خدا خودش آخر و عاقبت همه مستاجران را ختم به خیرکند؛ بگویید الهی آمین!
خیلی عجیب است؛ در این روزگار غریب و کاملا تماشایی، چه چیزها که نمی بینیم و چه حرف ها که نمی شنویم! مثلا همین همسایه های خودمان را عرض می کنم که می گویند: “آقا مراد، بالاخانه اش را اجاره داده است!” من که هرچه فکرمی کنم عقلم به جایی نمی رسد؛ آخر او خانه اش کجا بود که حالا بخواهد بالاخانه اش را اجاره بدهد؟! من سال ها است آقا مراد را می شناسم و می دانم که او هم مثل من، مستاجر و همیشه خانه بدوش است؛ او اصلا گور ندارد تا کفن داشته باشد!…
بالاخره دلم طاقت نیاورد و گفتم بهتر است که اصل ماجرا را از دهان خودش بشنوم، اما روز بد نبینید؛ وقتی او را دیدم، واقعا کیش و مات و شگفت زده و انگشت به دهان شدم؛ چرا که زمین تا آسمان فرق کرده بود و حرف های عجیب و غریبی می زد!… او با دیدن من، پایش را روی پای دیگر انداخت و دست به کمرگذاشت و درچشم هایم زل زد و گفت:” برای اجاره بالاخونه اومدی؟ ”
گفتم: ” بالاخونه؟! “
– بله؛ مگه نمی دونی من بالاخونه م رو اجاره می دم؟! حالا می خوای یا نمی خوای؟
– راستش بنده اومدم تا…
– حرف زیادی نزن آقا؛ یکصد میلیون رهن و ماهی دو میلیون تومن اجاره؛ یعنی مُفتِ مُفت!
– اما…
– دیگه اما نداره؛ همین که گفتم!…گوش کن؛ عطسه زدن با صدای بلند، ممنوع؛ دستشویی برای هریک از اعضای خونواده و بخصوص بچه ها بیش از دو نوبت در روز، ممنوع؛ لیسیدن بستنی درتابستان و خوردن فرنی و شلغم و شله زرد درزمستان، ممنوع… راستی، بگو ببینم چند تا بچه داری؟!
– سه تا قربان!
– ای بابا، زیاده؛ کم عقلی کردی؛ فی الفور برو بچه دوم و سوم رو بفرست برن پی کارشون!
– کجا برن؟!
– چه می دونم؛ شهربازی!… خب، بچه بزرگت چند سال داره؟!
– سیزده سال!
– سیزده؟! این عدد که نحسه و شگون نداره؛ اگه از من می شنوی، برو خیلی سریع، دماغ شو بگیر تا جونش در بره و فاتحه!… خب، عیال چه؛ نکنه عیال هم داری!
– بله که دارم!
– بله و بلا؛ بله و زهر هلاهل؛ توی این اوضاع و احوال گرونی، عیال می خواهی چیکار مرد حسابی؟! برو دادگاه طلاقش بده وخیال خودت رو راحت کن؛ خلاص!
برای لحظاتی ساکت شدم و به آقا مراد و حرف هایش فکر کردم… او وقتی سکوت مرا دید، با قیافه ای مشکوک سرتا پایم را برانداز کرد که:” بگو ببینم؛ مادر زن چه؛ نکنه خدای ناکرده، مادر زن هم داری! ”
– بله که دارم؛ یه مادر زن عزیز و…
– ای وای چه عذاب عظیمی؛ لابد می خوای بگی که این مادرزنت، چشم هم داره!
– بله؛ چشماش کاملا سالمه و از عقاب هم بهتر می بینه!
– می خوام صدسال سیاه نبینه؛ اون اگه بخواد روزی یه ساعت به در و دیوار خوش رنگ بالاخونه نازنینم خیره بشه که… تو اصلا از هزینه سرسام آور رنگ و دستمزد نقاش خبر داری؟!…. صبرکن ببینم؛ پس خودت چی؛ نکنه زبونم لال، تو هم عضو همین خونواده هستی!!
– بله آقا مراد؛ ناسلامتی بنده پدر و نون آور خونه هستم!
– هستی که هستی، حیف نون!… ای وای چه خونواده شلوغ و پرجمعیتی؛ چقدر سر و صدا می کنین شما؛ بابا دیوونه شدم از دست تون!!… هان؟! گفتی نون؟! یعنی تو، نون هم می خوری؟!
– البته که می خورم؛ منم مثل بقیه آدما شکم و روده و معده و دهان دارم و باید بخورم تا بتونم نفس بکشم!
– نفس کشیدن تو، یه موضوع خصوصیه و به من ربطی نداره؛ فقط یادت باشه که کمتر و یواش تر نفس بکشی که من صداشو نشنوم، برای احتیاط، بهتره که اصلا نفس نکشی!… خب از این حرفا بگذریم… تو خیلی وقتم رو گرفتی… بالاخره این بالاخونه منو اجاره می کنی یانه؟! فورا جواب بده!
– چشم؛ جواب می دم، اما اجازه بده اول یه مشورتی با عیال…
آقامراد، به یکباره و با عصبانیت ازجا بلند شد و یک تکه آجر از زمین برداشت و آن را به سمت کله ام پرتاب کرد:” من می گم برو دادگاه طلاقش بده، اون وقت تو می گی می خوای باهاش مشورت…”
… چه باید می گفتم و چکار می توانستم بکنم غیر از فرار و سکوت؟!!… بلافاصله از درخانه بیرون زدم و وحشت زده و در سکوت، به سمت خیابان و خانه ام گریختم و…
… خدا خودش آخر و عاقبت آقا مراد را ختم به خیرکند، چون می ترسم که بالاخره کارش به تیمارستان بکشد. بیچاره از بس که به دنبال خانه اجاره ای، تمام شهر را زیرپا گذاشته و با قیمت های وحشتناک و سرسام آور و شرایط سنگین وکمرشکن صاحبخانه ها روبرو شده، پاک به سرش زده و خیال می کند که خودش هم صاحبخانه است و درحال حاضر، بالاخانه ای دارد و…
… خودمانیم؛ از شما چه پنهان بنده هم مدتی است که فکر می کنم یک بالاخانه بزرگ و زیبا دارم؛ بالاخانه ای که باید هرچه سریع تر اجاره اش بدهم و… راستی، شما چطور؛ آیا فکر نمی کنید که بالاخانه ای دارید و…
خدا خودش آخر و عاقبت همه مستاجران را ختم به خیرکند؛ بگویید الهی آمین!