دومین بخش شعرهای پاییزی شاعران معاصر را تقدیم شما خوبان می کنیم. پاییز رنگارنگ آن قدر فریبنده و زیباست که دل هر شاعری را می برد. شاعران که نقاش کلمات هستند نمی توانند از این همه سرخ و زرد و قهوه ای و …. بگذرند . آن ها با شعرشان تابلویی می سازند پر از رنگ وپر از صدای خش خش برگها …..
م .آزاد. متولد 1312 وفات 1384
من متولدِ پاییزم
من متولدِ پاییزم،
فصل ِ زردی
فصل ِ بادِ وحشی
فصل ِ شاعرهای پیر
فصل ِ نقاشان بی نظیر
کس چه می داند!
شایدم بس دلگیر!!
راستی چه کسی می گفت؟
( زندگی تر شدن پی در پی در حوضچه اکنون است )
گویا سهراب هم تر شده بود…!
من متولد پاییزم
فصل ِ دلسردی عشق
فصل ِ افتادن ِ برگ
فصل ِ تولد ِ رنگ!
و تـــو هم، متولد پاییز
تو هم ســرد!
تو هم بــاد!
من متولد پائیزم
فصل دیدن رنگ در بعد نگاه
فصل آرامش دل
فصل غوغای نگاه!
فصل خواهش
فصل سایه
فصل باران
بـــاران!
سیمین بهبانی متولد 1306
برگ پاییزم
برگ پاییزم، ز چشم باغبان افتاده ام،
خوار در جولانـگه باد خزان افتاده ام
●
اشک ابرم کاین چنین بر خاک ره غلتیده ام
واژگون بختم، ز چشم آسمان افتاده ام
●
قطره یی بر خامه ی تقدیر بودم ، رو سیاه
بر سپیدی های اوراق زمان افتاده ام
●
جای پای رهرو عشقم، مرا نشناخت کس
بر جبین خاک، بی نام و نشان افتاده ام
●
روزگاری شمع بودم، سوختم، افروختم
غرق اشک خود؟، کنون چون ریسمان افتاده ام
●
کوه پا برجا نِیم، سرگشته ام، آواره ام
پیش راه باد، چون ریگ روان اقتاده ام
●
شاخه ی سر درهمم، گر بر بلندی خفته ام
جفت خاک ره، چون نقش سایبان افتاده ام
●
استوارم سخت، چون زنجیر و رسوا پیش خلق
همچنان از این دهان در آن دهان افتاده ام
●
قطره ای بی رنگ بودم، نور عشق از من گذشت
بر سپهر نام، چون رنگین کمان افتاده ام
●
آه، سیمین، نغمه های سینه سوز عشق را
این زمان آموختندم کز زبان افتاده ام!
هوشنگ ابتهاج تولد 1306
من و پاییز
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !
تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم
چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد ـ
بگوشم از درختان های های گریه می آید
مرا هم گریه می باید ـ
مرا هم گریه می شاید
کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد
بخود گویم کلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است
و در سوک بزرگ باغ، گریان است
***
به هنگام غروب تلخ و دلگیرت ـ
که انگشتان خشک نارون را دختر خورشید می بوسد
و باغ زرد را بدرود می گوید ـ
دود در خاطرم یادی سیه چون دود ـ
بیاد آرم که: با « مادر » مرا وقتی وداع جاودانی بود
و همراه نگاه ما ـ
غمین اشک جدائی بود و رنج بوسه بدرود .
***
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !
دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ
و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است
تنت در پنجه مرگ است
مرا هم برگ و باری نیست
ز هر عشقی تهی ماندم
نگاهم در نگاه گرم یاری نیست.
***
تو از این باد پائیزی دلت سرد است ـ
و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران میکند پائیز
که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه می ریزند
تو میمانی و عریانی ـ
تو میمانی و حیرانی .
***
الا ای باغ پائیزی
دل منهم دلی سرد است
و طفل برگهای آرزویم را
دست ناامیدی تیر باران می کند پائیز
ولی پائیز من پائیز اندوه است ـ
دلم لبریز اندوه است .
چنان زرینه پولکهای تو کز جنبش هر باد می بارد ـ
مرا برگ نشاط از شاخه می ریزد
نگاه جان پناهی نیست ـ
که از لبهای من لبخند پیروزی بر انگیزد
***
خطا گفتم، خطا گفتم
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!
ترا در پی بهاری هست ـ
امید برگ و باری هست
همین فردا ـ
رخت را مادر ابر بهاری گرم می شوید ـ
نسیم باد نوروزی ـ
تنت را در حریر یاس می پیچد ـ
بهارین آفتاب ناز فروردین ـ
بر اندامت لباس برگ می پوشد ـ
هنرور زرگر اردیبهشت از نو ـ
بر انگشت درختانت نگین غنچه می کارد ـ
و پروانه، می شبنم ز جام لاله می نوشد ـ
دوباره گل بهر سو می زند لبخند ـ
و دست باغبان گلبوته ها را می دهد پیوند .
در این هنگامه ها ابری بشوق این زناشویی ـ
به بزم گل، تگرگ ریز، جای نقل می پاشد ـ
و ابری سکه باران به بزم باغ می ریزد
درختان جشن می گیرند
ز رنگارنگ گلها می شود بزمت چراغانی
وزین شادی لبان غنچه ها در خنده می آید
بهاری پشت سر داری ـ
تو را دل شادمان باید
***
الا ای باغ پائیزی !
غمت عزم سفر دارد
همین فردا دلت شاد است ـ
ز رنج بهمن و اسفند آزاد است
تو را در پی بهاری هست
امید برگ و باری هست
ولی در من بهاری نیست
امید برگ و باری نیست .
***
تو را گر آفتاب بخت نوروزی
لباس برگ می پوشد
مرا هرگز امید آفتابی نیست
دلم سرد است و در جان التهابی نیست
تو را گر شادمانه میکند باران فروردین ـ
مرا باران بغیر از دیده تر نیست .
تو را گر مادر ابر بهاری هست ـ
مرا نقشی ز مادر نیست .
***
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!
تو بزمت میشود از تابش گلها چراغانی
ولی در کلبه تاریک جان من ـ
نشان از کور سوئی نیست
نسیم آرزوئی نیست
گل خوش رنگ و بوئی نیست
اگر در خاطرم ابریست ابر گریه تلخست ـ
که گلهای غمم را آبیاری می کن شبها
اگر بر چهره ام لبخند می بینی
مرا لبخند انده است بر لبها
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!
ضرت پاییز
پاییز میرسد که مرا مبتلا کند
با رنگهای تـازه مــرا آشنا کند
پاییز میرسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچـــه جا کند
او میرسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچـــه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوههــای تازه بیــارد، خـدا کند
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قـول داده است بـه قــولش وفا کند
پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جــز این کــه روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند
تقویـم خواست از تو بگیرد بهـــار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش … ، صدای پای خزان است، یک نفر
در را بـــه روی حضــرت پاییــــز وا کند…
علیرضا بدیع
شعر شهریار در مورد فصل پاییز
شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا
گشوده پرده پائیز خاطرات انگیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
بهار عشق و شبابست این شب پائیز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز
شهید خنجر جلاد باد می غلتند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز
خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز
خزان صحیفه پایان دفتر عمر است
باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز
به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز
هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز
شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد
دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز
عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز
پری به دیدن دیوانه رام می گردد
پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز
نوای باربدی خسروانه کی خیزد
مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز
به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز
تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز
باد خرانی
وزیدن گرفتهست باد خزان
به گوش آید از دور داد خزان
گل و سبزه و برگهای قشنگ
مباشید غافل ز یاد خزان
نخواهد ز بین شما هیچ یک
برد جان بدر از جهاد خزان
به سویی فتد هر یک از جمعتان
ز توفان تند ز یاد خزان
کنونی که هستید بر شاخهها
به دور از گزند و عناد خزان
از این بزم جانبخش سودی برید
که محوش کند انجماد خزان
مهدی رستادمهر
شعرهای پاییزی شاعران معاصر بسیار زیاد است شما می توانید با جستجو در کتابهای این شاعران به نمونه های خوب دیگری هم دست بیابید .