اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
زهرا امیربیک:
در اتاق را می بندم. پنجره ها را هم. چراغ را خاموش می کنم. می نشینم گوشه اتاق و زل میزنم به دیوار. دفتر شعرم را باز می کنم. ورق میزنم. میرسم به شعر های نا تمام. بی وزنی شعر از دفتر بیرون میزند و در هوا معلقم می کند. چرخ می خورم توی هوا. دفترم ورق ورق می شود و تمام شعر های بی وزن پرواز می کنند توی اتاق. تختم سر و ته نزدیکی سقف می چرخد. دختر سبز پوش از توی قاب بیرون می پرد و شروع می کند موهایم را می بافد پرنده های روی دیوار پرواز کنان چهار طرف لباسم را می گیرند و می برنم سمت پنجره. باد محکمی پنجره را باز می کند و باد می پیچد لا به لای موهایم. دختر سبزپوش در گوشم می گوید: بخون… آواز بخون…
می نشینم لب پنجره و پاهایم را آویزان می کنم. شهر زیر پاهای منه. انگار ماشین ها سر جای خودشون میخ شدند و گربه ها بی خبر از همه جا زیر ماشین ها خوابیدند.
دامنم را که چین افتاده بین گل هایش با دست می گیرم و با دست دیگر موهایم را در باد رها می کنم.
گلویم را صاف می کنم و می خوانم: نبسته ام به کس دل…
نبسته کس به من دل…
چو تخته پاره بر موج…
رها رها رها من…