قصیده برف از ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار

دوش چون برشد آن درفش سیاه

گشت پیدا طلایهٔ دی‌ماه

تیره ابری برآمد از بر کوه

که بپوشید پرده بر رخ ماه

وان قنادیل زر فرو مردند

از بر این فراشته خرگاه

بادی از مرز شهریار دمید

که به پیل دمنده بستی راه

بازگشتی ز بیم بادبزان

به کمان گیر چشم‌، تیر نگاه

سوز سرما گذشتی از روزن

راست چون نوک سوزن از دیباه

بر مثال زبان مار، به کام

بفسردی کس ار کشیدی آه

برف روشن میانهٔ شب تار

چون بهم درشده ثواب وگناه

حال‌ازین گونه بود شب همه شب

تا به هنگام بامداد پگاه

برفی افتاد پاک و روشن لیک

روز ما جمله تیره کرد وتباه

من ازاین برف قصه‌ای دارم

قصه‌ای غم‌فزای و شادی کاه

دوش چون برف بر زمین افتاد

برشد از خانه بانک واویلاه

کودکان جمله در خروش و نفیر

هریک اندر عزای کفش وکلاه

پسران در غریو و هایاهوی

دختران در خروش و واها واه

لرز لرزان ز تف برف‌، چنان

که بلرزد ز باد تند، گیاه

همه گرد آمدند در بر من

همچو عشاق گرد مهرگیاه

که زمستان رسید وبرف نشست

خیز و پیرایه ده به حجره وگاه

گرد کن توشهٔ زمستانی

از ره وام یا ز دیگر راه

من ز خجلت فکنده سر در ییش

که چه بود این بلیهٔ بیگاه

روزمن شد سیه زبرف سپید

وزکفم شد برون سپید وسیاه

همه اسباب خانه نزد جهود

به گروگان شدست خواه نخواه

وزگرانی چنان شدست ارزاق

که کند پشت خانه‌دار دوتاه

بتر از جمله کاروان زغال

دیرگاهیست نارسیده ز راه

نیست موجود حبه‌ای در شهر

گویی ازکوره اوفتاده به چاه

وز بهای کلاه وکفش مپرس

همچنان ز ارزش قمیص و قباه

آنچه را ارز بود ده‌، شد صد

وانچه را بود پنج‌، شد پنجاه

هرکه اندوخته ندارد سیم

گو بیندوز رنج باد افراه

فرصت جمع سیم و زر بنداد

کار درس وکتاب‌، اینت گناه

عمر من‌، حرفت ادب طی کرد

نگذرانیده ساعتی به رفاه

لاجرم حرفت ادب بگرفت

پس یک عمر، دامنم ناگاه

ازپی پاس فضل ونفس عزیز

نشدم معتکف به هر درگاه

بندگی را نیافتم قدری

تا ز آزادگی شدم آگاه

خدمت خلق بوده پیشهٔ من

با وفا و خلوص بی‌اکراه

کردهٔ من مرا بست دلیل

گفتهٔ من مرا بسست گواه

با چنین حال و با چنین اندوه

چکنم لا اله الا الله‌؟

چکنم‌؟ شکر، کایزد ذوالمن

شرف و عز من بداشت نگاه

قصیده برف از ملک الشعرای بهار
برف

پایگاهم فراترست‌، ار هست

جایگاهم فروتر از اشباه

جاه دیدم که بد به چشم خرد

چاه صد بار بهتر از آن جاه

نام من هست در زمانه بلند

چه غم ار هست بام من کوتاه

به کریمان نبرده‌ام حاجت

وز لئیمان نبوده‌ام نان‌خواه

زان کسان نیستم که در برشان

قدر نام نکو کم است ازکاه

کاین سفیهان شوند عرضهٔ قهر

چون کند میر عقل‌، عرض سپاه

به تله ازکمر فتند آخر

کاز کمر در تله فتد روباه

زان گروهم که دیری از پس مرگ

نامشان زنده است در افواه

وین بشرزادگان کوچک را

هم گرسنه نماند خواهد اله

قصیده برف

بط نرگفت با بط ماده

جوجگان را بدار نیک نگاه

زانکه دربا بدست و توفنده

سوده بر هرکرانه ابر، جباه

گفت ماده که بچهٔ بط را

نیست جز ابر و بحر دایه و داه

غم طفلان مخورکه روز نخست

بچه بط کند به بحر شناه

این قصیده جواب زینبی است

«‌ای خداوند آن قبای سیاه‌»

 

ایرج زبردست (رباعی سرای معاصر)

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها