در این جا خاطرات روزانه یک نوجوان خیلی ردیف را می خوانید که هر روز مطالبی را برای خودش یادداشت کرده است. اما حالا به نظرش رسیده این خاطرات شاید برای شماهم مفید باشد.
عقل کل در کره ماه
داشتم تلفنی با دوستم حرف میزدم که گفت: «صدات قطع شد. یه بار دیگه بگو.» حرفم را تکرار کردم اما گفت: «اه، صدات نمیاد. شاید آنتن نداری.» گفتم: «عقل کل! به تلفن خونه زنگ زدیا!» گفت: «بابا صدات نمیاد اصلا.» دفعه چهارم و پنجم را تقریبا داد زدم.
بعد از این اتفاق ساده پیش پا افتاده، یک چیز بامزه به ذهنم رسید. توی یک کتاب خوانده بودم صوت از طریق مولکولهای جو منتقل میشود. در کره ماه، جو وجود ندارد برای همین هر چه حرف بزنید صدایتان به کسی نمیرسد. چه پرسش بنیادی مهمی کشف کردم! اگر یک روز سر و کله من و دوستم در کره ماه پیدا شود و او شوتبازی در بیاورد، چطور به گوشش برسانم که عقل کل است؟!
نویسندگی از روی دست دیگران
خوشا تابستان و کتابخواندنهایش! امروز یک کتاب داستان خیلی جذاب را تمام کردم ولی حیف؛ آخرش خیلی بد تمام شد. اصلا فکرش را نمیکردم اینطوری شود. یک دفعهای به ذهنم رسید خودم یک پایان تازه برایش بنویسم. از همان شخصیتها و فضاها استفاده کردم و فصل آخر را یک بار دیگر نوشتم. و اینجا بود که فهمیدم کمی تا قسمتی توانایی در زمینه نویسندگی دارم. البته قول میدهم داستانهایی که در آینده مینویسم، ویرایششده داستان دیگران نباشد. این ویرایش را بگذارید به پای اینکه حالم گرفته شده بود. فقط خدا کند شست نویسنده کتاب خبردار نشود.
راستی، شما هم تا حالا از این کارها کردهاید؟
دوست من، تنبل
امروز آنقدر حوصلهام سر رفته بود که داشتم شبکه مستند را نگاه میکردم. ولی از حق نگذریم این مستندهای طفلکی مظلوم ماندهاند چون اگر تحویلشان بگیریم میبینیم که کلی اطلاعات جالب به ما میدهند. مستند درباره «تنبل» بود. منظورم همان حیوان کوچولو بامزهای ست که آنقدر از جایش تکان نمیخورد که روی بدنش خزه میبندد! به حدی مستند جذاب بود که بعد از تمامشدنش سراغ اینترنت رفتم و اسم دوست عزیزمان را سرچ کردم تا اطلاعات بیشتری در موردش به دست بیاورم. و اینطوری شد که امروز نه یک کشف، بلکه دهها کشف انجام دادم. از من میشنوید یک موضوع جذاب را انتخاب کنید و در این تعطیلات طولانی، در موردش سرچ کنید و اطلاعات به دست بیاورید.
جعبه گنج
نمیدانم شما هم از این «جعبه گنجهای باارزش» میان وسایلتان دارید یا نه. همانهایی که پر از خردهریزهای مهماند که البته در چشم مامانها «یک مشت چیزهای بهدرد نخور که باید دور ریخته شوند» نامیده میشوند. ناگفته نماند هر موقع به مامان میگویم این جعبه، جعبه گنج است، میگوید: «مگر تو دزد دریایی هستی که جعبه گنج داری؟!»
خلاصه امروز چشمم به این جعبه گنج افتاد و به خودم گفتم: «چطوره وسایلشو بیرون بیاری و ببینی چه کارایی میشه باهاش انجام داد؟»
بله دیگر! امروز با گنجهای باارزش داخل این جعبه، یک آدمک نخی بامزه درست کردم که دست و پایش از حصیر است. یک حلقه هم بالایش زدم و تبدیلش کردم به آویز کولهپشتیام.
حالا شما بگویید وسایل داخل این جعبه، گنج هست یا نه؟
اکتشاف در فرش
مامان پرسید: «دقیقا داری چی کار میکنی؟!»
روی زمین دراز کشیده بودم و روی یک کاغذ، خطهای درهم میکشیدم و البته به جای اینکه چشمم به کاغذ باشد، به فرش زل زده بودم. گفتم: «دارم طرحهای روی فرش رو میکشم.»
مامان گفت: «اونوقت این گل و بوتهها به چه کارت میان؟»
گفتم: «گل و بوتهها که به کارم نمیان. دارم طرحهای دیگهای پیدا میکنم. مثلا یه فیل پیدا کردم که دستش رو بالا گرفته. نیمرخ یه آدم غارنشین هم پیدا کردم. بین این گل و بوتهها یه موجود عجیب هم وجود داره که از دهنش ابر بیرون میاد و البته قیافش مهربونه.» بعد نطقم را ادامه دادم: «اصلا کار امروزم اینه که به طرحهای توی فرش بادقت نگاه کنم و از توی اونها، شکلهای تازه پیدا کنم.»مامان که حسابی قانع شده بود، برایم آرزوی موفقیت کرد و سراغ کارهای خودش رفت!
یک نقاد سینمایی خوشگذران
امروز از آن روزهای بیحوصلگی بود که همینطوری پای تلویزیون دراز کشیده بودم. راستش ته دلم از این بیکاربودن عذاب وجدان داشتم. برای همین داشتم فکر میکردم چطور با یک تیر دو نشان بزنم. آخر هم دلم میخواست همانطوری دراز بکشم و هم میخواستم یک کار مفید انجام بدهم.
شبکههای تلویزیون را عوض میکردم که یکدفعه یک فکر عالی به ذهنم رسید. «تماشای فیلمهای معروف سینما!» تلویزیون داشت یک فیلم خیلی معروف قدیمی نشان میداد. من که دست به اینترنتم خوب است، سریع فهرست پخش برنامههای آن شبکه را نگاه کردم و دیدم بله! این شبکه در این ساعت، فیلمهای قدیمی و خیلی معروف را نشان میدهد. چی بهتر از این؟
همانجا تصمیم گرفتم هر روز این ساعت جلوی تلویزیون دراز بکشم تا هم لذتش را ببرم و هم یک فیلم مهم ببینم و کمی تا قسمتی اطلاعات در مورد سینمای جهان به دست بیاورم.بعد از این دستآورد باارزش، با خیال راحت به درازکشیدن پای تلویزیون ادامه دادم.
کن فیکون، تغییر کاربری و باقی ماجرا
امروز همینطور که توی اتاقم نشسته بودم و با گوشی بازی میکردم یک دفعه به سرم زد توی چیدمان اتاق و وسایلم تغییری اساسی ایجاد کنم. برای همین همه کتابها را از کتابخانه بیرون آوردم و از نو، به ترتیب ملیت نویسندگان مرتب کردم (حالا تا وقتی عادت کنم، برای پیداکردن کتاب مورد نظر گیج خواهم شد!) بعد به این فکر کردم که تغییر، به تنهایی کافی نیست برای همین کاربردهای تازه برای وسایلم تعریف کردم.
مثلا به تقویم پارسال که هنوز آن را نگه داشته بوده بودم (چون خیلی خوشگل است) دو تا قلاب زدم و از آن به عنوان جای آویز دستنبد و کلید استفاده کردم. لیوان قدیمی بلااستفادهام را هم تبدیل به جاعودی کردم و روی میز تحریرم گذاشتم. تازه اینها تنها چند تا از تغییر و تحولها بود.
خلاصه که کنفیکون کردم! آخر گاهی اوقات آدم باید یک حال اساسی به دور و اطرافش بدهد.
دکتر تغذیه
سلامتی از آن چیزهای مهم زندگی ست که هر آدمی دنبال آن است. امروز چند ساعتی را در سایتهای معتبر پزشکی گشتم و خوراکیهای مهمی را پیدا کردم که باید در برنامه روازنه تغذیه بگنجانیم. بعد لیستاش را نوشتم و چسباندم به یخچال. به مامان گفتم: «همه، باید به این لیست عمل کنیم.» مامان گفت: «خرج روی دستمان گذاشتی؟» گفتم: «اتفاقا تمام خوراکیهایی که توی این لیست هست، ارزاناند و معمولا هم توی خانه پیدا می شوند. فقط باید توی برنامه بیایند.»
مامان نگاه حق به جانبی به من کرد و گفت: «بله، شما درست میفرمایید خانمدکتر!» خب خدا را چه دیدید، شاید یک روز دکتر تغذیه شوم!
قانون اندک اندک جمع گردد
حتما این ضربالمثل را شنیدهاید که «اندکاندک جمع گردد وانگهی دریا شود» من امروز کشف کردم که این ضربالمثل برای خودش یک پا قانون است. مثلا همین دستآوردهای روزانه را ببینید! هر روز یک دستآورد و در نهایت دهها و صدها دستآورد! حتی خانم عاطفی، معلم زبانمان هم میگفت اگر هر روز یک لغت زبان حفظ کنیم، یکدفعه به خودمان میآییم و میبینیم کلی لغت یاد گرفتهایم.
در راستای استفاده از این دستآورد مهم بشر، من از امروز این برنامه را اجرا کردم: روزی یک عدد لغت جدید یاد میگیرم، روزی یک عدد جوک جدید یاد میگیرم، روزی یک مرحله در بازی «مزرعه سبز» بالا میروم، روزی یک ربع توی عالم هپروت و رویا، به منظور تجدید قوا، فرو میروم.
روزی یک دقیقه بیشتر، مثبت میشوم و به زمین و زمان گیر نمیدهم. روزی یک لیوان بیشتر آب میخورم (این در راستای همان برنامه تغذیه سالم دیروز است)، و صد البته روزی یک لیوان بیشتر چای میخورم چون روزهای تابستان بلند هستند و آدم باید سرش را گرم کند! (این مورد را با ارفاق توی این قانون قرار دادم چون هیچ ربطی نداشت!) روزی یک… اصلا باید بروم یک لیست خوب از این «روزی یک»ها بنویسم.
این رنگهای کار درست!
رنگها. هیچوقت به اندازه امروز به رنگها فکر نکرده بودم. رنگها کشف مهمی هستند چون دنیا را زیباتر میکنند و باعث میشوند چیزهایی را که در اطرافمان وجود دارد از هم تشخیص بدهیم. امروز در یک مقاله خواندم سلولهای مخروطی چشم که مسئول نشاندادن رنگها هستند، در تاریکی تواناییشان را از دست میدهند و نمیتوانند به نور واکنش نشان دهند.
برای همین است که در تاریکی نمیتوانیم رنگها را از هم تشخیص بدهیم. جالب است نه؟ راستی توی یک مقاله دیگر خواندم که برخی از روانشناسان میگویند هر اسمی رنگ مخصوص خودش را دارد و این رنگ تا حدودی نوع شخصیت ما را نشان میدهد.
میگویم این رنگها مثل ما نوجوانها کارشان درست استها!
حس خوب روتینها
امروز تصمیم گرفتم هیچ کار خاصی انجام ندهم! خب منظورم این نیست که نشستم و به یک نقطه زل زدم یا صبح تا شب پای گوشی بودم. همین کارهای روتین روزانه را انجام دادم و فکر کردم چقدر خوب است که همچنان میشود همین کارهای روتین را انجام داد. اصلا حالا که فکرش را میکنم، شاید پیبردن به حس خوبی که لابهلای روتینهای روزانه وجود دارد، دستآورد مهم امروزم باشد. همین حس خوبی که به آدم احساس رهابودن میدهد.
بهخاطر محیط زیستجان
من یک نوجوان عشق محیطزیست هستم و در این راستا امروز دو فعالیت انجام دادم:
یک: استفاده از سطل مخصوص کاغذ و سطل مخصوص زبالههای خشک را در خانه اجباری کردم تا این زبالهها با زبالههای تر قاطی نشوند. البته مامانجان گفتند: «چیه این همه سطل کنار هم ردیف کردی!» اما وقتی برایشان از فواید تفکیک زباله و البته مضرات قاطیشدن همه زبالهها با هم، داد سخن دادم، دیدند حق با من است و محیطزیست ارزش ردیفشدن سه تا سطل را کنار هم دارد.
دو: تعدادی دانه حبوبات از مامانجان گرفتم و توی ده تا گلدان کاشتم و توی تراس گذاشتم. حالا وقتی سبز شوند تراسمان خوشگل میشود و عصرها آنجا مینشینیم و کنار گلدانهایمان چای میخوریم. اصلا این رنگ سبز حال آدم را خوب میکند.
یادداشت
پارسال طی یک حرکت خیلی حرفهای تصمیم گرفته بودم تمام کارهایی را که میخواهم در تابستان انجام بدهم، روی کاغذ بنویسم تا هیچکدام را فراموش نکنم.
دیگر فکر میکردم یک «عملکننده خفن به برنامههای تابستانی» هستم و هیچکاری نمیتواند از زیر دستم در برود. البته انگار قانون این برنامهها و کارها این است که همیشه روی کاغذ بمانند و تا وقتی کارهای مهمتری مثل خوابیدن، تلویزیون نگاهکردن و بازی با گوشی وجود دارند، این کارها در حاشیه میمانند.
اما خب در جریانید که امسال همهچیز تغییر کرده است و من هر روز یک کار مهم انجام میدهم. برای همین تصمیم گرفتم لیست برنامههای پارسالم را بیرون بیاورم و محض رضای دل خودم هم که شده، دوتایشان را انجام بدهم و اولین قدم را برای اجرای اولین برنامه برداشتم.
وای که این کار امروز چقدر خوب بود. احساس سبکبالی خاصی دارم. حالا فکر میکنم که یک «عملکننده خفنِ واقعی به برنامههای تابستانی» هستم. خب واقعا هم خفن کسی ست که بتواند پای حرفها و برنامههای خودش بماند دیگر. مگر نه؟
طبیعت گردی با اعمال شاقه
گفته بودم من یک نوجوان عشق محیط زیست هستم؟ بله گفته بودم! یک عشق محیط زیست وقتی به دل طبیعت می زند شاد و خندان و سرخوش می شود و این موضوع هم اصلا دست خودش نیست. از آن طرف هم اگر این طبیعتی که به دلش زده، کثیف باشد حسابی اعصابش به هم می ریزد. با چند تا از دوستانم رفته بودیم کوه. آخر حیف است این روزها که هوا این قدر گرم است، آدم به کوه نرود و چند ساعتی هوای خنک نخورد.
حتما فهمیدید در آنجا با چه صحنه ای مواجه شدیم. زباله هایی که این طرف و آن طرف دیده می شدند حسابی حالم را گرفتند. خب یکی از ویژگی های مهم نوجوان ها، تسلیم نشدن است. من هم تسلیم این شرایط نشدم. به بچه ها گفتم: «بیایید زباله ها را جمع کنیم.» یکی از دوستانم گفت: «برو بچه مثبت. دو دقیقه اومدیم تفریح. حوصله داریا.» و خب خیال خامی بیش نبوده که فکر می کرده من از پیشنهاد جذابم کوتاه می آیم!
بالاخره همه را به کار گرفتم. با اینکه ما فقط چند متر اطرافمان را تمیز کردیم اما حسابی خسته شدیم. دوستم گفت: «مردم میان کوه ما هم میایم کوه.»
مردم. راستی که از دست این مردم! واقعا چرا باید زباله بریزیم که بعدا مجبور شویم آنها را به این مشقت جمع کنیم؟
تمرین خلاقیت
مامانجان گفتند: «باز چی شده زل زدی به در و دیوار؟»
همانطور که نگاهم به کنترل تلویزیون بود گفتم: «دارم فکر میکنم اگر هر کدام از این اشیا زبان داشتند، چه حرفهایی میزدند.»
مامان گفت: «رفته بودی سر کتاب خوانداری خواهرت؟ اینها تمرینهای کتابهای دبستان است.»
از تصور اینکه مامانجان عقل و فکر مرا در حد یک بچه دبستانی دیده بود، پکر شدم اما بعد به خودم آمدم و گفتم: «این یک تمرین خلاقیت است. خب آدم توی سن دبستان حرفهای سادهتری به ذهنش میرسد و توی سن من حرفهای جذابتر و مهمتری پیدا میکند.»
مامانجان گفتند: «حالا من یک تمرین خلاقیت به تو میدهم. برو توی آشپزخانه، ببین کتری و قوری چه حرفی برایت دارند.»
از حس طنز مامانجان خوشم آمد. رفتم دو تا استکان چای برای خودم و مامان خلاق و طنزپیشهام ریختم و کنارش نشستم. راستی یادم نرود حرفهای کنترل تلویزیون را یک جا یادداشت کنم.
یک آشپزی ردیف به همراه دل درد
موضوع غذا های خوشمزه و خوشگل هم از آن موضوع های مهم در زندگی است. یک نوجوان خیلی ردیف که در تمام ابعاد زندگی ردیف است باید بلد باشد غذایی مخصوص خودش هم درست کند. حالا فرقی ندارد این غذا یک نوع سالاد، دسر، سوپ، خورش، پاستا یا هر خوردنی خوشمزه دیگری باشد. مهم این است که آدم غذای مخصوص خودش را داشته باشد و مثلا وقتی جایی در جمع دوستان و آشنایان گفته می شود «فلان پاستا»، بگویند: «آهااان، فلانی!»
خلاصه که امروز در جهت تحقق بخشیدن به این موضوع، ساعت ها در آشپزخانه مشغول امتحان کردن انواع پاستاها بودم. مامان جان که از کنار آشپزخانه می گذشتند و مواد غذایی را در آن وضعیت می دیدند فرمودند: «چیزی رو حروم نکنیا. هرچی تهش بمونه، باید بخوری.» و من گفتم: «نگران نباش. همه چیز استفاده می شه و یه پاستای خیلی ردیف حاضر میشه.»
البته خودم خیلی این حرفم را قبول نداشتم! حالا به نظرتان این دل دردی که گرفته ام، می تواند به خاطر خوردن آن همه مواد غذایی اضافه ای باشد که قرار بود دور ریخته نشوند؟!
سوء استفاده ادبی از خواب ها
این خواب های عجیب و غریب از کجا سر و کله شان پیدا می شود؟ یعنی من مانده ام ذهن، چطور می تواند فضاهای گاه به این جذابی و دلنشینی و گاه به آن مبهمی و وحشتناکی ایجاد کند! دقیقا چه اتفاقی در ذهن آدم می افتد؟ اصلا این درست است که می گویند بیشتر خواب هایمان به خاطر فکرهایی است که در روز داشته ایم؟ آخر بعضی ها هم می گویند خواب ها از آینده خبر می دهند.
در هر صورت که آن ها منبع کپی خوبی برای داستان و شعر هستند. یادتان هست که یک بار از روی دست نویسندگان دیگر، نویسندگی کردم و البته قول دادم این کار صرفا یک تمرین باشد و هیچ وقت ایده دیگران را کپی نکنم؟ حالا این هم ایده های خودم. چی؟ کپی است؟ نه دیگر. این کپی نیست. خواب هایم که مال خودم هستند!
و اینجاست که می گویند نوجوان، زرنگ است. باید این جور چیزهای خوب را روی هوا زد. حالا کلی داستان باحال خواهم نوشت.
خاطرات روزانه در باره سفر مجازی
می گویم تابستان هم که دارد تمام می شود… عجب آدم اعصاب خردکنی هستم ها! یعنی چی که تابستان دارد تمام می شود؟ هنوز یک ماه از آن مانده. ولی خب می دانید که شهریور، بوی پاییز می دهد… خب، خب، خب! از این حرف های انرژی منفی بگذریم.
اصلا بگویید ببینم در این تابستان عزیز چند تا مسافرت رفتید؟ هیچی؟ یکی؟ آن هم خیلی فشرده؟ یک هفته؟؟ من هم سفرهای زیادی رفتم. همین حالا هم دارم آماده می شوم که بروم مسکو! بله دیگر. پراگ و آمستردام و پاریس هم رفته ام.
البته من آدم لاکچری ای نیستم؛ فقط به فناوری اینترنت دسترسی دارم! منظورم را نفهمیدید؟ این سایت های گردشگری مجازی را می گویم. تازگی ها کشف شان کرده ام. حالا تصمیم دارم این یک ماه باقی مانده تابستان را کلی سفر خارجی بروم و چیزهای تازه یاد بگیرم. راستی راستی که چه تابستان پرباری دارم من!
دوشنبههای رویایی
امروز را به رویا بافی اختصاص دادم که کمی تا قسمتی انرژی مثبت ذخیره کنم. اصلا با خودم فکر کردم چه اشکالی دارد آدم یک روز در هفته را به رویابافی اختصاص بدهد؟ مثلا دوشنبه ها در عوالم خودش سیر کند. حالا نه اینکه از صبح تا شب دراز بکشد و به سقف خیره شود، ولی آنقدر به رویاهایش فکر کند تا تمام روزش از انرژی مثبت رویاهایش دلچسب بشود. تازه، به جز این انرژی مثبت فراوانی که از بافتن رویاها نصیب آدم می شود، یک سری فکر و ایده و تصمیم خوب هم به ذهن آدم می رسد.راستش تا حالا فکر نکرده بودم رویابافی اینقدر مفید باشد. فرصت را نباید از دست داد! من می روم ادامه رویاهایم را ببافم. شما هم همین کار را بکنید.
از یک زاویهی تازه
اگر از شما بپرسند تا حالا چند تا از مکانهای گردشگری شهرتان را دیدهاید، چه میگویید؟ خیلی «ناجور» است که آدم از جاذبههای تفریحی و فرهنگی شهرش بیخبر باشد؛ مگر نه؟ در پی جلوگیری از ایجاد وضعیت «ناجور بودن» با بچهها قرار گذاشتیم سری به مکانهای گردشگری شهر خودمان بزنیم و امروز سراغ اولین آنها رفتیم.
وقتی داشتیم برمیگشتیم، پیش خودم تصور کردم مثلا من از یک شهر دیگر آمدهام و اولینبار است که این خیابانها و محلهها را میبینم. از این زاویه شهرمان واقعا جذاب بود و چیزهای تازهای برای کشفکردن داشت. سهراب سپهری جان حق داشت که میگفت: «چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید.»
کشفی در دل تاریکی
تا همین چند ساعت پیش هنوز به دستآورد امروز نایل نشده بودم. بعد هم که برق رفت و همهجا تاریکی مطلق شد. از خودم پرسیدم: «تاریکی میتواند یک دستآورد یا کشف باشد؟» بعد با لحنی عاقل اندر سفیه به خودم جواب دادم: «خودت چی فکر میکنی؟» بله، حق با خودم بود! تاریکی که کشف و دستآورد نبود.
در همین گیر و دار بودم که مامانجان با یک شمع به پذیرایی آمدند و آن را روی میز نزدیک دیوار گذاشتند. بعد گفتند: «وقتی ما بچه بودیم و برق میرفت در نور شمع، سایهبازی میکردیم.» و بعد روش بازی را برایم روی دیوار توضیح دادند. چند دقیقه بعد، همه خانواده سرگرم این بازی جذاب بودیم. اینجا بود که به کشف امروزم نایل شدم و در وصف حال خودم فرمودم: «جوینده، یابنده است!»
الان دلم چی میخواد؟
دوست عقل کل مرا یادتان هست؟ این دوست عقل کل، بهترین و باحالترین و ردیفترین دوست من است اما خب گاهی هم عقل کل بازی از خودش درمیآورد. با این وجود، ردیفبودنش به عقل کل بودنش میچربد.
از این حرفها که بگذریم، امروز تصمیم گرفتیم دوتایی یک بازی بیست سوالی «الان دلم چی میخواد» راه بیندازیم.
اول هم نوبت من بود. دوستم شروع به پرسیدن کرد و من هم راهنماییاش میکردم. در دقیقه نود بازی و در سوال بیستم، به جواب «سیبزمینی سرخکرده» رسید. بعد شکلک جیغ و هوار برایم گذاشت و گفت: «من هم دلم سیبزمینی سرخکرده میخواهد با سس زیاد.» گفتم: «بدو بیا خانهمان که سیبزمینیها منتظرمان هستند.»
واقعا که ما نوجوانها چه تفریحات سالمی داریم. اصلا اشک توی چشمهایم حلقه زده است. بروم سیبزمینیها را پوست بکنم که عقل کل الآن میآید.
چه خبر از آن بالا؟
همانطور که در جریانید یک نوجوان ردیف باید ویژگیهای زیادی داشته باشد. یکی از این ویژگیها باخبر بودن از روز و روزگار است. حالا منظورم این نیست که از تمام حوزه ها سر در بیاورد اما حداقل باید در یک زمینه اطلاعات به روز داشته باشد و اخبار مخصوص به آن موضوع را دنبال کند.
گشتم و گشتم تا ببینم بین این همه موضوع کدام را بیشتر از همه دوست دارم و در نهایت به نجوم رسیدم. واقعا کسی هست که بگوید از نجوم خوشش نمی آید؟ آن آسمان وسیع با آن همه راز و شکوهی که در دلش جای داده کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
خلاصه که از امروز قرار است اخبار مربوط به نجوم را دنبال کنم. حالا یا از طریق سایت ها یا مجله ها یا تلویزیون یا هر وسیله دیگر. مهم این است که از آخرین اخبار نجوم جا نمانم.
گربه ها هم استرس می گیرند!
با پدیده ای به اسم سرچ کلمه ای آشنا هستید؟ تا حالا اسمش به گوشتان نخورده؟ خب کاملا طبیعیست چون این اسم من در آوردی خودم است! فقط کافیست یک کلمه را سرچ کنید تا کلی اطلاعات در مورد خود کلمه و موضوعاتی پیرامون آن کلمه به دست بیاورید. حالا اگر آن کلمه را به زبان یا زبان های دیگر هم سرچ کنید، میزان اطلاعاتتان بیشتر خواهد شد.
مثلا سرچ کنید گربه. به یک سری مقالات در مورد رفتارشناسی گربه ها بر می خورید و متوجه می شوید آن ها هم دچار استرس می شوند! بله، در دنیا کسانی هستند که در مورد حیوانات و آن چیزهایی که در مغزشان می گذرد تحقیق می کنند! به حق چیزهای نشنیده!
پیانو، از مدل این جوری
من عاشق پیانو زدن هستم ولی جیب خانواده به شدت از این موضوع بیزار است. امروز تیری در تاریکی رها کردم و موضوع را برای مامان جان مطرح کردم. مامان جان با یک نگاه عاقل اندر سفیه و سکوتی طولانی مرا تماشا کردند و من از آنجایی که خیلی باهوشم دوزاری ام افتاد که باید بی سر و صدا صحنه را ترک کنم.
با این وجود نتوانستم از این علاقه دست بکشم. برای همین تصمیم گرفتم یک پیانوی کوچک برای خودم دست و پا کنم! حالا یک برنامه نواختن پیانو در گوشی ام نصب کرده ام و از این به بعد هر روز با آن تمرین می کنم. خودم هم می دانم این پیانو با آن پیانو زمین تا آسمان فرق دارد اما مهم این است من صاحب یک پیانو شده ام. حالا اینکه کوچک است و لاکچری نیست، خیلی هم اهمیتی ندارد.
هدیه تولد متفاوت
داشتم فکر می کردم برای فردا که تولد دوست صمیمی ام (همان عقل کل) است چه هدیه ای بخرم که هم خیلی باحال باشد و هم مبلغ اش با پول تو جیبی ام هماهنگ باشد. در نهایت برایش یک تی شرت خیلی قشنگ خریدم ولی دیدم این، آن هدیه ای نیست که دوست داشتم باشد. یعنی نیاز به یک چیز باحال داشت که تکمیلش کند. فکر کردم و فکر کردم تا بالاخره فریاد زدم: یافتم!
دستبند دستبافت دوستی می توانست کاملش کند؛ البته به شرطی که یکی نباشد، چهارده تا باشد! فکرش را بکنید: آدم در تولد چهارده سالگی اش چهارده تا دستبند بگیرد. جالب نیست؟ خلاصه که نشستم به بافتن دستبندهای دوستی رنگارنگ. با خودم گفتم اگر می توانستم لارج بازی از خودم در بیاورم، چهارده تا خرس بزرگ برایش می خریدم. وای! تصور کنید روز تولدتان این همه خرسی بگیرید! حتی تصورش هم قند توی دلم آدم آب می کند!
پروژه تولید کتاب صوتی
به نظر من تولید کتاب صوتی یکی از مهم ترین دستاوردهای بشر در قرن اخیر بوده است. اینقدر زمانی را که توی تاکسی و مترو و اتوبوس بودم به موسیقی گوش داده بودم که دیگر خسته شده بودم. اینجا بود که کتاب های صوتی به دادم رسیدند.
در پی این خدمت بزرگ به بشر، من هم تصمیم گرفتم خدمتی به دوستان و آشنایان اهل کتاب بکنم. برنامه اینطور شده است که هر چند روز یک بار یک داستان کوتاه می خوانم و آن را به کتاب صوتی تبدیل می کنم. بعد هم برای دوستان و اهل دل ها می فرستم.
البته این کتاب روی اصول فن بیان نیست و صدای من هم که خب صدای گوینده های اینجور کتاب ها نیست اما لااقل به درد همین چند نفر دوستان و آشنایان می خورد که بتوانند در وقت های تلف شده شان یک داستان کوتاه گوش بدهند.
از شما چه پنهان، از این کار خیلی خوشم آمد. شاید سر فرصت دنبال مباحث مربوط به فن بیان بروم و پی کار گویندگی را بگیرم؛ حتی اگر صدایم هم خوب نباشد ارزشش را دارد که برای دل خودم روی فن بیانم کار کنم. اصلا نوجوان باید یک سری کارها را هم برای دل خودش انجام بدهد. مگر نه؟
آسمان در اتاق من
از علاقه من به نجوم که باخبر هستید؟ به خاطر همین علاقه است که بعضی از شبها قبل از اینکه خوابم ببرد به آن بالاها فکر میکنم. دیشب همینطور که داشتم به این ماجرا فکر میکردم و چشمم به آسمانی بود که از پنجره اتاق پیدا بود، یک دفعه فکر جالبی به ذهنم رسید. البته وقتی این فکر را با دوستم در میان گذاشتم او به من گفت: «مگر بچه کوچولویی؟» اما به نظر من که اصلا ربطی به سن و سال ندارد.
من تصمیم گرفتم سقف اتاقم را تبدیل به تکهای از آسمان کنم. خب مامانجان که اجازه ندادند سقف را رنگآمیزی کنم و صور فلکی بکشم اما به جایش با خردهریزهایی که داشتم، صور فلکی و ماه و سیارههای منظومه شمسی را درست کردم و در ارتفاعی خیلی کم، از سقف آویزان کردم. حالا شبها وقتی دارم آسمان خودم را تماشا میکنم، گهگدار باد خنک شهریوری اجرام آسمانیام را تکان میدهد. حالا به نظر میآید این اجرام راستیراستی حرکت میکنند و من هم راستیراستی تکهای از آسمان را در اتاقم دارم.
فکرهای گربه ای
تا حالا به فکرهایتان فکر کرده اید؟ مثلا من به این فکر می کنم که گربه ها را دوست دارم. بعد فکر می کنم چرا گربه ها را دوست دارم؟
– برای اینکه بامزه اند و از همه جا سر در می آورند. حتی از توی ماهیتابه!
– چرا گربه ها باید دوست داشته باشند داخل ماهیتابه بنشینند؟
– برای اینکه عقل توی کله شان ندارند!
– پس دقیقا چه چیزی توی کله شان دارند؟
می بینید؟ وقتی به فکرهایتان فکر می کنید، سلسله سوال ها در مغزتان صف می کشند. این کار علاوه بر اینکه مغز را به فعالیت می اندازد شبیه به یک نوع بازی است. می شود یکی از فکرهایمان را انتخاب کنیم و روی کاغذ بنویسیم. بعد ببینیم تا چند سوال می توانیم فکر کردن در مورد آن فکر را ادامه بدهیم.
راستی، فکر کردن به گربه ها خیلی جذاب است ها! تا شما یکی از فکرهایتان را انتخاب کنید، من هم بروم ببینم سوال پرسیدن در مورد گربه ها را تا کجا می توانم ادامه بدهم.
این بی حوصلگی موذی!
بی حوصله شدن هم برای خودش ماجرایی است. واقعا این بی حوصلگی موذی از کجا سر و کله اش پیدا می شود؟ همین طور داری یک کاری انجام می دهی و حالت هم خیلی خوب است، بعد یک دفعه می بینی دیگر دست و دلت به هیچ کاری نمی رود.
امروز که بی حوصله بودم به این فکر کردم که اینجور وقت ها چطور به خودم کمک کنم. می دانید؟ به یک نتیجه خوب رسیدم. به اینکه چرا بی حوصله می شویم، کاری ندارم اما فکر می کنم یک انرژی مثبت کوچک برای تغییر این شرایط مناسب است.
با خودم قرار گذاشتم هر وقت بی حوصله شدم یک جمله، یک شعر یا حتی یک شی مناسب انتخاب کنم و جلوی چشمم بگذارم که تا شب هر وقت چشمم به آن نشانه می افتد یادم بیاید باید خیلی باحوصله باشم. به هر حال روانشناسان می گویند درمان بی حوصلگی تا حد زیادی دست خودمان است. پس خودمان باید دست به کار شویم.
یک سوءاستفاده ادبی دیگر!
یادتان میآید که در خاطرات روزانه گفته بودم خوابها منبع الهام خوبی برای نوشتن شعر و داستان هستند؟ یادتان میآید قرار بود یک سوءاستفاده ادبی از خوابهایم انجام بدهم؟! انگار خوابها هم شصتشان از این موضوع باخبر شده بود. از آن موقع به بعد دیگر خواب درست و حسابی و ایدهداری ندیدم که بتوانم از روی آن یک شعری، داستانی، چیزی بنویسم.
تا اینکه امروز بعدازظهر که خوابیده بودم، خوابهای درهم و عجیب و غریبی دیدم. وقتی بیدار شدم سریع به ذهنم رسید که فضای این خواب جان میدهد برای نوشتن یک داستان. اما از خودم پرسیدم «چطور شد که بعد از این همه مدت همچین خوابی دیدم؟» بله، تماماش به خاطر کتابی بود که قبل از خواب داشتم میخواندم. ذهنم یک جورهایی فضای آن کتاب را به خوابم آورده بود.
حالا هر وقت بخواهم یک خواب ایدهدار ببینم قبل از خوابیدن یک کتاب مناسب انتخاب میکنم و میخوانم تا ذهنم در خواب، مرا به فضایی درست و حسابی ببرد. نه اینکه فکر کنید دقیقا از فضای آن کتاب استفاده میکنمها. نه. فقط ایده میگیرم. بله، من همچین آدمی هستم!
فعلا علیالحساب بروم این داستانم را بنویسم و دلی از عزا دربیاورم که خیلی وقت بود داستان ننوشته بودم.
در دقیقه نود تابستان
این روزهای آخر تابستان تصمیم گرفتم یکبار دیگر سراغ لیست کارهایی که ابتدای تابستان نوشته بودم بروم. خواستم ببینم چندتا از کارها را انجام دادهام و چندتای دیگر را میتوانم انجام بدهم. خلاصه که با یک اولویتبندی تازه و یک حساب سرانگشتی فهمیدم اگر به خودم بجنبم ده تا کار دیگر را میتوانم انجام بدهم که البته یکی از آنها یادگیری طراحی نقاشی از روی یک کتاب خودآموز طراحی بود.
خب چه اشکالی دارد پروژهای به این گستردگی را که کلی از آدم وقت میگیرد تا به نتیجه برسد، در روزهای آخر تابستان شروع کنم؟ تابستان تمام میشود، ولی پاییز و زمستان که هنوز هست. آخر هفتهها و تعطیلیهای رسمی طول سال تحصیلی که هنوز هستند. به قول آن مثل معروف: «ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.»
کتابها و اوریگامیها
یکی از سرگرمیهای مورد علاقه من، ساختن اوریگامی است. به نظرم اینکه یک کاغذ معمولی با چند مرحله تاشدن، تبدیل به یک حیوان، شی یا وسیله میشود خیلی جذاب است.
امروز همینطور که توی اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به کتابخانهام نگاه میکردم به فکرم رسید چند تا اوریگامی درست کنم و داخل طبقههای کتابخانه و جلوی کتابهایم بگذارم. بعد برای اینکه اوریگامیهایم با کتابها تناسب داشته باشند، به اسم کتابها نگاه کردم و مطابق با آنها اوریگامی درست کردم. مثلا یک سگ برای گذاشتن جلوی کتاب «ماجراهای هنگ، سگ گاوچران»، یک کشتی برای کتاب «رویای تب آلود» (که تمام ماجرای آن روی عرشه کشتی میگذرد) و یک آدمک برای گذاشتن جلوی کتاب «شما که غریبه نیستید».
میخواهم تا شب چندتا اوریگامی دیگر هم درست کنم. راستی، خدا پدر مخترع اینترنت را هم بیامرزد که هر کدام از اوریگامیهایی که روش درستکردنشان را بلد نیستم، توی اینترنت جستوجو میکنم و یاد میگیرم. حالا به نظرتان اوریگامیهایم را فقط با کاغذ سفید درست کنم بهتر است یا رنگیرنگی باشند؟
فتوشاپ در خانه
امروز با خودم فکر کردم آدم که حتما نباید کارش به نرمافزار گیر بیفتد تا برود آن را یاد بگیرد. به نظرم خیلی خوب است که یک نوجوان نسل کامپیوتر (چه عنوانی برای خودم انتخاب کردم!) کمی هم کار حرفهای با کامپیوتر بلد باشد و تمام آشناییاش با کامپیوتر محدود به جستوجو در گوگل و گوشدادن به موسیقی و دانلود فیلم نباشد.
خلاصه که فکر کردم خیلی خوب است یک نرمافزار بلد باشم. اما کدام نرمافزار؟ خب باید نرم افزاری انتخاب شود که به درد بخور باشد. منظورم این است برای یک قشر خاص نباشد و چیزی باشد که خیلیها از آن استفاده میکنند.
اینطوری بود که به فتوشاپ رسیدم. هم یک نرمافزار همهگیر است و برای همین آموزش کارکردن با آن را میشود از توی اینترنت پیدا کرد و هم برای یک نوجوان، حسابی کاربردی است چون میتواند جوشهای صورتش را در عکسهایش از بین ببرد و بعد عکس نهایی را بگذارد پروفایلش.
خب من دیگر بعدازظهرها کلاس فتوشاپ در خانه! دارم. فعلا بروم به کلاسم برسم، ببینم چند جلسهای میتوانم تمامش کنم.