اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

شهر سکوت.سایت نوجوان ها (1)

سلام. من یکی از اهالی شهر سکوت هستم. شهر سکوت بزرگ شهر سرزمین عجیب غریب هاست. من یکی از اهالی شهر سکوتم. در این جا فقط روزهای جمعه مردم حق دارند صدا تولید کنند مثلا صحبت کنند، آواز بخوانند و با ماشین هایشان بوق بزنند. معمولا در شهر ما مردم جمعه ها عروسی می کنند چون اگر روز دیگری باشد آن ها مجبورند از اول تا آخر فقط همدیگر را تماشا کنند و شیرینی بخورند.

همه این قوانین زیر سر پادشاه این شهر است. او بسیار ظالم است و مدام مردم شهر را اذیت می کند، سر در این شهر تابلوی بزرگی نصب شده که این جملات را روی آن نوشته اند:

هر کسی که میخواهی وارد این شهر بشوی حواست را جمع کن که به غیر از روزهای جمعه اصلا و ابدا صدایی تولید نکنی. این برخلاف مقررات این شهر است. دقت کن اگر قوانین را رعایت نکنی جانت را از دست میدهی!

خیلی ها بعد از خواندن این تابلو از سفر به این شهر صرف نظر می کنند.

راستش را بخواهید پدرم می گوید در گذشته این قوانین در شهر ما حاکم نبود و این شهر اتفاقا یکی از شادترین شهر های جهان بود. از روزی که جادوگر پا به این شهر گذاشت با وردها و کلک های گوناگون پادشاه را خام خودش کرد و مجبورش کرد این قوانین سخت را در شهر اجرا کند.

فردا شنبه است و دوباره قوانین شروع می شوند.

 با صدای تبل و دهل بیدار شدم. با تعجب به خیابان آمدند و دیدم یک آقای غریبه با ظاهری بسیار عجیب و یک تبل دور گردنش هی صدا در میاورد و با سازش آهنگ می نوازد. با خودم گفتم بیچاره شدیم الان پادشاه دستور می دهد که او را بکشند.

همه مردم شهر سعی می کردند به او بفهمانند که نباید صحبت کند اما اون اصلا گوشش بدهکار نبود. همه با ترس و لرز همراهش رفتیم تا ببینیم چه میشود.

اسم آن مرد را گذاشتم آقای صدا! آقای صدا مستقیم به سمت قصر پادشاه میرفت. به قصر که رسیدیم دیدیم که پادشاه از قبل جلوی در ایستاده و با خشم به اطراف نگاه میکند تا آقای صدا را دید داد زد: آهای مرد غریبه مگر قوانین رو نخوندی و وارد شدی؟

آقای صدا گفت من سواد ندارم مگه چی نوشته؟

پادشاه گفت اگر در این شهر حرف بزنی و یا صدا تولید کنی محکوم به مرگ می شوی!

و چند سرباز صدا کرد که بیایند و آقای صدا را ببرند و مجازات کنند.

آقای صدا که هیکلی بزرگ و قوی داشت با دستش سربازها را به سمت عقب پرت کرد و با صدای بلند خندید و گفت این مردم بیچاره چه گناهی کردند که گیر تو پادشاه احمق افتاده اند؟ مگر حرف زدن چه اشکالی دارد؟

پادشاه تا خواست حرفی بزند آقای صدا او را بلند کرد و به زمین کوبید و گفت همین حالا از این شهر می روی.

مردم شهر از خوشحالی جیغ می کشیدند و آقای صدا را تشویق می کردند. در این حین تمامی کارکنان قصر پادشاه به همراه جادوگر پا به فرار گذاشتند. از آن روز به بعد آقای صدا به همراه همسرش که روز بعد به شهر آمد پادشاه و ملکه شهر شدند، قوانین را از جلوی دروازه شهر برداشتند و اسم شهر را گذاشتند: شهر صدا و جیغ جیغ.

  • سرگردان در شهرهای قدیمی

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها