاعات به دست بیاورید.
جعبه گنج
نمیدانم شما هم از این «جعبه گنجهای باارزش» میان وسایلتان دارید یا نه. همانهایی که پر از خردهریزهای مهماند که البته در چشم مامانها «یک مشت چیزهای بهدرد نخور که باید دور ریخته شوند» نامیده میشوند. ناگفته نماند هر موقع به مامان میگویم این جعبه، جعبه گنج است، میگوید: «مگر تو دزد دریایی هستی که جعبه گنج داری؟!»
خلاصه امروز چشمم به این جعبه گنج افتاد و به خودم گفتم: «چطوره وسایلشو بیرون بیاری و ببینی چه کارایی میشه باهاش انجام داد؟»
بله دیگر! امروز با گنجهای باارزش داخل این جعبه، یک آدمک نخی بامزه درست کردم که دست و پایش از حصیر است. یک حلقه هم بالایش زدم و تبدیلش کردم به آویز کولهپشتیام.
حالا شما بگویید وسایل داخل این جعبه، گنج هست یا نه؟
اکتشاف در فرش
مامان پرسید: «دقیقا داری چی کار میکنی؟!»
روی زمین دراز کشیده بودم و روی یک کاغذ، خطهای درهم میکشیدم و البته به جای اینکه چشمم به کاغذ باشد، به فرش زل زده بودم. گفتم: «دارم طرحهای روی فرش رو میکشم.»
مامان گفت: «اونوقت این گل و بوتهها به چه کارت میان؟»
گفتم: «گل و بوتهها که به کارم نمیان. دارم طرحهای دیگهای پیدا میکنم. مثلا یه فیل پیدا کردم که دستش رو بالا گرفته. نیمرخ یه آدم غارنشین هم پیدا کردم. بین این گل و بوتهها یه موجود عجیب هم وجود داره که از دهنش ابر بیرون میاد و البته قیافش مهربونه.» بعد نطقم را ادامه دادم: «اصلا کار امروزم اینه که به طرحهای توی فرش بادقت نگاه کنم و از توی اونها، شکلهای تازه پیدا کنم.»مامان که حسابی قانع شده بود، برایم آرزوی موفقیت کرد و سراغ کارهای خودش رفت!
یک نقاد سینمایی خوشگذران
امروز از آن روزهای بیحوصلگی بود که همینطوری پای تلویزیون دراز کشیده بودم. راستش ته دلم از این بیکاربودن عذاب وجدان داشتم. برای همین داشتم فکر میکردم چطور با یک تیر دو نشان بزنم. آخر هم دلم میخواست همانطوری دراز بکشم و هم میخواستم یک کار مفید انجام بدهم.
شبکههای تلویزیون را عوض میکردم که یکدفعه یک فکر عالی به ذهنم رسید. «تماشای فیلمهای معروف سینما!» تلویزیون داشت یک فیلم خیلی معروف قدیمی نشان میداد. من که دست به اینترنتم خوب است، سریع فهرست پخش برنامههای آن شبکه را نگاه کردم و دیدم بله! این شبکه در این ساعت، فیلمهای قدیمی و خیلی معروف را نشان میدهد. چی بهتر از این؟
همانجا تصمیم گرفتم هر روز این ساعت جلوی تلویزیون دراز بکشم تا هم لذتش را ببرم و هم یک فیلم مهم ببینم و کمی تا قسمتی اطلاعات در مورد سینمای جهان به دست بیاورم.بعد از این دستآورد باارزش، با خیال راحت به درازکشیدن پای تلویزیون ادامه دادم.
کن فیکون، تغییر کاربری و باقی ماجرا
امروز همینطور که توی اتاقم نشسته بودم و با گوشی بازی میکردم یک دفعه به سرم زد توی چیدمان اتاق و وسایلم تغییری اساسی ایجاد کنم. برای همین همه کتابها را از کتابخانه بیرون آوردم و از نو، به ترتیب ملیت نویسندگان مرتب کردم (حالا تا وقتی عادت کنم، برای پیداکردن کتاب مورد نظر گیج خواهم شد!) بعد به این فکر کردم که تغییر، به تنهایی کافی نیست برای همین کاربردهای تازه برای وسایلم تعریف کردم.
مثلا به تقویم پارسال که هنوز آن را نگه داشته بوده بودم (چون خیلی خوشگل است) دو تا قلاب زدم و از آن به عنوان جای آویز دستنبد و کلید استفاده کردم. لیوان قدیمی بلااستفادهام را هم تبدیل به جاعودی کردم و روی میز تحریرم گذاشتم. تازه اینها تنها چند تا از تغییر و تحولها بود.
خلاصه که کنفیکون کردم! آخر گاهی اوقات آدم باید یک حال اساسی به دور و اطرافش بدهد.
دکتر تغذیه
سلامتی از آن چیزهای مهم زندگی ست که هر آدمی دنبال آن است. امروز چند ساعتی را در سایتهای معتبر پزشکی گشتم و خوراکیهای مهمی را پیدا کردم که باید در برنامه روازنه تغذیه بگنجانیم. بعد لیستاش را نوشتم و چسباندم به یخچال. به مامان گفتم: «همه، باید به این لیست عمل کنیم.» مامان گفت: «خرج روی دستمان گذاشتی؟» گفتم: «اتفاقا تمام خوراکیهایی که توی این لیست هست، ارزاناند و معمولا هم توی خانه پیدا می شوند. فقط باید توی برنامه بیایند.»
مامان نگاه حق به جانبی به من کرد و گفت: «بله، شما درست میفرمایید خانمدکتر!» خب خدا را چه دیدید، شاید یک روز دکتر تغذیه شوم!
قانون اندک اندک جمع گردد
حتما این ضربالمثل را شنیدهاید که «اندکاندک جمع گردد وانگهی دریا شود» من امروز کشف کردم که این ضربالمثل برای خودش یک پا قانون است. مثلا همین دستآوردهای روزانه را ببینید! هر روز یک دستآورد و در نهایت دهها و صدها دستآورد! حتی خانم عاطفی، معلم زبانمان هم میگفت اگر هر روز یک لغت زبان حفظ کنیم، یکدفعه به خودمان میآییم و میبینیم کلی لغت یاد گرفتهایم.
در راستای استفاده از این دستآورد مهم بشر، من از امروز این برنامه را اجرا کردم: روزی یک عدد لغت جدید یاد میگیرم، روزی یک عدد جوک جدید یاد میگیرم، روزی یک مرحله در بازی «مزرعه سبز» بالا میروم، روزی یک ربع توی عالم هپروت و رویا، به منظور تجدید قوا، فرو میروم.
روزی یک دقیقه بیشتر، مثبت میشوم و به زمین و زمان گیر نمیدهم. روزی یک لیوان بیشتر آب میخورم (این در راستای همان برنامه تغذیه سالم دیروز است)، و صد البته روزی یک لیوان بیشتر چای میخورم چون روزهای تابستان بلند هستند و آدم باید سرش را گرم کند! (این مورد را با ارفاق توی این قانون قرار دادم چون هیچ ربطی نداشت!) روزی یک… اصلا باید بروم یک لیست خوب از این «روزی یک»ها بنویسم.
این رنگهای کار درست!
رنگها. هیچوقت به اندازه امروز به رنگها فکر نکرده بودم. رنگها کشف مهمی هستند چون دنیا را زیباتر میکنند و باعث میشوند چیزهایی را که در اطرافمان وجود دارد از هم تشخیص بدهیم. امروز در یک مقاله خواندم سلولهای مخروطی چشم که مسئول نشاندادن رنگها هستند، در تاریکی تواناییشان را از دست میدهند و نمیتوانند به نور واکنش نشان دهند.
برای همین است که در تاریکی نمیتوانیم رنگها را از هم تشخیص بدهیم. جالب است نه؟ راستی توی یک مقاله دیگر خواندم که برخی از روانشناسان میگویند هر اسمی رنگ مخصوص خودش را دارد و این رنگ تا حدودی نوع شخصیت ما را نشان میدهد.
میگویم این رنگها مثل ما نوجوانها کارشان درست استها!
حس خوب روتینها
امروز تصمیم گرفتم هیچ کار خاصی انجام ندهم! خب منظورم این نیست که نشستم و به یک نقطه زل زدم یا صبح تا شب پای گوشی بودم. همین کارهای روتین روزانه را انجام دادم و فکر کردم چقدر خوب است که همچنان میشود همین کارهای روتین را انجام داد. اصلا حالا که فکرش را میکنم، شاید پیبردن به حس خوبی که لابهلای روتینهای روزانه وجود دارد، دستآورد مهم امروزم باشد. همین حس خوبی که به آدم احساس رهابودن میدهد.
بهخاطر محیط زیستجان
من یک نوجوان عشق محیطزیست هستم و در این راستا امروز دو فعالیت انجام دادم:
یک: استفاده از سطل مخصوص کاغذ و سطل مخصوص زبالههای خشک را در خانه اجباری کردم تا این زبالهها با زبالههای تر قاطی نشوند. البته مامانجان گفتند: «چیه این همه سطل کنار هم ردیف کردی!» اما وقتی برایشان از فواید تفکیک زباله و البته مضرات قاطیشدن همه زبالهها با هم، داد سخن دادم، دیدند حق با من است و محیطزیست ارزش ردیفشدن سه تا سطل را کنار هم دارد.
دو: تعدادی دانه حبوبات از مامانجان گرفتم و توی ده تا گلدان کاشتم و توی تراس گذاشتم. حالا وقتی سبز شوند تراسمان خوشگل میشود و عصرها آنجا مینشینیم و کنار گلدانهایمان چای میخوریم. اصلا این رنگ سبز حال آدم را خوب میکند.
یادداشت
پارسال طی یک حرکت خیلی حرفهای تصمیم گرفته بودم تمام کارهایی را که میخواهم در تابستان انجام بدهم، روی کاغذ بنویسم تا هیچکدام را فراموش نکنم.
دیگر فکر میکردم یک «عملکننده خفن به برنامههای تابستانی» هستم و هیچکاری نمیتواند از زیر دستم در برود. البته انگار قانون این برنامهها و کارها این است که همیشه روی کاغذ بمانند و تا وقتی کارهای مهمتری مثل خوابیدن، تلویزیون نگاهکردن و بازی با گوشی وجود دارند، این کارها در حاشیه میمانند.
اما خب در جریانید که امسال همهچیز تغییر کرده است و من هر روز یک کار مهم انجام میدهم. برای همین تصمیم گرفتم لیست برنامههای پارسالم را بیرون بیاورم و محض رضای دل خودم هم که شده، دوتایشان را انجام بدهم و اولین قدم را برای اجرای اولین برنامه برداشتم.
وای که این کار امروز چقدر خوب بود. احساس سبکبالی خاصی دارم. حالا فکر میکنم که یک «عملکننده خفنِ واقعی به برنامههای تابستانی» هستم. خب واقعا هم خفن کسی ست که بتواند پای حرفها و برنامههای خودش بماند دیگر. مگر نه؟
طبیعت گردی با اعمال شاقه
گفته بودم من یک نوجوان عشق محیط زیست هستم؟ بله گفته بودم! یک عشق محیط زیست وقتی به دل طبیعت می زند شاد و خندان و سرخوش می شود و این موضوع هم اصلا دست خودش نیست. از آن طرف هم اگر این طبیعتی که به دلش زده، کثیف باشد حسابی اعصابش به هم می ریزد. با چند تا از دوستانم رفته بودیم کوه. آخر حیف است این روزها که هوا این قدر گرم است، آدم به کوه نرود و چند ساعتی هوای خنک نخورد.
حتما فهمیدید در آنجا با چه صحنه ای مواجه شدیم. زباله هایی که این طرف و آن طرف دیده می شدند حسابی حالم را گرفتند. خب یکی از ویژگی های مهم نوجوان ها، تسلیم نشدن است. من هم تسلیم این شرایط نشدم. به بچه ها گفتم: «بیایید زباله ها را جمع کنیم.» یکی از دوستانم گفت: «برو بچه مثبت. دو دقیقه اومدیم تفریح. حوصله داریا.» و خب خیال خامی بیش نبوده که فکر می کرده من از پیشنهاد جذابم کوتاه می آیم!
بالاخره همه را به کار گرفتم. با اینکه ما فقط چند متر اطرافمان را تمیز کردیم اما حسابی خسته شدیم. دوستم گفت: «مردم میان کوه ما هم میایم کوه.»
مردم. راستی که از دست این مردم! واقعا چرا باید زباله بریزیم که بعدا مجبور شویم آنها را به این مشقت جمع کنیم؟
تمرین خلاقیت
مامانجان گفتند: «باز چی شده زل زدی به در و دیوار؟»
همانطور که نگاهم به کنترل تلویزیون بود گفتم: «دارم فکر میکنم اگر هر کدام از این اشیا زبان داشتند، چه حرفهایی میزدند.»
مامان گفت: «رفته بودی سر کتاب خوانداری خواهرت؟ اینها تمرینهای کتابهای دبستان است.»
از تصور اینکه مامانجان عقل و فکر مرا در حد یک بچه دبستانی دیده بود، پکر شدم اما بعد به خودم آمدم و گفتم: «این یک تمرین خلاقیت است. خب آدم توی سن دبستان حرفهای سادهتری به ذهنش میرسد و توی سن من حرفهای جذابتر و مهمتری پیدا میکند.»
مامانجان گفتند: «حالا من یک تمرین خلاقیت به تو میدهم. برو توی آشپزخانه، ببین کتری و قوری چه حرفی برایت دارند.»
از حس طنز مامانجان خوشم آمد. رفتم دو تا استکان چای برای خودم و مامان خلاق و طنزپیشهام ریختم و کنارش نشستم. راستی یادم نرود حرفهای کنترل تلویزیون را یک جا یادداشت کنم.
یک آشپزی ردیف به همراه دل درد
موضوع غذا های خوشمزه و خوشگل هم از آن موضوع های مهم در زندگی است. یک نوجوان خیلی ردیف که در تمام ابعاد زندگی ردیف است باید بلد باشد غذایی مخصوص خودش هم درست کند. حالا فرقی ندارد این غذا یک نوع سالاد، دسر، سوپ، خورش، پاستا یا هر خوردنی خوشمزه دیگری باشد. مهم این است که آدم غذای مخصوص خودش را داشته باشد و مثلا وقتی جایی در جمع دوستان و آشنایان گفته می شود «فلان پاستا»، بگویند: «آهااان، فلانی!»
خلاصه که امروز در جهت تحقق بخشیدن به این موضوع، ساعت ها در آشپزخانه مشغول امتحان کردن انواع پاستاها بودم. مامان جان که از کنار آشپزخانه می گذشتند و مواد غذایی را در آن وضعیت می دیدند فرمودند: «چیزی رو حروم نکنیا. هرچی تهش بمونه، باید بخوری.» و من گفتم: «نگران نباش. همه چیز استفاده می شه و یه پاستای خیلی ردیف حاضر میشه.»
البته خودم خیلی این حرفم را قبول نداشتم! حالا به نظرتان این دل دردی که گرفته ام، می تواند به خاطر خوردن آن همه مواد غذایی اضافه ای باشد که قرار بود دور ریخته نشوند؟!
سوء استفاده ادبی از خواب ها
این خواب های عجیب و غریب از کجا سر و کله شان پیدا می شود؟ یعنی من مانده ام ذهن، چطور می تواند فضاهای گاه به این جذابی و دلنشینی و گاه به آن مبهمی و وحشتناکی ایجاد کند! دقیقا چه اتفاقی در ذهن آدم می افتد؟ اصلا این درست است که می گویند بیشتر خواب هایمان به خاطر فکرهایی است که در روز داشته ایم؟ آخر بعضی ها هم می گویند خواب ها از آینده خبر می دهند.
در هر صورت که آن ها منبع کپی خوبی برای داستان و شعر هستند. یادتان هست که یک بار از روی دست نویسندگان دیگر، نویسندگی کردم و البته قول دادم این کار صرفا یک تمرین باشد و هیچ وقت ایده دیگران را کپی نکنم؟ حالا این هم ایده های خودم. چی؟ کپی است؟ نه دیگر. این کپی نیست. خواب هایم که مال خودم هستند!
و اینجاست که می گویند نوجوان، زرنگ است. باید این جور چیزهای خوب را روی هوا زد. حالا کلی داستان باحال خواهم نوشت.
خاطرات روزانه در باره سفر مجازی
می گویم تابستان هم که دارد تمام می شود… عجب آدم اعصاب خردکنی هستم ها! یعنی چی که تابستان دارد تمام می شود؟ هنوز یک ماه از آن مانده. ولی خب می دانید که شهریور، بوی پاییز می دهد… خب، خب، خب! از این حرف های انرژی منفی بگذریم.
اصلا بگویید ببینم در این تابستان عزیز چند تا مسافرت رفتید؟ هیچی؟ یکی؟ آن هم خیلی فشرده؟ یک هفته؟؟ من هم سفرهای زیادی رفتم. همین حالا هم دارم آماده می شوم که بروم مسکو! بله دیگر. پراگ و آمستردام و پاریس هم رفته ام.
البته من آدم لاکچری ای نیستم؛ فقط به فناوری اینترنت دسترسی دارم! منظورم را نفهمیدید؟ این سایت های گردشگری مجازی را می گویم. تازگی ها کشف شان کرده ام. حالا تصمیم دارم این یک ماه باقی مانده تابستان را کلی سفر خارجی بروم و چیزهای تازه یاد بگیرم. راستی راستی که چه تابستان پرباری دارم من!
دوشنبههای رویایی
امروز را به رویا بافی اختصاص دادم که کمی تا قسمتی انرژی مثبت ذخیره کنم. اصلا با خودم فکر کردم چه اشکالی دارد آدم یک روز در هفته را به رویابافی اختصاص بدهد؟ مثلا دوشنبه ها در عوالم خودش سیر کند. حالا نه اینکه از صبح تا شب دراز بکشد و به سقف خیره شود، ولی آنقدر به رویاهایش فکر کند تا تمام روزش از انرژی مثبت رویاهایش دلچسب بشود. تازه، به جز این انرژی مثبت فراوانی که از بافتن رویاها نصیب آدم می شود، یک سری فکر و ایده و تصمیم خوب هم به ذهن آدم می رسد.راستش تا حالا فکر نکرده بودم رویابافی اینقدر مفید باشد. فرصت را نباید از دست داد! من می روم ادامه رویاهایم را ببافم. شما هم همین کار را بکنید.
از یک زاویهی تازه
اگر از شما بپرسند تا حالا چند تا از مکانهای گردشگری شهرتان را دیدهاید، چه میگویید؟ خیلی «ناجور» است که آدم از جاذبههای تفریحی و فرهنگی شهرش بیخبر باشد؛ مگر نه؟ در پی جلوگیری از ایجاد وضعیت «ناجور بودن» با بچهها قرار گذاشتیم سری به مکانهای گردشگری شهر خودمان بزنیم و امروز سراغ اولین آنها رفتیم.
وقتی داشتیم برمیگشتیم، پیش خودم تصور کردم مثلا من از یک شهر دیگر آمدهام و اولینبار است که این خیابانها و محلهها را میبینم. از این زاویه شهرمان واقعا جذاب بود و چیزهای تازهای برای کشفکردن داشت. سهراب سپهری جان حق داشت که میگفت: «چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید.»
کشفی در دل تاریکی
تا همین چند ساعت پیش هنوز به دستآورد امروز نایل نشده بودم. بعد هم که برق رفت و همهجا تاریکی مطلق شد. از خودم پرسیدم: «تاریکی میتواند یک دستآورد یا کشف باشد؟» بعد با لحنی عاقل اندر سفیه به خودم جواب دادم: «خودت چی فکر میکنی؟» بله، حق با خودم بود! تاریکی که کشف و دستآورد نبود.
در همین گیر و دار بودم که مامانجان با یک شمع به پذیرایی آمدند و آن را روی میز نزدیک دیوار گذاشتند. بعد گفتند: «وقتی ما بچه بودیم و برق میرفت در نور شمع، سایهبازی میکردیم.» و بعد روش بازی را برایم روی دیوار توضیح دادند. چند دقیقه بعد، همه خانواده سرگرم این بازی جذاب بودیم. اینجا بود که به کشف امروزم نایل شدم و در وصف حال خودم فرمودم: «جوینده، یابنده است!»
الان دلم چی میخواد؟
دوست عقل کل مرا یادتان هست؟ این دوست عقل کل، بهترین و باحالترین و ردیفترین دوست من است اما خب گاهی هم عقل کل بازی از خودش درمیآورد. با این وجود، ردیفبودنش به عقل کل بودنش میچربد.
از این حرفها که بگذریم، امروز تصمیم گرفتیم دوتایی یک بازی بیست سوالی «الان دلم چی میخواد» راه بیندازیم.
اول هم نوبت من بود. دوستم شروع به پرسیدن کرد و من هم راهنماییاش میکردم. در دقیقه نود بازی و در سوال بیستم، به جواب «سیبزمینی سرخکرده» رسید. بعد شکلک جیغ و هوار برایم گذاشت و گفت: «من هم دلم سیبزمینی سرخکرده میخواهد با سس زیاد.» گفتم: «بدو بیا خانهمان که سیبزمینیها منتظرمان هستند.»
واقعا که ما نوجوانها چه تفریحات سالمی داریم. اصلا اشک توی چشمهایم حلقه زده است. بروم سیبزمینیها را پوست بکنم که عقل کل الآن میآید.
چه خبر از آن بالا؟
همانطور که در جریانید یک نوجوان ردیف باید ویژگیهای زیادی داشته باشد. یکی از این ویژگیها باخبر بودن از روز و روزگار است. حالا منظورم این نیست که از تمام حوزه ها سر در بیاورد اما حداقل باید در یک زمینه اطلاعات به روز داشته باشد و اخبار مخصوص به آن موضوع را دنبال کند.
گشتم و گشتم تا ببینم بین این همه موضوع کدام را بیشتر از همه دوست دارم و در نهایت به نجوم رسیدم. واقعا کسی هست که بگوید از نجوم خوشش نمی آید؟ آن آسمان وسیع با آن همه راز و شکوهی که در دلش جای داده کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
خلاصه که از امروز قرار است اخبار مربوط به نجوم را دنبال کنم. حالا یا از طریق سایت ها یا مجله ها یا تلویزیون یا هر وسیله دیگر. مهم این است که از آخرین اخبار نجوم جا نمانم.
گربه ها هم استرس می گیرند!
با پدیده ای به اسم سرچ کلمه ای آشنا هستید؟ تا حالا اسمش به گوشتان نخورده؟ خب کاملا طبیعیست چون این اسم من در آوردی خودم است! فقط کافیست یک کلمه را سرچ کنید تا کلی اطلاعات در مورد خود کلمه و موضوعاتی پیرامون آن کلمه به دست بیاورید. حالا اگر آن کلمه را به زبان یا زبان های دیگر هم سرچ کنید، میزان اطلاعاتتان بیشتر خواهد شد.
مثلا سرچ کنید گربه. به یک سری مقالات در مورد رفتارشناسی گربه ها بر می خورید و متوجه می شوید آن ها هم دچار استرس می شوند! بله، در دنیا کسانی هستند که در مورد حیوانات و آن چیزهایی که در مغزشان می گذرد تحقیق می کنند! به حق چیزهای نشنیده!
پیانو، از مدل این جوری
من عاشق پیانو زدن هستم ولی جیب خانواده به شدت از این موضوع بیزار است. امروز تیری در تاریکی رها کردم و موضوع را برای مامان جان مطرح کردم. مامان جان با یک نگاه عاقل اندر سفیه و سکوتی طولانی مرا تماشا کردند و من از آنجایی که خیلی باهوشم دوزاری ام افتاد که باید بی سر و صدا صحنه را ترک کنم.
با این وجود نتوانستم از این علاقه دست بکشم. برای همین تصمیم گرفتم یک پیانوی کوچک برای خودم دست و پا کنم! حالا یک برنامه نواختن پیانو در گوشی ام نصب کرده ام و از این به بعد هر روز با آن تمرین می کنم. خودم هم می دانم این پیانو با آن پیانو زمین تا آسمان فرق دارد اما مهم این است من صاحب یک پیانو شده ام. حالا اینکه کوچک است و لاکچری نیست، خیلی هم اهمیتی ندارد.
هدیه تولد متفاوت
داشتم فکر می کردم برای فردا که تولد دوست صمیمی ام (همان عقل کل) است چه هدیه ای بخرم که هم خیلی باحال باشد و هم مبلغ اش با پول تو جیبی ام هماهنگ باشد. در نهایت برایش یک تی شرت خیلی قشنگ خریدم ولی دیدم این، آن هدیه ای نیست که دوست داشتم باشد. یعنی نیاز به یک چیز باحال داشت که تکمیلش کند. فکر کردم و فکر کردم تا بالاخره فریاد زدم: یافتم!
دستبند دستبافت دوستی می توانست کاملش کند؛ البته به شرطی که یکی نباشد، چهارده تا باشد! فکرش را بکنید: آدم در تولد چهارده سالگی اش چهارده تا دستبند بگیرد. جالب نیست؟ خلاصه که نشستم به بافتن دستبندهای دوستی رنگارنگ. با خودم گفتم اگر می توانستم لارج بازی از خودم در بیاورم، چهارده تا خرس بزرگ برایش می خریدم. وای! تصور کنید روز تولدتان این همه خرسی بگیرید! حتی تصورش هم قند توی دلم آدم آب می کند!
پروژه تولید کتاب صوتی
به نظر من تولید کتاب صوتی یکی از مهم ترین دستاوردهای بشر در قرن اخیر بوده است. اینقدر زمانی را که توی تاکسی و مترو و اتوبوس بودم به موسیقی گوش داده بودم که دیگر خسته شده بودم. اینجا بود که کتاب های صوتی به دادم رسیدند.
در پی این خدمت بزرگ به بشر، من هم تصمیم گرفتم خدمتی به دوستان و آشنایان اهل کتاب بکنم. برنامه اینطور شده است که هر چند روز یک بار یک داستان کوتاه می خوانم و آن را به کتاب صوتی تبدیل می کنم. بعد هم برای دوستان و اهل دل ها می فرستم.
البته این کتاب روی اصول فن بیان نیست و صدای من هم که خب صدای گوینده های اینجور کتاب ها نیست اما لااقل به درد همین چند نفر دوستان و آشنایان می خورد که بتوانند در وقت های تلف شده شان یک داستان کوتاه گوش بدهند.
از شما چه پنهان، از این کار خیلی خوشم آمد. شاید سر فرصت دنبال مباحث مربوط به فن بیان بروم و پی کار گویندگی را بگیرم؛ حتی اگر صدایم هم خوب نباشد ارزشش را دارد که برای دل خودم روی فن بیانم کار کنم. اصلا نوجوان باید یک سری کارها را هم برای دل خودش انجام بدهد. مگر نه؟
آسمان در اتاق من
از علاقه من به نجوم که باخبر هستید؟ به خاطر همین علاقه است که بعضی از شبها قبل از اینکه خوابم ببرد به آن بالاها فکر میکنم. دیشب همینطور که داشتم به این ماجرا فکر میکردم و چشمم به آسمانی بود که از پنجره اتاق پیدا بود، یک دفعه فکر جالبی به ذهنم رسید. البته وقتی این فکر را با دوستم در میان گذاشتم او به من گفت: «مگر بچه کوچولویی؟» اما به نظر من که اصلا ربطی به سن و سال ندارد.
من تصمیم گرفتم سقف اتاقم را تبدیل به تکهای از آسمان کنم. خب مامانجان که اجازه ندادند سقف را رنگآمیزی کنم و صور فلکی بکشم اما به جایش با خردهریزهایی که داشتم، صور فلکی و ماه و سیارههای منظومه شمسی را درست کردم و در ارتفاعی خیلی کم، از سقف آویزان کردم. حالا شبها وقتی دارم آسمان خودم را تماشا میکنم، گهگدار باد خنک شهریوری اجرام آسمانیام را تکان میدهد. حالا به نظر میآید این اجرام راستیراستی حرکت میکنند و من هم راستیراستی تکهای از آسمان را در اتاقم دارم.
فکرهای گربه ای
تا حالا به فکرهایتان فکر کرده اید؟ مثلا من به این فکر می کنم که گربه ها را دوست دارم. بعد فکر می کنم چرا گربه ها را دوست دارم؟
– برای اینکه بامزه اند و از همه جا سر در می آورند. حتی از توی ماهیتابه!
– چرا گربه ها باید دوست داشته باشند داخل ماهیتابه بنشینند؟
– برای اینکه عقل توی کله شان ندارند!
– پس دقیقا چه چیزی توی کله شان دارند؟
می بینید؟ وقتی به فکرهایتان فکر می کنید، سلسله سوال ها در مغزتان صف می کشند. این کار علاوه بر اینکه مغز را به فعالیت می اندازد شبیه به یک نوع بازی است. می شود یکی از فکرهایمان را انتخاب کنیم و روی کاغذ بنویسیم. بعد ببینیم تا چند سوال می توانیم فکر کردن در مورد آن فکر را ادامه بدهیم.
راستی، فکر کردن به گربه ها خیلی جذاب است ها! تا شما یکی از فکرهایتان را انتخاب کنید، من هم بروم ببینم سوال پرسیدن در مورد گربه ها را تا کجا می توانم ادامه بدهم.
این بی حوصلگی موذی!
بی حوصله شدن هم برای خودش ماجرایی است. واقعا این بی حوصلگی موذی از کجا سر و کله اش پیدا می شود؟ همین طور داری یک کاری انجام می دهی و حالت هم خیلی خوب است، بعد یک دفعه می بینی دیگر دست و دلت به هیچ کاری نمی رود.
امروز که بی حوصله بودم به این فکر کردم که اینجور وقت ها چطور به خودم کمک کنم. می دانید؟ به یک نتیجه خوب رسیدم. به اینکه چرا بی حوصله می شویم، کاری ندارم اما فکر می کنم یک انرژی مثبت کوچک برای تغییر این شرایط مناسب است.
با خودم قرار گذاشتم هر وقت بی حوصله شدم یک جمله، یک شعر یا حتی یک شی مناسب انتخاب کنم و جلوی چشمم بگذارم که تا شب هر وقت چشمم به آن نشانه می افتد یادم بیاید باید خیلی باحوصله باشم. به هر حال روانشناسان می گویند درمان بی حوصلگی تا حد زیادی دست خودمان است. پس خودمان باید دست به کار شویم.
یک سوءاستفاده ادبی دیگر!
یادتان میآید که در خاطرات روزانه گفته بودم خوابها منبع الهام خوبی برای نوشتن شعر و داستان هستند؟ یادتان میآید قرار بود یک سوءاستفاده ادبی از خوابهایم انجام بدهم؟! انگار خوابها هم شصتشان از این موضوع باخبر شده بود. از آن موقع به بعد دیگر خواب درست و حسابی و ایدهداری ندیدم که بتوانم از روی آن یک شعری، داستانی، چیزی بنویسم.
تا اینکه امروز بعدازظهر که خوابیده بودم، خوابهای درهم و عجیب و غریبی دیدم. وقتی بیدار شدم سریع به ذهنم رسید که فضای این خواب جان میدهد برای نوشتن یک داستان. اما از خودم پرسیدم «چطور شد که بعد از این همه مدت همچین خوابی دیدم؟» بله، تماماش به خاطر کتابی بود که قبل از خواب داشتم میخواندم. ذهنم یک جورهایی فضای آن کتاب را به خوابم آورده بود.
حالا هر وقت بخواهم یک خواب ایدهدار ببینم قبل از خوابیدن یک کتاب مناسب انتخاب میکنم و میخوانم تا ذهنم در خواب، مرا به فضایی درست و حسابی ببرد. نه اینکه فکر کنید دقیقا از فضای آن کتاب استفاده میکنمها. نه. فقط ایده میگیرم. بله، من همچین آدمی هستم!
فعلا علیالحساب بروم این داستانم را بنویسم و دلی از عزا دربیاورم که خیلی وقت بود داستان ننوشته بودم.
در دقیقه نود تابستان
این روزهای آخر تابستان تصمیم گرفتم یکبار دیگر سراغ لیست کارهایی که ابتدای تابستان نوشته بودم بروم. خواستم ببینم چندتا از کارها را انجام دادهام و چندتای دیگر را میتوانم انجام بدهم. خلاصه که با یک اولویتبندی تازه و یک حساب سرانگشتی فهمیدم اگر به خودم بجنبم ده تا کار دیگر را میتوانم انجام بدهم که البته یکی از آنها یادگیری طراحی نقاشی از روی یک کتاب خودآموز طراحی بود.
خب چه اشکالی دارد پروژهای به این گستردگی را که کلی از آدم وقت میگیرد تا به نتیجه برسد، در روزهای آخر تابستان شروع کنم؟ تابستان تمام میشود، ولی پاییز و زمستان که هنوز هست. آخر هفتهها و تعطیلیهای رسمی طول سال تحصیلی که هنوز هستند. به قول آن مثل معروف: «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.»
کتابها و اوریگامیها
یکی از سرگرمیهای مورد علاقه من، ساختن اوریگامی است. به نظرم اینکه یک کاغذ معمولی با چند مرحله تاشدن، تبدیل به یک حیوان، شی یا وسیله میشود خیلی جذاب است.
امروز همینطور که توی اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به کتابخانهام نگاه میکردم به فکرم رسید چند تا اوریگامی درست کنم و داخل طبقههای کتابخانه و جلوی کتابهایم بگذارم. بعد برای اینکه اوریگامیهایم با کتابها تناسب داشته باشند، به اسم کتابها نگاه کردم و مطابق با آنها اوریگامی درست کردم. مثلا یک سگ برای گذاشتن جلوی کتاب «ماجراهای هنگ، سگ گاوچران»، یک کشتی برای کتاب «رویای تب آلود» (که تمام ماجرای آن روی عرشه کشتی میگذرد) و یک آدمک برای گذاشتن جلوی کتاب «شما که غریبه نیستید».
میخواهم تا شب چندتا اوریگامی دیگر هم درست کنم. راستی، خدا پدر مخترع اینترنت را هم بیامرزد که هر کدام از اوریگامیهایی که روش درستکردنشان را بلد نیستم، توی اینترنت جستوجو میکنم و یاد میگیرم. حالا به نظرتان اوریگامیهایم را فقط با کاغذ سفید درست کنم بهتر است یا رنگیرنگی باشند؟
فتوشاپ در خانه
امروز با خودم فکر کردم آدم که حتما نباید کارش به نرمافزار گیر بیفتد تا برود آن را یاد بگیرد. به نظرم خیلی خوب است که یک نوجوان نسل کامپیوتر (چه عنوانی برای خودم انتخاب کردم!) کمی هم کار حرفهای با کامپیوتر بلد باشد و تمام آشناییاش با کامپیوتر محدود به جستوجو در گوگل و گوشدادن به موسیقی و دانلود فیلم نباشد.
خلاصه که فکر کردم خیلی خوب است یک نرمافزار بلد باشم. اما کدام نرمافزار؟ خب باید نرم افزاری انتخاب شود که به درد بخور باشد. منظورم این است برای یک قشر خاص نباشد و چیزی باشد که خیلیها از آن استفاده میکنند.
اینطوری بود که به فتوشاپ رسیدم. هم یک نرمافزار همهگیر است و برای همین آموزش کارکردن با آن را میشود از توی اینترنت پیدا کرد و هم برای یک نوجوان، حسابی کاربردی است چون میتواند جوشهای صورتش را در عکسهایش از بین ببرد و بعد عکس نهایی را بگذارد پروفایلش.
خب من دیگر بعدازظهرها کلاس فتوشاپ در خانه! دارم. فعلا بروم به کلاسم برسم، ببینم چند جلسهای میتوانم تمامش کنم.