اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
بعدازظهر بود ، ولی هنوز اهالی خانه از خواب نیم روزی بیدار نشده بودند . هوا حسابی دم کرده بود . نیم ساعتی این دنده و آن دنده شدم نه خوابم می برد نه حوصله خانه ماندن داشتم ، به حیاط رفتم . لب حوض نشستم و مشتی آب به صورتم زدم ، خنکی آب حالم را حسابی جا آورد. چشمم به توپ پلاستیکی گوشه حیاط افتاد . هوس یک بازی گل کوچیک با بچه های محل به سرم زد . فقط این ساعت از روز می شد ، بدون شنیدن غرغرهای صغرا خانوم یا عذر خواهی از اکبر آقا یه بازی جانانه کنیم. اما نمی دونم چرا خبری از وحید و محمد نبود؟ با این تصور که شاید سر کوچه بتوان آن ها را ببینم ، از خانه بیرون رفتم .
هنوزبه نیمه راه نرسیده بودم که اکبر نفس نفس زنان از سر کوچه به طرف من آمد .
– سلام ، خدا رو شکر دیدمت عجله کن بریم ، داشتم میومدم دنبالت !
– سلام ای ول تو هم هوس گل کوچیک کردی ؟
– بدو بچه ها سر کوچه قائم جمع شدند تا برسی منم میام .
بعد هم مثل باد به طرف خانه شان دوید که دوکوچه پایین تر از خانه ی ما بود با تعجب دور شدنش را دنبال کردم یعنی چه ؟ معمولا ما همیشه گل کوچیک را در کوچه خودمان بازی می کردیم ؟ همه بچه ها می دانستند که مابین من و مرتضی مدتی شکر آب شده ، پس چرا کوچه خانه مرتضی را انتخاب کردند ! حسابی با افکارم کلنجار می رفتم . یک لحظه ایستادم و از رفتن منصرف شدم ، اما فکر کردم نکنه اتفاقی افتاده باشه ؟ حسابی دلشوره گرفتم ، قدم هایم را بلندتر برداشتم ، همهمه بچه ها از سر کوچه شنیده می شد ، جالب اینه که این ساعت همه حتی کاظم تنبله هم آمده بود . کاظم همیشه به خوش خوابی و تنبلی بین ما مشهور بود خیلی بعید بود که خواب ناز نیم روزیش را به خاطر گل کوچیک رها کند . بین همه بچه ها مرتضی تا چشمش به من افتاد داد زد .
– به به ! بچه ها اینم گل مجلس آق مجید خودمون
اول فکر کردم مسخره ام می کند ، اما تا خواستم چیزی بگویم ، مرتضی دوید به طرفم ، بچه ها هم دنبالش آمدند . راستش کمی ترسیدم با خودم گفتم : ای دل غافل این جا محله آن هاست کارم ساخته است ، بی معرفت ها با هم همدست شده بودند تا انتقام بگیرند، به همین دلیل هم این جا را انتخاب کردند .
مرتضی به یه قدمی من رسیده بود ، صدای تالاپ تالاپ قلبم را کاملا می شنیدم انگار می خواست از سینه ام بیرون بیاید . هرچه باداباد نبایدجلو یا و و بچه ها کم بیاورم .
سرم را پایین انداختم تا نفسی تازه کنم و به خودم مسلط شوم .اما برخلاف انتظارم مرتضی روبه روی من که قرار گرفت ، به گرمی مرا در آغوش گرفت .
– خوش آمدی ! خیلی منتظرت بودم …
صدای سوت و هورای بچه ها سکوت کوچه را شکست .
– بفرمایید اینم کسی که دنبالش می گشتید تا با قد بلندش کمک باشه برای تزیین چادر
و من حیرت زده فقط نگاه می کردم .
اکبر عرق ریزان و نفس بریده با کیسه ای پر از پارچه های رنگا رنگ و وسایل تزیینی از راه رسید .
– به به مبارکه! حالا ما یه شیرینی آشتی کنون طلبکار شدیم که آقایون زحمت می کشن توی جشن همه را مهمون می کنند . یالا بجنبین که وقت تنگه اینم مهمات. بچه ها بسم ا…
همه به طرف اکبر رفتند و هر کسی یکی از لوازم را برداشت . و من فقط باحیرت به آن ها نگاه می کردم .
مرتضی : رفیق بالاخره مارو بخشیدی ؟ عیده . بخشش هم از بزرگتره .
– آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم : آخه …
مرتضی : مجید جان باور کن یک سوء تفاهم بود ، گذشت کن امروز سیزدهم شعبانه این یعنی چی ؟
علی : یعنی اینکه امسال به خاطرقهرکردن شما دونفر دو روزاز آذین بندی و برپایی جشن هر ساله عقب موندیم هر سال این موقع یک هفته بود که چادر مون را برپا کرده بودیم و کلی نقل و شیرینی و میوه خریده بودیم حالا چی ؟
مرتضی با چشم غره حرف علی را قطع کرد .
مرتضی : حالا هم دیر نشده اگه امروزموفق بشیم چادر را برپا کنیم و تا آخر شب هم که شده تزیین را تمام کنیم این شا ا… تا نیمه شعبان هم برای برگذاری مراسم جشن وقت کافی داریم . توکل کنید! خودآقا هم کمک می کنه
اکبر : پس معطل نکنید . وقت تنگه یاعلی
سعید از انتهای کوچه صدا زد : بچه ها بیاین بلند گو را راه انداختم
و صدای ضبط را بلند کرد …
چون نیمه ماه آمد بقیه ا… آمد
فرزند زهرا مهدی دلدار دلها آمد
آه…………………..
از شوق وصال امام زمان
دستی بردارم به سوی آسمان
گویم ادرکنی ادرکنی ادرکنی
الغوث الامان الامان الامان