دفترچه کهنه نارنجی

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

یاسمین الهیاریان:

دفترچه.سایت نوجوان ها (1)سوار تاکسی شدم. هنوز سه تا مسافر میخواست که حرکت کنه. هوا خیلی گرم بود و توی تاکسی خیلی گرم تر هم بود. میخواستم شیشه را پایین بکشم که دیدم دستگیره ندارد. در را باز کردم که ماشین کمی خنک تر شود اما فایده نداشت. پیاده شدم و کنار ماشین ایستادم. خانمی آمد و صندلی جلو نشست. به نظر می آمد او هم از گرما کلافه شده بود ولی طولی نکشید که آن دو مسافر هم آمدند و تاکسی به راه افتاد. من کنار پنجره نشستم و شیشه را پایین دادم. باد گرمی به صورتم میخورد ولی از قبل بهتر بود. رادیو ماشین راننده روشن بود و رادیو آوا داشت تصنیف پخش میکرد.

تا حالا از این مسیر نیامده بودم و سرگرم تماشای خیابان بودم. مسافر ها یکی یکی کرایه هایشان را حساب کردند. حواسم جمع شد و یک اسکناس ده تومانی از کیفم درآوردم و به راننده دادم. کمی غر زد که چرا پول خرد ندارم. من هم عذرخواهی کردم، هر چند فایده ای نداشت. 
دفترچه ام را در آوردم و چیزی یادداشت کردم. چند تا کلمه کاملا بی ربط که به ذهنم رسیده بود. اغلب این کار را میکردم. بعدا به سراغ دفترچه میرفتم و یک چیزی با آن کلمات میساختم. داستانی، شعری، متنی. 

دوباره مشغول تماشای خیابان شدم. مسافری میخواست پیاده شود، برای همین من مجبور شدم پیاده شوم و بعد دوباره سوار شوم. تا آخر خط راهی نمانده بود. گوشیم را درآوردم و مشغول بازی شدم. طولی نکشید که رسیدیم. پیاده شدم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دست در کیفم کردم و فهمیدم که دفترچه ام نیست. 

همه دنیا روی سرم خراب شد. روی پله ای نشستم و کیفم را زیر و رو کردم. ولی نبود که نبود. آن دفترچه مهم ترین چیزی بود که داشتم. پر از یادداشت هایی که جای دیگر آن ها را ننوشته بودم. نزدیک بود وسط خیابان گریه ام بگیرد. انقدر دستپاچه شده بودم که نفهمیدم چند دقیقه است روی آن پله نشسته ام. 

بلند شدم. تصمیم گرفتم برگردم اول خط. حتما راننده برگشته. شاید بتوانم قبل از اینکه دوباره مسافر بزند او را پیدا کنم. سوار ماشین شدم.

احساس کردم خون دوباره به رگهایم برگشته است. خیلی امیدوار بودم که پیدایش کنم. 
به اول خط که رسیدم چند ماشین بیشتر آنجا نبود که هیچ کدامشان آن راننده نبودند. سراغ یکی از آن ها رفتم. معلوم بود که از گرما بسیار کلافه است. جواب درستی نداد. گفت که آن راننده نیست یعنی اصلا برنگشته. ممکن است امروز دیگر نیاید. حسابی ناامید شدم. دوست داشتم بزنم زیر گریه. رفتم و در ایستگاه تاکسی نشستم. کمی منتظر شدم که شاید برگردد. به این فکر میکردم که نوشته های من الان دست کیست. شاید همچنان کف تاکسی افتاده. شاید لگد مال شده. شاید کسی در حال خواندن آن هاست. اینکه کسی آن ها را بخواند من را آزار میداد، چون من آن ها را فقط برای خودم مینوشتم. 

شروع کردم به قدم زدن. دلم میخواست جای دفترچه چیزی دیگری را گم میکردم. کیف پولم یا گوشیم. ممکن بود آن ها پیدا شوند ولی چه کسی به یک دفترچه کهنه نارنجی توجه میکرد. 

یادم افتاد که دیروز شماره دوستم را صفحه اول دفترچه یادداشت کردم. گفتم شاید کسی آن را پیدا کند و به آن شماره زنگ بزند ولی کی حوصله این کارها را دارد. احتمالا پرتش میکنند کنار خیابان.

پیامی به دوستم دادم و موضوع را برایش توضیح دادم. بعد هم به سمت خانه راهی شدم. دائم فکر میکردم که دفترچه ام الان کجاست. کاش میشد مثل تلفن به آن زنگ زد یا بشود از روی نقشه موقعیتش را پیدا کرد. در همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد. 

– سلام سارا . خوبی؟ 
– مرسی تو خوبی؟ خبری شده؟
– آره. بیین یکی الان بهم اس ام اس داد. آدرس یه جایی رو فرستاده. نوشته من یه دفترچه نارنجی پیدا کردم اگه مال شماست برید به این آدرس. دادمش به یه پیرمرد دست فروش که جوراب میفروشه. 
– ‏وای راست میگی؟ آدرسو برام بفرست. 

از خوشحالی بال درآوردم. در مسیر دائم فکر میکردم یعنی میشود دوباره دفترچه ام را ببینم؟ دوباره بازش کنم. 
آدرسی که داده بود خیلی دقیق بود. من سریع آن پیرمرد دست فروش را پیدا کردم. جلو رفتم و پرسیدم: آقا ببخشید دفترچه من پیش شماست؟
گفت: آره یه دفترچه پیش منه. یه نشونی بگو تا بهت بدم.
– نارنجیه. یه کشم دورش داره.
دست کرد و از توی جیبش آن را درآورد. 

دفترچه خودم بود. همان شکلی که آخرین بار دیدمش. آن را باز کردم. یک کاغذ از آن بیرون افتاد. کاغذ را برداشتم.

نوشته بود: من بعضی از یادداشت های شما را خواندم. البته با عرض معذرت. دیدم حیف است که این نوشته ها از صاحبش دور بیافتد.

مطمئنم که روزی نویسنده بزرگی میشوید. 

آنجا ‏فهمیدم کسانی هستند که غیر از کیف پول و گوشی موبایل به دفترچه های کهنه نارنجی هم اهمیت می دهند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *