اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
پیر مرد تهی دست ، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با زحمت برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد . از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت . پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و شکر خدا را به جا آورد . پس از دهقان تشکر فراوان کرد و خارج شد ، در حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آن ها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گرهی از گره های زندگی ما بگشای . پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، ناگهان یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت .
او به شدت غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم روی کیسه ای از زر ریخته است . پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد .
تو مَبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین ، که منم مفتاح راه
برگرفته از اشعار مولانا
یک پاسخ
خیلیییییییییییی زیبا بود