روز معلــــــم

Teacher's Day

بعد از یک ساعت و اندی درس خواندن در حالتی که به شکم دراز کشیده بودم، سینه ام را روی بالشت گذاشته و حرکتِ پروانه ایِ پاهایم، سرم را گیج انداخته بود. مادرم صدایم زد تا برای شام بروم. از حالت دراز کش، نشستم. دستانم را در طرفین، گردنم را کج و صورتم را در هم ریختم و حسابی بالا تنه ام را کِش دادم. کتاب را بستم و همان کفِ اتاق با بالشت تنها گذاشتم. حسابی با امتحانات در حبس به سر می بُردم و فقط دو ساعت را برای هر امتحان به مدرسه رفته و دوباره بر می گشتم. تقریباً چله نشینی پیشه کرده ام، تا روز موعودِ کنکورِ بی پدر و مادر از راه برسد که نه می گذارد خنده بر لبانمان بنشیند و نه آب خوش از گلویمان پایین رود. در کلاسها دیگر از شوخی و خنده خبری نیست. معلم ها جدی تر از هر سال. عکس یادگاری آخرهرسال قدغن است. زنگهای تفریح کتاب از دستمان نمی افتاد. این روزها میان دوراهیِ بدی گیر کرده ام. اگر برای امتحانات درس بخوانم، دل سازمان سنجش آزرده خاطر می شود و اگر برای کنکور بخوانم، قلم آموزگارانم برای دادن نمره ی خوب نمی چرخد.

شاید معلمانم را روزی روزگاری در خیابان ببینمشان و اگر و تنها اگر آن روز خورشید از جایی غیر از مشرق طلوع کرده باشد، خُرده سلامی تقدیم وجود زحمت کششان کنم. در غیر این صورت اگر حالش را داشته باشم، از چند فرسخی، راهم را به آن طرف خیابان کج می کنم و اما اگر حِسَش نباشد، خودم را میزنم به آن راه که شما کی ای؟من کی ام؟ چرا زمین گرد است؟ علی چپ کجاست؟

وای امتحانات چه سخت گذشت. تمام شد مدرسه و فقط یک روز مانده که بیاییم و کارنامه و مدرک پایان دوره را بگیریم که اگر خدا و سازمان سنجش از ما و جواب تست های ما راضی باشد، برای ثبت نام در دانشگاه به دردمان بخورد و درغیر این صورت از اعتبار ساقط است.  روز آخر غم داشتیم. محل تولدِ باران بهاری این بار چشمهای ما بود. معلمین را یک به یک دوره می کنم. معلمهای دیروز و امروز و فردا موقع نمره ی مستمر و انضباط دادن که می شد، می گویند:«ما اسمتونو که میخونیم، همه رفتاراتون میاد جلوی چشممون» و اینجا در روز آخر است که باید بگویم ای شمع فروزان هدایت، ای که هم صنفی از هم صنفی های آخرین نبی خدا هستی ما هم لحظه ای از سختگیری هایت، ارزنی از امتحانات بی تاثیرت، ذره ای از لجبازی ها برای به کرسی نشاندن حرفت و گِرَمی از خوشمزگی هایی که برای ضایع کردن دانش آموزان به کار بردی از ذهنمان پاک نخواهد شد. تو که سینه ات را برای هدایت جامعه سپر کردی اگر با اسم ما و دیدن ما همه چیز به ذهنت می آید، ما فقط با شنیدن مباحث درسی یاد تمام خاطرات زشت و زیبایتان می اُفتیم.

نمی دانم این چه صیغه ایست که هیچگاه در زبان های عرب و عجم آن را صرف نکرده ایم. مگر نه آنکه آقای هاشمیِ کتاب اجتماعی دبستان به فرزندانش، علی و زهرا سفارش کرده بود که جمعه روز نظافت است؟! خب اگر جمعه ناخن بگیریم، تا چهارشنبه بلند نمی شود. از همین دانش آموزان تجربی در رابطه با تقسیم سلولی بپرسید که باعث بلند شدن مو، ناخن و حتی بلند شدن قدمان می شود و زخمهایمان را مرمت می بخشد. و شما ای مسوول نظم خانه ی دوم ما! چرا و آخر چرا روز چهارشنبه ناخن نگاه می کنی؟! ما که شنبه ها تعطیل بودیم، حداقل یکشنبه می آمدی. تیغتان برای هیچ کجا آن روز بُرِش نداشت که به ناخن زبان بسته  ی  ما بُرِش دادی و نازنین اسمم در دفتر انظباتی ثبت نمودی. امیدوارم که خدا نامت را در فهرست بدانش ننویسد. بلکه در فهرست خوبان باشد با چهارتا ستاره روش.

ش ش را همیشه به شماره شناسنامه می شناسم. اما در کلاس ما ش ش دختری نازنین بود که با ف گ حرف میزد. معلم گفت:«اگه میخواید حرف بزنید، پاشید جاتونو با هم عوض کنید» این دو نابغه برخاستند و جایشان را با هم عوض کردند. معلم برگشت و بادیدن این صحنه خنده بر لبانش نقش بست.

روزگار خوبی بود. حل کردن تست فیزیک روی نیمکت های زبان بسته که برای دیدن و تصحیح آموزگار باید نیمکت دست به دست از ته کلاس تا جلو نزد آموزگار برود که شمع فروزان هدایت بتواند خرده اراجیف را ببیند.

دوستی می گفت (البته هنوز نمرده اما چون قبلاً گفته،از فعل ماضی استمراری استفاده کردم) به هر حال می گفت:«خود شیفتگی یک نوع بیماریست که علاج ندارد، فقط برای بهبود باید منتظر معجزه و شفا باشیم» بعضی و فقط بعضی ها هم از کادر آموزشی مدرسه متاسفانه با این معضل دست و پنجه نرم می کنند. یکی از بزرگوارانی که شمع شد و شعله شد و سوخت. تا هنرش را به ما آموخت، می گفت:«خدا منو داشت. شماها واسه چیش بودید؟» ای گرانمایه وجود! تا به حال این سوال از خود پرسیده اید که اگر ما نبودیم پس مسوولیت سلب آسایش شما را چه گروهی بر عهده می گرفت.

بعضی دبیران را خدا واقعاً خیر دهد. بعد از گذراندن ساعت درسیشان یا همان وسط مسطا، خستگی را از وجودمان پاک می کردند. دست گچی را با پرده پاک می کنند. گیر می دهند به کلیپس های جور واجور زیر مقنعه. یا استفاده از لفظی مثل:«گوش کن منو»زدن انگ به دانش آموزان برای اعتیاد این بلای خانمان سوز که خدا باعث و بانی این بلا را قرین لعنت خود قرار دهد که هم باعث صدمه زدن به بنیان خانواده ها شده و هم زحمت  بر و بچه های نیروی انتظامی را زیاد می کند.

یکی از زحمتکشان در عرصه ی آموزش ما در همین اواخر سال تحصیلی گفت:« فعال بودید هم از نظر درسی و هم از نظر شلوغی. خیلی اذیتم کردید» الهی قربانت بروم، مگر نشنیده ای که از قدیم می گویند:«از هر دست بدی، از همون دست می گیری»

گفتم که کلاسهای امسال سراسر درس بود و تست و امتحان از شوخی خبری نبود اما برای تنوع فقط چند دقیقه ای که بیشتر از یک ساعت و نیم طول نمی کشید، بازار بگو و بخند گرم بود. برای تولد معلم کیک روی تابلو می کشیدیم. شمع هایش روشن بودند. او فوت کرد. شعله ها خاموش شدند. آری خاموش شدند اما نه با فوت، بلکه با تابلو پاکن. این رفتار از مائده و شهلا و فرناز و شهرزاد و سپیده و مهروز و شبنم و مونا و  فاطمه ها و هانیه ها و زهره و نگار و زهرا ، نیازی به درمان ندارد. فقط دعا برای شفا می خواهد با دستان شما که با گچ تخته رفاقتی دیرینه دارند که برای دعا به آسمان بلند شود.

 معلم مهربانم! تو که سوسو می کند محبت از چشمانت. این زاده ی ذهن مشوش بنده نبود. بلکه این اراجیف، ساخته ی قلم دانش آموزی از نسل دیروز بود که دلِ خوشی از همکارانت ندارد و با خاطرات من آمیخته شده بود.

شما را به خدا می سپارم، شما هم مرا.

 

یادداشت سردبیر:

به قلم آقای مهدی فاریابی از اعضای فعال سایت

 

2 thoughts on “روز معلــــــم

  1. مهدی فاریابی میگوید:

    خانم مینو! چند سالی از کنکور من میگذره. اینها فقط یک سری تخیلات بود که مدتی توی ذهنم بود و به نگارش دراومد. ممنون ار حسن توجهتون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *