صدای پای بهار داستان کوتاهی است که تقدیم شما می شود:
دیروز بعد از سال ها به محله قدیمیمان سر زدم . همه چیز همان طور مانده بود به جز این که بعضی از خانه ها پیرتر شده بودند و به جای بعضی دیگر خانه های جدید سبز شده بود. اما هنوز هم بوی کاهگل با عطر گل های بهاری از خانه ها سرک می کشید. بی اختیارنگاهم به سقف کاهگلی خانه ای که لبه های بامش سبز شده بود دوخته شد.گل های زرد وبنفش لب بام مرا تا کودکی هایم برد ، روزهای خوش عید که صدای پاد بهار می آمد…
از چند ماه قبل از عید لحظه شماری می کردیم که کی عید می شه. گوشه تخته سیاه بزرگ و رنگ و رو رفته کلاس نوشته بودیم 20 روز مانده به عید …. هرروز سعی می کردیم صبح زود به مدرسه برسیم وقبل از همه تاریخ را عوض کنیم 19 روز مانده به عید . 18 روز مانده به عید و….
هنوز عید نرسیده مغز بابا را می خوردیم و جنجالی به پا می کردیم برای خرید لباس نو. به یک پیراهن ویک روسری هم قناعت نمی کردیم حتما باید از سرتا پامون ،نو می شد. در راه برگشت به خانه باید حتما دوتا ماهی گلی کوچولو هم می خریدیم .روز آخر مدرسه با خرواری از تکالیف عید به خانه بر می گشتیم . در همان روزهای قبل از عید با خط کج ومعوج مشق هایمان را می نوشتیم و شر همه را از سر خودمان کم می کردیم. آن وقت دیگر مامان بهانه ننوشتن مشق ها را نداشت .
لحظه تحویل سال ، لحظاتی بود که هچ وقت یادم نمی رود. مامان قبل از سال تحویل با وضو سفره هفت سین را پهن می کرد . ما هم لباس های نومان را می پوشیدیم .بعد بوی خوش اسپند و عود سرتا سر خانه را پر می کرد. شیربرنج هم روی اجاق می جوشید تا سال نو با سپیدی شیر و برکت برنج به خونه پا بگذارد . قبل از جمع شدن پای سفره ، مامان لابلای جاروی دستی کنار حیاط پول می گذاشت به امید این که در سال نو پول جارو کنیم .
یک دفعه موقع پهن کردن سفره پرسیدم :
– مگه ماهی و مرغ و کاهو وکلوچه نخود اولشون با حرف سین شروع می شه که توی سفره هفت سین می گذاری ؟ آخر مامان عادت داشت همه این چیزهارا در سفره بچیند .
مامان لبخندی زد و گفت : نه عزیز مادر، این ها برکت خونه است بایدتو سفره باشه …..
تا لحظه ای که توپ سال تحویل را شلیک می کردند همه زیر لب با زمزمه ای دل نشین قرآن می خواندیم . و شور و شوقی کودکانه برای شنیدن صدای پای بهار همه وجودم را پر می کرد بعدچشمهایم را می بستم تا صدای شلیک توپ را بشنوم. سال که تحویل می شد مامان قرآن را می بوسید و کنار می گذاشت و با چشمانی پر از اشک آغوشش را باز می کرد و یکی یکی ما را می بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی می کرد . حالا نوبت بابا بود . دورش حلقه می زدیم و عیدی می خواستیم . اوهم با مهربانی اسکناس های نویی را که لای قرآن گذاشته بود به ما می داد و می گفت : عیدی هارا نگه دارید برای برکت جیبتون…
بعد از تحویل سال عمه وعمو، با بچه هایشان برای عید مبارکی به خانه ما می آمدندو صدای شادی ما بچه ها میان خانه می پیچید .روزهای تعطیلی بین ما بچه ها مسابقه ای راه می افتاد هرکدام تلاش می کردیم تا از بقیه بیشتر عیدی جمع کنیم . اما کارسختی بود .روز اول مدرسه کفش های نو عید را می پوشیدیم و به مدرسه می رفتیم . روز اول بیشتر به تعریف عید دیدنی ها ، مسافرت ، شیرینی خوردن ، جمع کردن عیدی و…. می گذشت
صدایی گفت : ببخشید خانوم …. اتفاقی افتاده؟ اون بالا چیزی هست که این طوری محو تماشاش شدید؟
یک دفعه به خودم آمدم . دیدم چند تا خانم که ساکن همان محله بودند،دورم جمع شده اند و با حیرت به سقف خانه ای که نگاهم به آن خیره شده بود چشم دوخته اند .از خودم خنده ام گرفته بود چون چیزی برای گفتن نداشتم روکردم به همان خانم و گفتم :
– آره یه چیزی هست اما متاسفم که شما اونو نمی بینید … شاید هم می بینید ولی بی تفاوتید..
زن ها را که با چشمان گرد شده مرا نگاه می کردند رها کردم و به راهم ادامه دادم .
صدایی از پشت سر گفت :
– وا… به حق چیزای نشنیده صبر کن خانوم … یعنی چی؟
یک پاسخ
مثل همیشه عالی و بدون نقص هستید استاد عزیز
باعث افتخاره بودن در کنارتون
سایتون مستدام ❤️