اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

یاسمین الهیاریان:

حلیم نذری.سایت نوجوان ها (1)انگار برق های خانه را روشن کرده بود. از پشت پلک هایم نور را تشخیص دادم ولی نمی توانستم چشمانم را باز کنم. کمی که هوشیار شدم فهمیدم که مدت طولانی است که دارد جارو برقی می کشد. احساس کردم صدا به اتاق نزدیک می شود.

+ پاشو چقدر میخوابی؟ صبح جمعه است پاشو ورزش کن.
– مامان تو رو خدا دوباره شروع نکن. بهت گفتم که جمعه ها میخوام بخوابم.
+ امروز از خواب خبری نیست باید بری حلیم بگیری.
– حلیم این وقت صبح؟
+ نه  پس کی؟ حلیم رو صبح زود پخش میکنن.
– ساعت چنده؟
+ شیش
– دروغ می گی یعنی ساعت ۶ صبح اومدی سراغ من؟
+ پاشو پاشو دیگه داری خیلی حرف میزنی.

چند دقیقه‌ ای اتاق را جارو کشید و رفت. من هنوز تسلیم نشده بودم سعی کردم دوباره بخوابم ولی این بار رادیو را روشن کردند و گذاشتند روی کانال های مثبت اندیشی.
– سلام هم وطن. صبح آدینه ات بخیر. پاشو که خواب بسه!

پدرم از اتاق کناری داد زد: پاشو پسر با توئه.

مقاومت را بی فایده دیدم هر چند که دلم هوس حلیم هم کرده بود. به زور خودم را از تخت خواب کندم و به پیشنهاد مامان برای پراندن خواب، صورتم را با آب یخ شستم. مامان قابلمه به دست از آشپزخانه بیرون آمد.     

– نشین جلوی تلویزیون پسرم. پاشو برو تو صف. حلیم های سادات خانم خیلی طرفدار داره زود تموم میشه.

تا قابلمه را دیدم وحشت کردم.

– مامان من خجالت میکشم قابلمه به این بزرگی رو ببرم.
+ چه خجالتی! هرچقدر خواستن میریزند ما که مجبورشون نکردیم.

با هر ترفندی بود قابلمه را دستم داد و راهی ام کرد. از در خانه که بیرون زدم هنوز هم خواب آلود بودم. به هر زحمتی که بود خودم را به خانه سادات خانم رساندم. جلوی خانه شان خبری نبود. کمی این پا و آن پا کردم خجالت میکشیدم زنگ خانه را بزنم ولی بالاخره این کار را کردم.

در خانه باز شد. آقایی که در را باز کرد چشمانش حسابی پف کرده بود و معلوم بود دیشب اصلا نخوابیده است. پرسیدم: ببخشید کی حلیم رو پخش میکنید؟

گفت: دو ساعت دیگه. ساعت هشت. 

تشکر کردم و او هم در را بست. میخواستم به خانه برگردم ولی می‌دانستم تا پایم را در خانه بگذارم مادر غرغر هایش را شروع میکند که باید جلوی در خانه سادات خانم می ماندی. حلیم های سادات خانم نایاب است از همه جای شهر می‌آیند برای حلیم های او! برای همین رفتم و روی جدول کنار خیابان نشستم. همینطور زل زده بودم به در خانه سادات خانم که در باز شد.

همان مرد از خانه بیرون آمد تا نگاهش به من افتاد گفت: گفتم که ساعت هشت پخش میکنیم. الکی اینجا نشین!

و بعد راهش را کشید و رفت. هرچند لحنش تند نبود ولی من حسابی خجالت کشیدم. از جلوی در بلند شدم. رو به روی خانه سادات خانم یک پارک کوچک بود. رفتم و روی نیمکت بارک نشستم. کم کم از بیکاری خواب آلود شدم و روی نیمکت پارک دراز کشیدم.

آفتاب تیزی به چشمانم خورد. چشمانم را باز کردم. فورا به ساعت نگاه کردم. ساعت نه بود‌. اصلا نفهمیدم چطور این همه وقت را خوابیده بودم. تمام بدنم درد میکرد. از روی نیمکت برخاستم. 

از توی پارک خانه سادات خانم معلوم بود. دیگ های حلیم را جلوی خانه آورده بودند و داشتند آن ها را میشستند. فهمیدم که بدبخت شدم.

داشتم به این فکر میکردم که چطور قابلمه خالی را برای مامان ببرم و توجیحش کنم که حلیم به ما نرسیده. یک لحظه به فکرم رسید که بروم و از جایی حلیم بخرم ولی یادم افتاد که اصلا کیف پولم را با خودم نیاوردم و حتی لباس های خانه ام را عوض نکردم. در همین فکرها بودم که ناگهان متوجه شدم آقایی با سرعت به طرف من می آید. به من که رسید گفت: بیدار شدی؟ چجوری از دیشب تا حالا روی این نیمکت آهنی خوابیدی؟

من همینطور هاج و واج به او خیره شده بودم. 

– ببین اعتیاد با جوونا چه کار میکنه؟

من همچنان خیره به او نگاه میکردم. سری به نشانه تاسف تکان داد و کاسه حلیمی را به سمت من گرفت و گفت: داشتم میرفتم نذری بگیرم تو راه دیدمت. گفتم یه کاسه ام برای تو بگیرم. وایسادم از خواب بیدار بشی برات بیارم. خونه من اونجاست رو به روی پارک. خدا خدا میکردم نرفته باشی. بیا پسرم این حلیم قسمت توئه به نیت تو گرفتم. 

کاسه حلیم را از او گرفتم و گفتم: ممنون ولی من…

– هیچی نگو پسرم. ایشالا تو هم یه روزی سلامت میشی. نوش جانت.

و رفت. خنده ام گرفته بود. مامان همیشه میگفت بیش از اندازه لاغرم ولی من توجه نمیکردم. بلند شدم و با کاسه حلیم به سوی خانه رفتم و تصمیم گرفتم روی رژیم غذایی ام بیشتر کار کنم.

  • درست همین حالا

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها