تنظیم سفیدی عکس یا وایت بالانس چیست؟

سرم را تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس و مثل همیشه داشتم آهنگ گوش می دادم. چشمانم را بسته بودم و روی صندلی ای کنار پنجره نشسته بودم. اتوبوس هنوز کامل پر نشده بود و توی هر ردیف شاید چند نفری بیشتر ننشسته بودند. هوا پاییزی بود و هر از چند گاهی نسیمی از پنجره های نیمه باز اتوبوس داخل می آمد. چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که اتوبوس به راه افتاد. سر ظهر بود و اتوبوس تقریبا خالی بود. بیشتر مسافران مثل من کنار پنجره نشسته بودند و خیابان را تماشا می کردند. اتوبوس در ایستگاهی توقف کرد. ایستگاه خلوت بود.

تنها یک خانم در انتظار اتوبوس ایستاده بود. در اتوبوس باز شد و خانمی داخل آمد. دو صندلی کنار هم خالی بود اما او آمد و روی صندلی کنار من نشست. بعد به من نگاهی انداخت و لبخند شیرینی زد. من هم لبخندی زدم. یک نایلون پر از سیب سبز همراه خودش داشت که روی پایش گذاشت و به تماشای خیابان مشغول شد. مانتوی ساده ای به تن داشت و میان سال به نظر می رسید. فهمیدم که میخواهد سر صحبت را باز کند. نگاهی به او کردم و دوباره لبخند زدم. لبخندی زد و گفت: هوا داره سرد میشه، باید کم کم لباس گرما رو حاضر کنیم. گفتم: آره این چند روز هوا خیلی خوب شده. گفت: آره هوا که یکم سرد میشه من سریع سرما میخورم. 

سوز سرمای پاییزی

تازه حواسم به دستمال کاغذی توی دستش جمع شد گفتم: ایشالا زودتر خوب بشین. گفت: مرسی عزیزم. دوباره هر دو به شیشه اتوبوس خیره شدیم و حرکت پشت سر هم درختان و خیابان را تماشا کردیم. شیشه بالا سرمان باز بود و هوای خنکی را داخل اتوبوس می آورد. سریع حواسم جمع شد و به خانم گفتم: میخواید پنجره رو ببندم که سردتون نشه؟

– زحمتت میشه دخترم.
– نه چه زحمتی.

پنجره را بستم و او تشکر کرد. 

اتوبوس ترمز سنگینی کرد انگار به ترافیک رسیده بود و ما میله جلوی صندلی را گرفتیم تا نیفتیم. همیشه نزدیک این چهارراه چند دقیقه ای ترافیک بود. ماشین ها کنار اتوبوس خیلی کوچک به نظر میرسیدند و از این بالا داخل ماشین ها معلوم بود. هر کسی به کاری مشغول بود. یکی با ضبط ماشین ور میرفت و یکی با مسافرش صحبت میکرد.

فرشته های کار

یک دقیقه ای از انتظارمان پشت ترافیک چراغ قرمز نگذشته بود که سر و کله بچه های دست فروش پیدا شد. شش هفت تایی بودند. یکی اسفند دود میکرد، دو سه تایی دستمال به دست داشتند. یکی گل داشت و یکی دست خالی بود. هر کدامشان سراغ ماشینی رفتند. بچه های دستمال به دست با آب پاش روی ماشین ها آب می پاشیدند و تا میخواستند شروع به تمیز کاری کنند یا پولی میگرفتند یا رانده میشدند. ماشین کنار دستی ما پولی به بچه دستمال به دست داد و بعدش برف پاک کنش را زد تا لک شیشه را ببرد. دخترک گل فروش دو سه تایی گل فروخت. دخترک اسفند دود کن از کنار پنجره اتوبوس گذشت و بوی اسفندش توی اتوبوس هم پیچید.

در تمام این مدت خانمی که کنار من نشسته بود به شیشه اتوبوس خیره شده بود. ناگهان از جای خود بلند شد و به طرف راننده اتوبوس رفت و چیزی به او گفت. راننده در جلوی اتوبوس را باز کرد و او پیاده شد. فکر کردم شاید از ترافیک خسته شده و تصمیم گرفته پیاده برود، برای همین دقت نکردم کجا میرود.

سیب لبخند

چند دقیقه ای نگذشت که دیدم دخترک گل فروش سیب سبزی به دست دارد و یک سیب نیز در جیبش گذاشته است. بعد از او دخترک اسفند دود کن با یک سیب سبز از کنار اتوبوس گذشت و بعد از آن ها پسران دستمال به دست. در اتوبوس باز شد و خانم در حالی وارد اتوبوس شد که فقط یک سیب در نایلونش مانده بود. گفتم خدا رو شکر که حداقل یکی برای خودش نگه داشته است. آمد و دوباره کنار من نشست، سیب را از تو نایلون درآورد و به طرف من گرفت.

– بیا دخترم این یه دونه موند. اینم قسمت توئه.

تشکر کردم و سیب را گرفتم. بعد هر دو با لبخند بچه ها را تماشا کردیم که گوشه ای جمع شده بودند و همه شان داشتند سیب های سبزشان را گاز میزدند. ترافیک به راه افتاد و ما از کنار آن ها گذشتیم اما آن ها به سیب های سبز بیشتری نیاز داشتند.

 یاسمین الهیاریان

ظرف های نشسته تاریخی

داستان سیب سبز

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها