قرار بود امروز برایتان تعریف کنم که در جشن روز جمعه، یعنی جشن روز جهانی گربه، چه اتفاقی افتاد. راستش همه چیز داشت به خوبی و خوشی و خیلی طبیعی پیش می رفت که یک دفعه غلطک به من گفت: «هی پفکی، اونجا رو ببین.» حالا خوب است عقل غلطک رسید که توی بلندگو این حرف را نزند. هیچ شوت بازی ای از این گربه بعید نیست.
خلاصه که به جایی که غلطک اشاره کرده بود نگاه کردم و دیدم جناب پیشی اف در حال گفت و گویی گرم با کپک است. غلطک گفت: «می گم تا سر بقیه به پذیرایی گرمه بریم اونجا و ببینیم چه خبره.»
گفتم: «یعنی بریم گوش بایستیم؟»
– خب معلومه که منظورم این نیست. فقط می خوام مطمئن بشم یه وقت این جناب پیشی کپک ما رو از راه به در نکنه.
نگاهی ریز به غلطک کردم و گفتم: «تو گفتی و منم باور کردم.»
خلاصه که ما همینطور دورادور حواسمان به کپک بود. غلطک را هم به هر زوری بود فرستادم روی سن تا ادامه ی برنامه را اجرا کند. اما کلا یک چشمش به سمت کپک بود. یعنی اینکه چشمش چپ نشد شانس آورد.
کپک ماجرا را توضیح می دهد
بعد از پایان برنامه کپک آمد و گفت: «کلانتر بگو چه اتفاقی افتاد.»
آمدم بپرسم «چه اتفاقی؟» که دیدم اتفاق جلوی پایم فرود آمد! بله، غلطک با سرعتی باورنکردنی به سمت ما دوید تا از موضوع سر در بیاورد. بعد هم پایش لیز خورد و در حالی که روی زمین به جلو می رفت ما را نگاه کرد و برایمان دست تکان داد. یک لحظه فکر کردیم دارد اسکی روی یخ بازی می کند!
خلاصه که خودش را جمع و جور کرد و قبل از اینکه حرف از دهان من بیرون بیاید آمد کنار ما ایستاد و گفت: «خب کپکی، چه خبرا؟ می بینم که خوب با پیشی جور شدی!»
به غلطک چشم غره ای رفتم که یعنی «لطفا ساکت شو». بعد رو به کپک گفتم: «چه اتفاقی افتاد؟»
کپک با خوشحالی گفت: «جناب پیشی اف از من دعوت کرد برای یه سفر کوتاه همراه اون به پایگاه فضایی برم. گفت ما به یه گربه ی ایرانی نیاز داریم تا برخی از لوحه های باستانی عصر «عالیجناب پیشی» رو برامون رمزگشایی کنه.»
غلطک سریع گفت: «مگه تو زبان باستانی رو بلدی؟»
کپک گفت: «من هم همین رو به اون گفتم ولی گفت تو یه دوره ی فشره یاد می گیری.»
غلطک دوباره پرید وسط و گفت: «اگه می خوان یاد بدن خب چرا به من یاد نمی دن؟»
کپک با حوصله توضیح داد: «اتفاقا من هم پرسیدم که چرا منو انتخاب کردن. گفت این جزو مسائل سری پایگاهه و شاید بعدها متوجه بشی.»
غلطک آمد دوباره جواب بدهد که یک دفعه چشمش به یکی از گربه ها افتاد. گفت: «نگاش کن! داره همه ی کیک ماهی ها رو تموم می کنه.» و با سرعت به سمتش رفت.
گفتم: «آبروریزی نکنه خیلی خوبه. خب کیک ماهی برای خوردنه دیگه.»
پفک غافلگیر می شود
کپک گفت: «کلانتر، من به پیشی اف گفتم که شما گزینه ی مناسب تری برای این کار هستین. چون به هرحال در حال یادگیری زبان باستانی هستین و چیزهایی بلدین. پیشی اف گفت اتفاقا برای پفک هم برنامه داریم. اونو هم به موقع اش می بریم.»
مرا می گویید؟ چشم هایم از تعجب گرد شده بود. گفتم: «اونها از کجا می دونستن؟»
کپک خندید و گفت: «فکر می کنم اونها هم کلانتر دارن.»
گفتم: «کلانتری که آمار کلانتری دیگه رو بگیره شاه کلانتره!»
نتیجه ماجرای کلانتر پفک و جشن روز جهانی گربه و آن اتفاق عجیب
راستش اینقدر از این ماجرا تعجب کرده بودم که نمی دانستم باید چه نتیجه ای از آن بگیرم. بعد فکر کردم حتما نتیجه اش این است که همیشه باید منتظر اتفاق های غیرمنتظره و جذاب بود. ممکن است امروز از دست روزمرگی هایمان خسته شویم اما هیچ خبر نداریم که فردا اتفاق عجیب و هیجان انگیزی می افتد یا نه.
این یعنی همیشه در انتظار خوب های هیجان انگیز یک دفعه ای باشید. هر روز ممکن است اتفاقی جذاب بیفتد که حسابی غافلگیر شوید.
توضیح عکس
گربه ای که داشت کیک ماهی می خورد. این لحظه لحظه ای است که غلطک با او چشم در چشم شد و به سمتش دوید تا نگذارد کیک ماهی ها را تنهایی بخورد.
اختصاصی نشریه ی اینترنتی نوجوان ها – یاسمن رضائیان