اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
یاسمین الهیاریان:
تازه چشمان خواب آلودم را باز کرده بودم و مشغول ور رفتن با موبایلم شده بودم که نگاهم به ساعت افتاد و وحشت دلم را چنگ زد. ساعت هشت بود. هشت شب.
فردا امتحان تاریخ داشتم و امتحان سختی انتظارم را می کشید. کمی عصبی شده بودم و دائم پاهایم را تکان می دادم و لب هایم را می گزیدم، ولی نمی توانستم گوشی را کنار بگذارم. برای رهایی از این عذاب به خودم قول دادم که ساعت نه شروع به خواندن کنم و یک نفس تا ساعت دوازده ادامه بدهم تا از شر آن خلاص شوم. ساعت ده دقیقه به نه شد و من هنوز مشغول بازی کردن با موبایلم بودم که مادرم برای شام صدایم کرد. گوشی را کنار انداختم و سر میز حاضر شدم. مادرم غذای مورد علاقه ام را درست کرده بود و سالاد خوش رنگی هم آماده کرده بود. غذا را که خوردم محو تماشای تلویزیون شدم که ناگهان نگاهم به ساعت دیواری با عقربه های قرص و محکمش افتاد که محال بود زمان را اشتباه اعلام کند. ساعت یازده بود. نوک انگشتانم شروع کرد به گز گز کردن. طبق برنامه قبلی باید در این ساعت حداقل دو سوم از کتاب تاریخ را می خواندم. این بی خیالی همیشه لجم را درمی آورد ولی نمی توانستم از شرش خلاص شوم. همین که بلند شدم تا به اتاقم بروم مادرم در حالی که کمی عصبانی بود به ظرف شویی پر از ظرف اشاره کرد و گفت: امروز نوبت توئه. من هم با نگاهی عاجزانه به خواهرم گفتم: نمیشه امشب تو بشوری من امتحان دارم. خواهرم خیره به تلویزیون گفت: نخیر خودت باید بشوری تازه الان وقت درس خوندن نیست.
اخمی کردم و گفتم: به تو ربطی نداره و به سمت آشپرخانه رفتم. انبوه ظرف ها را که دیدم غصه ام بیشتر شد. انگار روی هر بشقاب کثیف متن کتاب تاریخ حک شده بود. متنی پیچیده و درهم. چند دفعه در حین شستن ظرف ها نزدیک بود بشقاب ها را بشکنم که هر بار با جمله حواست کجاست از طرف مادرم خاتمه می یافت.
ظرف ها که همه تمیز شدند دست هایم را خشک کردم و روانه اتاقم شدم. چراغ را روشن کردم. اتاق آنقدر به هم ریخته بود که نمی شد جایی برای نشستن پیدا کرد چه برسد به درس خواندن. شروع کردم به مرتب کردن اتاق. از کتاب ها گرفته تا کشوی لباس ها و خلاصه اتاق که مرتب شد لبخندی زدم ولی لبخندم به سرعت محو شد. دیگر نمی خواستم زمانی را به بطالت بگذرانم. کتاب تاریخ را از میان انبوه کتاب ها برداشتم و شروع کردم به خواندن. هنوز چند صفحه ای بیشتر نخوانده بودم که چشمانم گرم شد و کم کم خواب، مزاحم همیشگی، از راه رسید ولی من تسلیم بشو نبودم. کتاب را برداشتم شروع کردم به راه رفتن در اتاق و بلند بلند خواندن ولی فایده نداشت. هر خط را باید دو سه بار می خواندم تا می فهمیدم و بعدش هم دردسر حفظ کردنش. ساعت نزدیک دو بود. از جایی شنیده بودم مغز آدم صبح بهتر کار می کند و اوج یادگیری در همان زمان است. من هم که از خدا خواسته کتاب را بستم و ساعت را برای پنج صبح تنظیم کردم.
چشمانم را که باز کردم، آفتاب زده بود. ساعت را نگاه کردم هفت صبح بود. صدای قلبم را به وضوح می شنیدم. از رختخواب بلند شدم ولی دیگر فایده نداشت. زمان رفتن بود ولی با این حال کتاب را باز کردم و چند تا از سوال ها و جواب ها را تند تند خواندم. خواهرم وقتی مرا در آن حالت دید مثل همیشه غر زد: بجنب دیگه، داره دیرمون میشه و بعد در حالی که مقنعه اش را مرتب می کرد از اتاق بیرون رفت. به او حسودیم می شد که همیشه وقت شناس و دقیق بود. می دانستم که اشتباه کردم ولی چاره ای نبود. لباس هایم را پوشیدم و کیف مدرسه ام را برداشتم و دنبال خواهرم از خانه بیرون زدم. کتاب تاریخ را یک دستم گرفته و لقمه صبحانه ام را در دست دیگرم. اگر خواهرم نبود تا مدرسه چند بار زمین می خوردم یا حتما تصادف می کردم. او صبحانه اش را خورده بود، مانتو و مقنعه اش را اتو کرده بود. حتما درس هایش را هم خوانده بود و من نقطه مقابل او بودم. جلو در مدرسه که رسیدیم با لحنی ملایم تر از همیشه گفت: اینجوری درس خوندن فایده نداره. میدونی مشکل تو چیه؟ تو وقت نشناسی و نمی تونی زمانتو مدیریت کنی. بعدش خداحافظی کرد و توی صف کلاسش ایستاد. راستش اول از حرف هایش لجم گرفت اما بعدش حسابی به فکر فرو رفتم. می دانستم امتحان را خراب می کنم برای همین کتاب را کنار گذاشتم. من که حوصله ام از این همه بی نظمی سر رفته بود همانجا تصمیم گرفتم یک دفتر یادداشت بردارم و برای هر روزم برنامه ریزی کنم. راستش آن روز با اینکه امتحانم را حسابی خراب کردم ولی انرژی تازه ای گرفته بودم.
- سوء تفاهم