635072501305852021

مش رجب، پشت دیگ بزرگی باد کرده و پارچ قرمز رنگ پلاستیکی را توی دست گرفته است. پارچ را هی توی دیگ می‌زند و دوغ را بهم می‌زند. گاه پارچ را بالا می‌آورد و دوباره می‌ریزد توی دیگ!

ـ اوهووی خارخاسکا! بیان دوغ صلواتی!

توی هوای داغ بعدازظهر جنوب، صدای بوق دار مش رجب از سنگر گرم و دَم گرفته شلمچه بیرونم می‌کشاند. پشت بندش، بقیه برو و بچه های دست یکم از سنگرهایشان بیرون می‌خزند. می‌خواهم هوار بکشم:

ـ اوهووی ملت، تو خط جمع نشین خطرناکه!

اما یادم می‌آید توی مرخصی درمانی هستم و فرمانده دسته هم شاپور است. سه سوت کوچک و بزرگ دور مش رجب و دیگ بزرگ دوغی حلقه می‌زنند. گوش شیطان کرّ، مش رجب مسئول تدارکات گردان دست به خیرات زده است. خودم را می‌رسانم به دیگ. مش رجب، پشت دیگ بزرگ رویی باد کرده و پارچ قرمز رنگ پلاستیکی را توی دست گرفته است. پارچ را هی توی دیگ می‌زند و دوغ را بهم می‌زند. گاه پارچ را بالا می‌آورد و دوباره می‌ریزد توی دیگ!

ـ اوهووی خارخاسکا بیان دوغ خنک!

داوود ریز و میزه می‌زند روی ران مش رجب و می‌گوید: «بابا بزرگ، چشم بصیرت داشته باشی منو زیر پات می‌بینی!”

مش رجب چپ چپکی داوود را نگاه می‌کند و می‌گوید: «خارخاسک! ببخشین شب بود ندیدم!”

ـ دقت کن بابابزرگ تو شب هم ببینی!

ـ خارخاسک، انگار خدا جای قد و بالا، زبون بهت داده شصت متر!

 می‌روم کنار مش رجب و می‌گویم: آفتاب از کدوم طرف دراومده قربون!

بر می‌گردد و زُل می‌زند توی صورت من.

ـ قندعلی، فضولی اش به تو نیومده!

خُرد خُرد بقیۀ بچه های دستۀ یکم با ظرف و ظروف می‌آیند و دیگ بزرگ دوغ و مش رجب را محاصره می‌کنند.

ـ مشتی آب گچ نباشه!

ـ نه خارخاسکا!

 مش رجب دلش نمی‌آید دوغ توی ظرف بچه ها بریزد و جای آن، پارچ را توی دوغ می‌زند، بالا می‌آورد و دوباره توی دیگ برمی‌گرداند.

داوود ول کن معرکه نیست.

ـ بابا بزرگ، اینجوری دوغ رو دستت باد می‌کنه!

ـ لا الله الا الله..شیطون می‌گه

صدای سوت خمپاره خرمگس معرکه می‌شود.

ـ بچه ها زنبور اومد…دراز بکــــ…!»

HajJoshan.Saqa

خمپاره گرومپ چند متر دورتر، روی خاکریز زمین می‌خورد و همۀ افراد و خودم پرش سه ثانیه که جای خود دارد، پرش بی ثانیه انجام می‌دهیم و شیرجه می‌زنیم که جای دندانم روی زمین می‌ماند! موج خمپاره را خاکریز می‌گیرد اما صدای فرّ و فرّ ترکش های مگسی، نمکی و یا حسینی را بالای سرم واضح می‌شنوم. خاک و دود که پَس می‌رود با احتیاط بلند می‌شوم. بقیه هم برمی‌خیزند و ازنو، دور و بر دیگ دوغ جمع می‌شوند. مش رجب هم سینه صاف می‌کند و پارچ پلاستیکی را تا می‌زند توی دیگ، صدای آخ از توی دیگ بلند می‌شود و چشمم می‌دود توی دیگ! دوغ بهم می‌خورد و از وسطش  آدمی نیم وجبی و باریکی، دوغ چکان سر بلند می‌کند و تا کمر صاف توی دوغ می‌ایستد و سلام می‌کند.

ـ سلام مش رجب!

صدای داوود را می‌شناسم. مش رجب هم که جا خورده و ترسیده، با تردید و دو دلی دستی به سر و روی داوود دوغ چکان می‌کشد.

ـ خارخاسک، تو پاتیل دوغی چه می‌کنی؟!

بچه ها عین ساقه پیچک، به خودشان می پیچیدند، قی می کشیدند و خنده شان می رود هوا! داوود دوغ های روان شده از دو سوراخ دماغش را مُشت می‌کند و می‌ریزد توی دیگ و دل و روده ملت را بالا می‌آورد. بچه ها پا پَس می‌کشند تا فلنگ را ببندند، مش رجب هوار می‌کشد: “فرار قدغن خارخاسکا! هرکی سهم دوغ اش رو نخوره، تا یه هفته از غذا خبری نیس.

 

نوشته : اکبر صحرایی

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

یک پاسخ

  1. عالی بود. اما ای کاش مطالب وخاطرات دفاع مقدس دراین نشریه پرطرف دا ر دریک جای بهتری که جلب توجه کند واستفاده ی بهتری ازآن شود قرارداده شود. البته دراین صورت نویسندکان این مطالب هم رغبت بیشتری برای ارائه آثارشان پیدا می کنند. ا جرکم عندا….

    زارعی- شیراز-هنرستان شهید جوانمردی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها