این روزها غم عجیبی مرا در آغوش کشیده است. غمی که از ده روز پیش شروع شد و روز به روز سنگینتر میشود. راستی، به من بگو چرا بیهوا دلم هوایی میشود که گریه کنم؟
از ده روز پیش بود که شهر را مشکی کردند. از ده روز پیش بود که نشانههای تو را دوباره دیدم. راستی امسال چندمین سال است که در آستانهی روز شهادتت قرار میگیرم و حال و هوایم شبیه به حال آن روزهای کودکانت ابری میشود؟
در دستههای عزاداری تو حضور دارم. میان عزادارانت مینشینم و انگار در کنج غریبانهای از خیمهی تو نشستهام. مثل کودکی زانوهایم را بغل کردهام و به تو، به حرفهایی که زیر لب زمزمه میکنی، گوش میدهم.
به خیمهی مجاور میروم. مادرم زینب بر بالین سجاد است. سجاد ناخوش است. اما نه فقط او، همهی ما ناخوش و ناراحت هستیم. همین امشب بود که بعد از نماز مغرب همهی یارانت را جمع کردی. گفتی بیعت از گردنتان برمیدارم. گفتی هرکسی میخواهد میتواند برود و من از او هیچ دلگیریای نخواهم داشت. اما کسی نرفت. همهی دلها اینجا، پیش خیمهی تو، مانده است. مگر میتوانیم بدون دلهایمان برویم و یک عمر زندگی کنیم؟
شب به نیمه میرسد و این سرزمین را سکوت پر میکند. چه سکوت پرهیاهویی! من در این سکوت هزار صدا میشنوم. میدانم این دشت فردا غوغا میشود. من صدای سکوت را نمیشنوم. صدای قلبهای خیمهنشینها را میشنوم و صدای قلب تو را که با خدا نیایش میکنی.
به جغرافیای غمت نزدیک هستم
میان عزادارانت مینشینم، همراهشان عزاداری میکنم و به تو فکر میکنم؛ عمیق فکر میکنم. این فکر چه کارها که نمیکند! پَر میکشد و تا کربلا میرود. از آن سال بسیار دور سر درمیآورد. گذشته و حال را به هم وصل میکند و با صدای نوحهها دوباره به اینجا برمیگردد.
راستی، به من بگو کجا هستم؟ اینجا یا در کنج غریبانهی خیمهی تو؟ چه فرقی دارد جسم من کجا باشد؟ روح من به جغرافیایی که غمت در آن نفس میکشد نزدیک است. من صدای غم تو را میشنوم، صدای قدمهایت در دشت خالی بیرون خیمه را، و صدای خاکی که برای فردای تو گریه میکند.
فردا صدای «هل من ناصر ینصرنی» تو در سرزمین میپیچد و من اگرچه در سالهایی بسیار دورتر از واقعه زندگی میکنم اما صدای کمکخواهیت را خواهم شنید. روی غمخواهی من حساب کن که اگر دستم به سال واقعه نمیرسد قلبم به درک آن سال قد میدهد. فردا برایت بسیار گریه خواهم کرد…
یاسمن رضائیان