لطیفه های تاریخی از آن دسته موضوعاتی هستند که همزمان هم خنده به لب میآورند و هم ذهن را به تفکر وامیدارند. این لطیفهها گاهی حاصل سوءتفاهمهای عجیب، تصمیمات عجولانه یا حتی اشتباهات بامزه شخصیتهای تاریخی هستند که با گذشت زمان به داستانهایی جذاب و طنزآمیز تبدیل شدهاند. از ماجراهای ناپلئون و کلاهش گرفته تا حکایتهای شیرین و گاهی تلخ از دربارهای پادشاهان ایرانی، هر کدام جنبهای از زندگی تاریخی را با چاشنی طنز به تصویر میکشند. شاید بتوان گفت که تاریخ، با همه سنگینی و جدیتش، گاهی نیاز به کمی شوخی و خنده دارد تا ما را از یکنواختی و خشکی روایتهای رسمی نجات دهد. پس بیایید با هم به دنیای لطیفه های تاریخی سفر کنیم و ببینیم که چگونه گذشته نیز میتواند ما را بخنداند!
همان گونه عمقش را هم تعیین بفرمایید!
سالی ناصرالدّین شاه با جماعتی به قم رفته بود. به دریاچه قم که می رسد اطراق میکند و ضمناً دستور نوشتن سفرنامه میدهد. صحبت از محیط دریاچه میشود و هر یک از حاضران حدسی میزند. ناصرالدّین شاه میگوید: « دورش را بیست و چهار فرسنگ بنویسید.» بعد میگوید: «عمقش را چگونه تعیین کنیم؟»اکبرخان سیفالسّلطان تعظیمی میکند و میگوید: «قربان ، با همان حسابی که دورش را تعیین کردید عمقش را هم تعیین بفرمایید.»
نعُوذٌ بالله
یکی از فرزندان خلفای بنیعبّاس ادعای خلافت داشت و بی نهایت ظلم پیشه بود. ندیم خود را گفت که برای من لقبی پیدا کن مثل معتصم بالله[چنگزننده در خدا] و متوکل علی الله[توکلکننده به خدا].
گفت: نعوذٌ بالله!( پناه بر خدا )
بهلول و حاکم کوفه
میگویند بهلول سرزده به قصر حاکم کوفه وارد شد و بر صندلی حاکم نشست. فرّاشها و نگهبانها ریختند و با چوب و کتک او را از آن صندلی مبارک به زیر آوردند. در این بین حاکم آمد و بهلول روی به او کرد که: من چند دقیقهای بر این صندلی تکیه زدم، این همه عذاب کشیدم ؛ خدا میداند فردا از این بابت بر سر تو چه خواهند آورد!
چرا هم اکنون به استراحت نمیپردازی؟
دیوجانس از اسکندر پرسید: «اعلیحضرتا، در حال حاضر بزرگترین آرزوی شما چیست؟»
اسکندر جواب داد: «بر یونان تسلط یابم.»
دیوجانس پرسید: «پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟»
اسکندر پاسخ داد: «آسیای صغیر را تسخیر کنم.»
دیوجانس باز پرسید: «و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخّر گشتی؟»
اسکندر پاسخ داد: «دنیا را فتح کنم.»
دیوجانس پرسید: «و بعد از آن؟»
اسکندر پاسخ داد: «به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم.»
دیوجانس گفت: «چرا هم اکنون بی تحمل رنج و مشقّت به استراحت نمیپردازی و از زندگیت لذت نمی بری؟»
بازی با تسبیح
روزی سید جمال الدین اسد آبادی در حضور سلطان عبدالحمید، پادشاه عثمانی نشسته بود و با دانههای تسبیح خود بازی میکرد.وقتی از محضر سلطان خارج شد درباریان به او گفتند: چرا در حضور سلطان با تسبیح بازی میکردی؟
سید با نهایت بیاعتنایی گفت: چطور به کسانی که با سرنوشت میلیونها نفر بازی میکنند و به افراد نالایق مقام و طلا میبخشند،مردان با استعداد و آزادگان را به بند میکشند و در زندان میاندازند و از زشتکاریهای خود شرم و پروا ندارند حرفی نمیزنید اما به سید جمال الدین حق نمیدهید که با تسبیح خود بازی کند؟
حکیم و پیرزن
پیرزنی از بوذرجمهر چند سؤال کرد که در بیشتر آنها گفت: نمیدانم.
پیرزن گفت: هر ساله به خاطر علمی که داری از پادشاه حقوق میگیری و من هر چه از تو میپرسم جواب میدهی نمیدانم.
پس چگونه این حقوق را بر خود حلال میکنی؟
حکیم در جواب گفت:
ای مادر من! آنچه میگیرم در برابر دانستنیهای خود میگیرم. اگر در برابر ندانستنیهای خود گیرم، زرهای عالم به آن کفاف نخواهد داد.
کاندیدای نمایندگی
شخصی میخواست وکیل مجلس شود قبل از آن که در انتخابات به پیروزی رسد مردم با او سخن میگفتند و سؤال میکردند.
شخصی از او پرسید اگر شما در این دور انتخابات به مجلس راه یابید چه کار خواهید کرد؟ کاندیدای نمایندگی مجلس پاسخ داد: من از این لحاظ نگران نیستم، آنچه مهم است این است که اگر انتخاب نشوم چه کار خواهم کرد!
رنجش سلطان
روزی سلطان محمود غازی از طلحک رنجید و خواست او را چوب بزند. به غلامانش گفت: بروید به باغ و از درخت ارغوان چند شاخه بیاورید. غلامان به دنبال چوب رفتند. جمعی پشت سر طلحک ایستاده بودند، طلحک که دو زانو زده بود به آنان گفت: بیکار نباشید، تا وقتی چوب بیاورند، شما پسگردنی بزنید.
پدری کردن
حاج حسن آقا ملک کالسکه ای با دو قاطر بسیار زیبا داشت. نصرت الدوله روزی از نامبرده درخواست کرد کالسکه را موقتاً به او بدهد. ملک ناچار کالسکه را با قاطرها برای نصرت الدوله فرستاد و برایش نوشت: کالسکه را با قاطرها تقدیم داشتم، تقاضا دارم در حق این دو قاطر پدری بفرمایید!
یک پاسخ
عالیه