سرانجام روز موعود فرا رسید. روز سفر پیاده روی اربعین. سفری که مدتها منتظرش بودم. سفری که میدانستم چقدر عظمت دارد. وقتی فکر میکردم که من هم راهی نجف و کربلا هستم حس عجیبی وجودم را فرا گرفت.
نماز صبح را که خواندیم راهی شدیم. از تهران به سمت قم حرکت کردیم و در این شهر به زیارت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها رفتیم. مسیرمان را به سمت سلفچگان ادامه دادیم و وارد شهر اراک شدیم. به فضای سبزی رفتیم تا هم صبحانه بخوریم و هم استراحتی کرده باشیم.
بعد از یک ساعت توقف راه افتادیم. مسیر هر چند زیبا بود ولی من بیشتر از هر چیز به نجف و کربلا فکر میکردم. به اینکه قرار است راهی حرمهایی شوم که همیشه فقط تصویرشان را دیدهام. همیشه توصیفشان را شنیدهام و از همهی کسانی که حضور در آن حرمها را تجربه کردهاند یک جملهی مشترک شنیدهام: «باید خودت بری و تجربهش کنی. قابل تعریف کردن نیست.» وقتی فکر میکردم تا چند روز آینده آن احساسات را تجربه میکنم بیتابتر میشدم.
از اراک به شازند رفتیم و از آنجا، با طی کردن مسیری که پر از دشتهای زیبا بود، به بروجرد رسیدیم و از آنجا به خرمآباد. ناهار را در خرمآباد خوردیم. ساعت کمی از سهی عصر گذشته بود که راه افتادیم. خورشید در حال غروب کردن بود که به استان خوزستان و شهر اندیمشک رسیدیم.
نخستینبار بود که به خوزستان میرفتم. تصمیم گرفتیم تا شهر شوش برویم تا هم به زیارت آرمگاه دانیال نبی برویم و هم اگر زیارتگاه زائرسرا داشت شب را آنجا بمانیم و فردا صبح به سمت مرز برویم.نماز مغرب و عشا را در حرم دانیال نبی خواندیم. گوشهی حیاط زیارتگاه تابلویی بود که رویش نوشته شده بود: «اسکان زائران اربعین»
یک اقامتگاه متفاوت برای پیاده روی اربعین
از آقایی که کنار تابلو ایستاده بود شرایط اسکان را پرسیدیم. برخورد گرمی داشت و گفت شب را در شوش استراحت کنید و فردا صبح راهی مرز بشوید. مشخصاتمان را در دفتری نوشت. آقایی را صدا کرد و به ما گفت با این آقا بروید. آن آقا هم برخورد گرمی با ما داشت.
– ماشین دارید؟
– بله؟
– کجاست؟
– نزدیک حرم.
با هم از حرم بیرون آمدیم. کنار ماشین خودش ایستاد.
– کجاست ماشینتون؟
با دست نشانش دادیم. ماشین ما با همدیگر کمتر از صد متر فاصله داشت.
– دنبال من بیاین.
سوار ماشین شدیم و پشت ماشین آن آقا حرکت کردیم. چند دقیقهای رانندگی کردیم تا به خانهای رسیدیم. یکی از اعضای خانه در حیاط را باز کرد و با ماشین وارد شدیم. چند نفر از اهالی خانه به استقبالمان آمدند. همهشان به عربی صحبت میکردند جز آن آقایی که از حرم تا خانه با او آمدیم و یک نفر دیگر.
وارد اتاق پذیراییشان شدیم. جز ما یک خانوادهی دیگر هم، که بعداً متوجه شدیم از زاهدان آمدهاند، نشسته بودند. همه دور هم نشستیم.
زیارت، نقطهی اتصال ما
آن خانواده که ما مهمانشان بودیم و چند خانوادهی دیگر از اهالی شوش، ستادی را تشکیل داده بودند برای زائرین. دفتر ستادشان هم در حیاط حرم دانیال نبی بود. آنها مسافران را به خانههایشان میبردند تا استراحت کنند، شب را آنجا بمانند و صبح راهی مرز شوند.
فضای خانهشان آرامش خاصی داشت. من بعد از شام به حیاط رفتم. سرم را بلند کردم و به آسمان نگاه کردم. با خودم فکر میکردم صبح که از تهران راه افتادیم هرگز تصورش را نمیکردم شب را در خانهای در شهر شوش باشیم. فکر میکردم که نقطهی اتصال ما که از تهران آمدهایم، آن خانوادهی زاهدانی و آن خانوادهی اهل شوش، سفر و زیارت است.
دستی روی شانهام خورد. فارسی را با لهجهی عربی صحبت میکرد و لحن زیبایی داشت:
– بروید داخل استراحت کنید تا خستگیتان رفع شود.
با خودم فکر کردم اگر قسمت باشد فردا شب در نجف هستم. نزدیک به حضرت علی (ع)…
نماز صبح را که خواندیم صاحبخانه سفرهی صبحانه را پهن کرد. با خودم فکر میکردم این اولینبار است که در خانهای در شهر شوش صبحانه میخوریم و معلوم نیست که چنین تجربهای باز هم تکرار شود یا نه و اگر تکرار شود چند وقت دیگر خواهد بود؟
خانوادهی زاهدانی چند دقیقهای زودتر از ما رفتند. آمادهی رفتن شدیم. از صاحبخانه و خانوادهاش خداحافظی کردیم. چهرهشان را در ذهنم ثبت کردم و مهربانیشان را در قلبم. میدانستم ممکن است دیگر هیچوقت آنها را نبینم.
خورشید در آسمان میدرخشید که وارد جادهی شوش به اهواز شدیم. چند کیلومتری که رفتیم به سمت راست پیچیدیم. به سمت شهر الوان و از آنجا هم به طرف مرز چذابه. آخرین کیلومترها را در خاک ایران طی میکردیم.
ساعت نزدیک نه صبح بود که به پارکینگ رسیدیم. ماشین را پارک کردیم. کولههایمان را برداشتیم و سوار اتوبوسی شدیم که زائران را به سمت مرز میبرد. داخل اتوبوس به چهرهها نگاه میکردم. شور و شوق سفر و زیارت در چهرهی همه مشهود بود. هرکس از جایی آمده بود. از شهر و محلهای؛ تنها، خانوادگی، جمع دوستانه.
اهل بیت مراقبمان بودند
از اتوبوس پیاده شدیم. وارد پایانهی مرزی شدیم و بعد از طی کردن مراحل قانونی، مهر خروج از ایران در گذرنامه ثبت شد. آخرین قدمها را در خاک ایران برداشتیم. درست در آخرین نقطه از خاک ایران برگشتم و به پرچم بزرگ کشورم نگاه کردم. نخستینبار بود که از ایران خارج میشدم. سراسر وجودم را دلتنگی فرا گرفته بود. دلتنگی دوری از وطن و در عین حال دلتنگی و بیطاقتی برای زیارت در نجف و کربلا.
هر چند از کشور خارج میشدیم ولی نگران هیچچیز نبودم. میدانستم در این سفر اهل بیت مراقبمان هستند. پا به خاک عراق گذاشتیم. مهر ورود به عراق در گذرنامه ثبت شد و بعد از کمی پیادهروی به قسمتی رسیدیم که شبیه پایانهی مسافربری بود. سمت اتوبوسها رفتیم و حواسمان بود تا ببینیم کدامشان به سمت نجف میروند.
پسر جوانی کنار اتوبوس نارنجیرنگی ایستاده بود.
– نجف نجف نجف
سوار اتوبوس شدیم. صندلیها تقریباً تکمیل بود. حدود پانزده دقیقه بعد اتوبوس حرکت کرد. ثانیه به ثانیه از ایران دورتر میشدیم و به نجف و زیارت حضرت علی (ع) نزدیکتر.
ایوان طلا و شَه لافتی
جاده مناسب نبود و باعث شده بود سرعت اتوبوس گرفته شود. اتوبوس آهستهتر از حد معمول حرکت میکرد. دو ساعت از حرکت اتوبوس گذشته بود که راننده جلوی یکی از موکبها توقف کرد. چند دختر و پسر خردسال با پارچ آب و لیوان داخل اتوبوس شدند و برای مسافران آب ریختند. هوا گرم بود و خوردن آب خنک سرحالمان کرد.
چندبار دیگر اتوبوس توقف کرد. برای نماز ظهر و عصر، برای نماز مغرب و عشا. موکبها ساده بودند و بیآلایش ولی صفای خاصی داشتند. هوا تاریک شده بود که به نجف رسیدیم. فقط چند دقیقه تا حرم و زیارت بارگاه امام علی (ع) فاصله داشتیم. لحظه به لحظه بیتابتر میشدم.
ساعت ده شب و بعد از تقریباً دوازده ساعت از اتوبوس پیاده شدیم. بعد از گذشتن از بازرسیها به سمت حرم حرکت کردیم. محوطهی اطراف حرم بزرگ بود. آنقدر که هرگز تصورش را نمیکردم. هر قدمی که برمیداشتیم به حضرت نزدیکتر میشدیم. از آخرین بازرسی هم گذشتیم و وارد حرم شدیم.
نگاهم که به ایوان طلا افتاد بغض کردم. من رسیده بودم. آنجا بودم. بعد از طیکردن صدها کیلومتر. بیت غزل معروف شهریار را زیر لب میخواندم:
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
حرم آنقدر شلوغ بود که نتوانستم دستم را به ضریح برسانم. گوشهای ایستادم. چشم دوختم به ضریح. دعای فرج و زیارتنامهی امیرالمومنین را خواندم. از حال دلم برای حضرت گفتم و از خانواده و دوستان و دیگرانی که سفارش کرده بودند سلامشان را به حضرت برسانم.
نمیتوانستم از ضریحش چشم بردارم. خودم را در محضر حضرت بسیار کوچک میدیدم. آرامشی همراه با عظمت در جریان بود.
شبی مهمان پدر مهربان
بیرون حرم بسیاری زیرانداز پهن کرده بودند. برخی نشسته و برخی هم خوابیده بودند. در آن شلوغی، گوشهای زیراندازمان را پهن کردیم. خسته بودیم. دوازده ساعت در اتوبوس نشسته بودیم تا به نجف برسیم. کولهپشتیهایمان را زیر سرمان گذاشتیم و خوابیدیم.
با خودم فکر میکردم دو شب پیش در خانه خوابیدم. شب قبل مهمان خانوادهای در شوش بودیم و امشب کنار پدری مهربان خوابیدهایم. انسان باید خیلی خوشحال باشد که شبی را در جوار امام علی (ع) بخوابد. آرامش همهی وجودمان را فرا گرفته بود…
بعد از خواندن نماز صبح و خوردن صبحانه دومین روز پیادهروی را آغاز کردیم. مردم با شور و اشتیاق میرفتند. این محبت امام حسین بود که همه را سمت خودش میکشید. جمعیت که سمت کربلا میرفت مثل یک خانواده بود. یک خانوادهی بزرگ که همهی فرزندان به دیدن بزرگترشان میرفتند.
همهی ما بیآنکه همدیگر را بشناسیم عضو یک خانواده بودیم. محبت و دوستی بین همه در جریان بود. هیچکس ناراحت نبود. عصبانی نبود. چهرهها نشان میداد هیچکس دغدغهای ندارد. انگار همه دغدغهها و روزمرگیهایشان را گذاشته بودند و سبکبال آمده بودند. گویی در بهشت قدم میزدیم.
در راه به غرفهی کوچکی رسیدیم که زائرین میایستادند تا چای بخورند. چند جوان مسئول غرفه بودند. کنارشان سه کودک ایستاده بودند که کمک میکردند. یکی از آنها لیوان روی میز میگذاشت، یکی دیگر شکر داخل لیوانها میریخت و سومی هم قاشق داخل لیوانها میگذاشت.
با هم حرف میزدند و سرگرم کارشان بودند. غرق در دنیای خودشان. معصومیت در چهرهی هر سه نفرشان پیداد بود. دوستداشتنی بودند، آنقدر که چند دقیقهای ایستادم و تماشایشان کردم.
همهچیز معنای عشق میداد
ظهر برای نماز و استراحت وارد یکی از موکبها شدیم. کمی که نشستیم چند نفری وارد موکب شدند که بعداً فهمیدم همهشان با هم هستند و از اصفهان آمدهاند. بینشان روحانی جوانی هم بود که نماز ظهر و عصر را به امامت ایشان خواندیم.
گوشهی موکب نشسته بودم و به آدمها نگاه میکردم. پیرمردی آمادهی رفتن بود. عکس جوانی را دیدم که به کولهپشتیاش چسبانده بود. عکس فرزند شهیدش. پیرمرد اهل فریدونکنار بود. پیرمرد گویی نایبالزیارهی فرزند شهیدش بود. بغض کردم. آنجا همهچیز معنای عشق میداد. هیچچیز جز عشق نبود.
کف پای راستم زخم شده بود. پماد زدم که بتوانم به پیادهروی ادامه دهم. مرد جوانی کنارم آمد و نشست.
– خود آقا کمک میکنه.
لبخندی به نشانهی تأیید حرفش زدم.
– اولین باره میای؟
– بله.
– قبول باشه. کی از نجف راه افتادین؟
– دیروز صبح.
– خیلی خوب اومدین.
کولهپشتیهایمان را برمیداشتیم. با مرد جوان خداحافظی کردیم و پیادهروی را از سر گرفتیم.
فرداشب، میهمان فرزندان حضرت زهرا
همهچیز زیبا بود. قدم به قدم. پاهایم درد میکردند. کف هر دو پایم شروع کرده بودند به سوزش. ولی میرفتم. میدانستم خیلیها حال من را دارند ولی همهمان با عشق میرفتیم و نیرویی همهمان را به طرف خودش میکشید.
آفتاب غروب کرده بود. شب فرا رسیده بود ولی هنوز خیلیها میرفتند. از کنار چند جوان رد شدیم که یک نفرشان نوحه میخواند و مابقی زمزمه میکردند. از کنار مردی رد شدیم که تنها میرفت و زیرلب زیارت عاشورا میخواند.
چند نفری را دیدم که راه میرفتند و گریه میکردند. خیلیها سرشان پایین بود و سکوت کرده بودند. هرکس به شکلی با سرور شهیدان ارتباط برقرار کرده بود.
برای استراحت وارد موکب شدیم. آخرین شبی بود که در مسیر بودیم. میدانستم فردا شب در جوار امام حسین و حضرت عباس هستیم. میهمان فرزندان حضرت زهرا.
قدمهایم را نذر آمدنت میکنم
طبق برنامهریزیهایمان قبل از غروب به کربلا میرسیدیم. اگرچه هوا بسیار گرم بود و توانمان تقریباً تمام شده بود ولی شوق رسیدن به کربلا خستگی را بیمعنا کرده بود.
پاهایمان درد گرفته بودند ولی میدانستیم هر قدمی که برمیداریم به بینالحرمین نزدیکتر میشویم. از هر عمودی که رد میشدیم عطر کربلا را بیشتر حس میکردیم.
آخرین ناهار را در یکی از موکبها خوریدم. میدانستم امشب با شبهای قبل یک تفاوت بزرگ دارد و آن هم حضور در کربلاست. عصر که راه افتادیم به آخر راه رسیده بودیم. وارد شهر کربلا شدیم. از خیابان بابالقبله به سمت بینالحرمین حرکت کردیم.
جمعیت به سمت حرم حرکت میکرد. خیلیها با پرچمهای یاحسین، یااباالفضل، یامهدی که در دست داشتند میرفتند. برخی پشت کیفشان جملهای را خطاب به امام زمان نوشته بودند «تکتک قدمهایم را نذر آمدنت میکنم».
صدای اذان مغرب مرا به یاد کربلا خواهد انداخت
گنبد حضرت عباس را دیدم. چشمهایم خیس شدند. سکوت کرده بودیم و خیره شده بودیم به گنبد سقای کربلا. خستگی، تاول و سوزش پاها، گرمای هوا، سنگینی کولهپشتی؛ هیچکدام معنایی نداشتند. همهی اینها چه اهمیتی داشتند وقتی به مقصد رسیده بودیم. وقتی گام در بهشت گذاشته بودیم. وقتی عاشق به معشوق رسیده بود.
هوا تاریک شده بود. وارد حرم حضرت عباس شدیم تا هم زیارت کنیم و هم اجازهی ورود به حرم امام حسین را بگیریم. زیارت میکنیم و گوشهای از حرم میایستیم به خواندن نماز و زیارتنامه. نیمساعت بعد اذان مغرب را میگویند.
این اذان و نماز جایی گوشهی ذهنم برای همیشه ثبت میشوند. شنیدن صدای اذان و نماز خواندن در کربلا، در حرم حضرت عباس، در جوار امام حسین. به خودم میگویم از این پس هر بار که صدای اذان مغرب را بشنوم یاد اینجا خواهم افتاد.
از حرم حضرت عباس به سمت حرم امام حسین میرویم. سرم را پایین میاندازم و شروع میکنم به خواندن زیارت عاشورا. به ورودی حرم که میرسم میایستم. زیارت را تمام میکنم و بعد وارد میشوم. قدم به قدم که به ضریح نزدیک میشوم بغض گلویم را بیشتر فشار میدهد.
هزار سال پیش، همینجا
تمام شد. در مقابل ضریح ششگوشه ایستادهام و صورتم از اشک خیس شده است. زبانم بند آمده بود. حرفهای بسیاری داشتم. نایبالزیارهی خیلیها بودم و قرار بود برای خیلیها دعا کنم. اما همهچیز را برای چند دقیقهای فراموش کرده بودم. تنها توان گفتن چند جمله را داشتم.
«السلام علیک یا اباعبدالله» و «االهم عجل لولیک الفرج»
میایستم به نماز خواندن. دلم نمیخواهد نماز تمام شود. دلم نمیخواهد این گوشهی دنج حرم را ترک کنم. برمیگردم به سمت ضریح. دعای فرج میخوانم و زیارت عاشورا. برای همه دعا میکنم.
بیرون حرم شلوغ است. دوست داریم در بینالحرمین بمانیم ولی جایی برای نشستن نمانده است. در خیابان بابالقبله، جایی نزدیک به حرم حضرت عباس، زیراندازمان را پهن میکنیم و مینشینیم. رو به رویم گنبد حضرت عباس است.
حسی مشترک بین خوشحالی و بغض وجودمان را فرا گرفته بود. به خودم میگویم همینجا هزار و چند سال پیش واقعهی عاشورا رخ داد. همینجا بود که خونهای مظلومین به زمین ریخته شد.
کربلایی شده بودم
مشغول حرف زدن هستیم که جوانی سمتمان میآید و اجازه میگیرد تا کنارمان بنشیند. تعارفش میکنیم. از کرمانشاه آمده بود. مینشیند تا کمی از خستگیش برطرف شود. حرفهایمان گل میاندازد و از این سفر میگوییم. نیم ساعتی میگذرد. بلند میشود و دستش را به طرفم میگیرد:
– خداحافظ کربلایی.
او درست میگفت. من کربلایی شده بودم.
نیمه شب است. هر چند خسته ولی خوابمان نمیآید. نشستهایم تا نزدیک اذان صبح که حرم کمی خلوت میشود برویم برای زیارت و وداع. ساعت ثانیه به ثانیه جلوتر میرود و زمان وداع نزدیکتر میشود. من با خودم مدام جملهای از یک نوحهی قدیمی را زمزمه میکنم «مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع»
میدانم بخشی از وجودم در نجف جا مانده است و بخشی هم در کربلا. همین بهانهی خوبی است برای دوباره عازم بهشت شدن. به امید آن که باز هم طلبیده و دعوت شوم.
علی رضائیان