باران می بارید و آخرین نفس های بهارانه را به مسافران هدیه می داد، صدای سوت قطار در گوش همه مسافران می پیچید؛ سه دختر به همراه یک پسر در یک کوپه چهار نفره بودند که همین موضوع سبب اعتراض آن ها شد و مسئول کوپه ها جای پسر را عوض کرد تا همه مسافرت را توأم با آرامش خاطر سپری کنند.

چند دقیقه ای گذشت و دختری وارد کوپه شد، او اصلاً سرووضع مناسبی نداشت، انگار یک متکدی خیابانی بود، به طوری که دختری که قرار بود او کنارش بنشیند از او دوری می کرد.

دخترک تازه وارد خیلی سردش بود انگار سرماخورده بود، مریم دانشجو بود و داشت به شهر خودش بازمی گشت، او با خود یک پتوی مسافرتی داشت و وقتی تن لرزان دخترک را دید آن را به او داد، او هم از مریم سپاس گزاری کرد. مریم از او پرسید اسمت چیست؟ گفت: زیبا، زیبا اناری. آن طرف رویا    نیش خندی زد و گفت: چقدر هم اسمش بهش می آید. زیبا با این که دختر حاضر جوابی بود امّا هیچ چیز نگفت. زهرا که دائماً سرش در گوشیش بود به زیبا گفت: من زهرام 22 سالمه تو چی؟ زیبا هم گفت: من هم 21 سالم است. مریم گفت من 24 سالم است و در همین حین از رویا پرسید تو خودت را معرفی نمیکنی؟ او گفت: رویا 19 ساله.

مریم گفت معلومه خیلی عصبانی هستی مشکلی داری؟ رویا حرفی نزد و برای چند دقیقه سکوت کوپه را گرفت و آرامش ناشی از سکوت همه را به خواب وادار کرد.

همه چشمان خود را بسته بودند که بخوابند ولی مریم نگاهی زیر چشمی به زیبا انداخت که قطرات اشکش روی شیشه سرسره بازی می کردند. مریم خواست از او دلجویی کند که ناگهان دید زیبا از کیفش عکسی درآورد که آن قدر باران خورده بود رنگ به رخسارش نمانده بود، امّا چهره افراد مشخص بود، حدود بیست نفر بودند که دو نفر از آن ها مسن و بقیه نوزده  – بیست ساله بودند.

مریم پرسید آن ها خانواده ات هستند، گفت: بودند و صدای گریه اش کوپه را پر کرد، به طوری که رویا و زهرا هم بیدار شدند. زهرا با چشمان خواب آلود پرسید: مگر چه شده؟

آنجا بود که دیگر زیبا سفره دلش را برایشان باز کرد، گفت:هی! پدرم معتاد بود حتی خرج مواد خود را هم نداشت، مادرم می خواست از او طلاق بگیرد؛ از اولش هم با خود این عهد را بسته بود چون پدرش مجبورش کرده بود با پدرم ازدواج کند.

آن زمان که مادرم اقدام به طلاق کرد من فقط هفت سالم بود، مدرسه هم نمی رفتم، من اصلاّ از جدایی پدرو مادرم دلخور نبودم چون صبح و شبم مانند زهر بود، هر روز دعوا، تهدید، کتک، بگذریــــــم.

 بالاخره نامه احضار دادگاه برای پدرم آمد،پدرم تا نامه را دید کلی مادرم را کتک زد، امّا این بار مادرم کوتاه نیامد.

بالاخره به زور طلاق گرفتند. مادرم آن قدر دلش از زندگی سیر بود که من را هم باخود نبرد و سرپرستی من را هم به اجبار پدرم قبول کرد. طولی نکشید که آواره و کارتن خواب شدیم و غذایمان را هم از ته مانده غذای دیگران پیدا می کردیم.

روزها گذشتند تا این که پدرم از بی موادی مرد و مرا چند نفر به پرورشگاه بردند، آنجا همه چیز مهیا بود به جز یک خانواده که همیشه پشتیبانت باشد و دلسوزت، هر چند که من این نعمت را هیچ وقت تجربه نکردم امّا به قول معروف نخوردیم نان گندم امّا دیدیم دست مردم.

آه ه ه! تا آمدم به پرورشگاه عادت کنم 18 سالم شد و گفتند که دیگر باید از اینجا بروید، آنجا بود که دنیا روی سرم خراب شد ،ترس از آینده کابوس شب و روزم شده بود تا این که در تاریکی زندگیم روزنه ای پیدا شد.

یک روز پیرمرد و پیرزن پنجاه – شصت ساله ای به آنجا آمدند که بچه دار هم نشده بودند و وضع مالی خوبی هم داشتند و تصمیم گرفته بودند، عده ای از بچه هایی که از پرورشگاه خارج می شوند را ساماندهی کنند. حدود بیست نفر از ما را جمع کردند و به آن مرکز بردند.

چند روزی گذشته بود همه شاد بودند و در پوست خود نمی گنجیدند. همه درس می خواندیم و پسر ها کم کم مشغول به کار شده بودند ولی هنوز به آنجا می آمدند. چند تایی از بچه ها با هم ازدواج کردند و با سرمایه ای اندک به سر خانه و زندگیشان رفتند. بالاخره می گذشت، من هم درس می خواندم و البته در اوقات بیکاری کار هم می کردم و پس اندازی اندک برای خود داشتم.

هشت ماه پیش بود که آن پیرمرد و پیرزن به سفر رفتند اما دیگر بازگشتی در کار نبود. در همین بهبهه غم از دست دادن عزیزترین عزیزان زندگیمان بود که فهمیدیم تنها سر پناهمان وقف شده است. وقتی من فهمیدم انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخت. با خود می گفتم آخر با یک مدرک کاردانی و مقدار کمی پول چه کار می توانم بکنم؟ آواره کوچه و خیابان شدم. هر روز به دنبال کار می رفتم امّا حتی به عنوان کارگر ساده هم کسی تحویلم نمی گرفت، اسم پرورشگاه هم که می آمد تحقیرانه با من رفتار می کردند که دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. آن قدر اعصابم از زمین و زمان خرد شده بود که کفر می گفتم.

یک روز در پارک نشسته بودم و با خودم و خدایم خلوت کرده بودم و دائماً با لحن شکایت آمیز با خدا حرف می زدم. گفتم: خدایا اگر برزخ و جهنمم را هم این دنیا می انداختی این قدر درد نمی کشیدم. فشاری که روی من هست را حتی هیچ ماشین اوراقی در حال پرسی حس نکرده است.

همین طور داشتم نا شکری پشت ناشکری می کردم که خانم جوانی پیشم نشست و گفت: چه شده؟ من هم داستان بد بختی ام را برایش تعریف کردم، او هم مقداری پول به من داد و گفت: بیا با این پول به شمال برو. آنجا یک امامزاده هست که مدتی است خادم ندارد. شاید به خادمی قبولت کنند. در ضمن این قدر ناامید نباش خدا بزرگ است و تا این که آمدم اینجا و دیدم که یک زوج جوان خادم جدید امامزاده شده اند. آن قدر عصبانی شدم که زود آمدم یک بلیط قطار گرفتم و الان اینجا هستم.

مریم و زهرا اشک در چشمانشان حلقه بسته بود و رویا هم با این قصه پر از فراز و فرود و تنگنا خوابش برده بود.

چند دقیقه ای همگی سکوت کردند و غرق در داستان بودند و حیرت زده از حکمت خدا که واقعا چرا باید این همه بلا سر یک دختر جوان بیاید؟ در همین حال بود که زیبا سکوت را شکست و گفت: ببخشید واقعا نمی خواستم شما را هم درگیر مشکلات خودم کنم، بالاخره یک روز آن روی زندگی را هم  می بینم همیشه که خورشید پشت ابر نمی ماند. زهرا گفت: نه، ما باید از تو عذر خواهی کنیم،جداً درباره تو چیز دیگری فکر می کردیم. مریم هم حرف او را تأیید کرد و ابراز تأسف کرد و گفت: تو شاید خیلی چیز ها را از دست داده باشی ولی انگیزه و امیدت را هنوز داری، خیلی خوب است؛ یک دفعه رویا بیدار شد و گفت: خب چی شده؟ نقد و بررسی فیلم هندی؟

زهرا گفت تو به خوابت برس. رویا گفت: خب بابا عصبانی نشوید همه چیز را شنیدم، خواستم فضایتان عوض بشود. بعد از شنیدن حرف های رویا زیبا پا شد و رفت و گفت: من می روم چند دقیقه دیگر باز می گردم. زیبا در دلش می گفت: ای بابا هر کسی می آید و قصه زندگی نفرت بار آدم را می شنود و تنها با احساس تأسف بدرقه ات می کند به پیکار با بدبختی هایت. هر چند نباید از کسی توقعی داشته باشم. مقصر روزگار است که بد عوض شده است. آن قدر مردم سرگرم فضای مجازی شده اند که واقعیت ها یادشان رفته است. لعنت بر زندگی های امروزی که همه مثلا در یک گروهند ولی در سختی هر کسی سیِّ خودش می رود و با این کارشان فقط نمکی می شوند روی زخم های آدم. اشکالی ندارد ما به این بی رحمی ها خو کرده ایم، این نیز بگذرد.

همین طور که زیبا داشت با خودش فکر می کرد، صدای سوت قطار شنیده شد و دیگر بچه ها به مقصد رسیدند، همه از هم خداحافظی کردند و جدا شدند و زیبا با دلی شکسته به خوابگاهی که دوستش مسئول آنجا شده بود رفت و بقیه هم با ذهن هایی آشفته و پریشان به سمت خانه هایشان رفتند.

شانزده سال از آن ماجرا گذشت. هر چهار دختر ازدواج کرده بودند و زندگی های خوبی داشتند، امّا با هم ارتباطی نداشتند.

رویا هم که ازدواج کرده بود، یک دختر 14 ساله داشت که نامش سحر بود. روزی سحر و یکی از دوستانش رفته بودند تا کتاب بخرند. سحر اتفاقی چشمش به یک رمان افتاد، اسمش برایش جالب بود پس آن را خرید.

سحر تا به خانه رسید زود شروع به خواندن کتابش کرد. ساعت ها از اتاقش بیرون نیامد و آن قدر محو کتاب شده بود که حتی صدای مادرش را هم نمی شنید. مادرش سری به اتاقش زد و گفت: این کتاب چیه؟ بده من هم بخوانم. سحر کتاب را به مادرش داد، انگار داستان برای رویا آشنا بود خیلی آشنا، به نظرش می آمد شانزده سال پیش داستان را کسی برایش تعریف کرده است. هی با خود می گفت اگر این آن است پس چرا اسم کتاب زندگی شیرین است؟!

همین طور که داشت از صفحات پایانی کتاب به سمت جلو می آمد تا اسم نویسنده را ببیند دید در صفحه سوم کتاب نوشته است، دری که پیوسته کوبیده شود روزی باز می شود.

نرگس زیار

به این داستان از ۱ تا ۱۰ امتیاز بدهید.

مهلت امتیازدهی پایان شهریور ماه می باشد.

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

16 پاسخ

  1. نظرمن امتیاز4است-ولی زیادجالب نبودبهترمیشودتعریفش کردوروش وقت گذاشت-خانم نرگس زیارخسته نباشی-امیدوارم موفق .سلامت باشی.

  2. از کلمات واصطلاحات خیلی خوبی استفاده کرده بودی ولی این طور داستان ها بار ها به صورت فیلم وسریال در تلویزیون پخش شده بود وفکمیکنم اون هیجانی که همه دنبالشن رونداشت ولی در کل خوب بود* 10 *^-^

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها