رستم در خوان سوم بعد از نجات از آن بیابان بی آب و علف و رهایی از کمند مرگ به دشت سر سبزی رسید .بعد از خوردن غذا و آب برای رهایی از خستگی و جان گرفتن دوباره و به دست آوردن نیرو و قدرت تصمیم گرفت کمی به خودش و رخش استراحت بدهد. برای همین کنار رودخانه و زیر سایه یک درخت تنومند به استراحت نشست.
همان طور که در داستان قبل از ماجراهای رستم گفتیم، رستم خطاب به رخش گفت که اگر خطری او یا رستم را تهدید کرد، خودش تنهایی با آن مبارزه نکند بلکه با تازیدن در اطراف او را از خواب بیدار کند تا گزند و آسیبی به آن دو نرسد.جهان پهلوان بعد از گفتن این جملات به خواب فرو رفت و رخش هم در بین علف های تر و تازه مشغول چریدن شد.نکته مهمی که رخش و رستم از آن نامطلع بودند این بود که آن چراگاه و رودخانه به اژدهایی بزرگ تعلق داشت.
اژدها در نیمه های شب به محل اقامتش برگشت و از دیدن رستم و اسبش بسیار خشمگین شد و به قصد حمله به آن ها نزدیک و نزدیک تر شد. رخش که به حضور و وجود اژدها پی برد، سعی کرد با کوبیدن سم بر زمین پهلوان را بیدار کند اما اژدها قبل از بیداری او خودش را در تاریکی شب ناپدید کرد. رستم که بیدار شد، همه چیز را در امن و امان دید پس از آنکه دلیل بیدار شدنش را نفهمید دوباره به خواب رفت.
با خوابیدن وی باز اژدها خود را نمایان ساخت، دوباره حیوان به قصد نجات جان خود و سوارش شروع به ناآرامی کرد. این بار که رستم بیدار شد از کار رخش عصبانی شد و او را دعوا کرد که چرا بی دلیل وی را از خواب بیدار می کند و فرصت استراحت را از او می گیرد و باز سعی کرد به خواب برود.
برای بار سوم اژدها سعی کرد که به آن دو نزدیک شود و آن ها را شکار کند. رخش صبر کرد و در لحظه آخر و سر بزنگاه رستم را بیدار کرد و او با اژدهای خوفناک روبهرو شد.رستم در خوان سوم به همراه اسب شجاعش هر چه با قدرت بیشتر، اما به سختی اژدها را از بین بردند و آماده شدند با طلوع آفتاب از تیغ کوه باقی مسیر را طی کنند تا به لطف خدا و یاری او به مازندران برسند و بتوانند کی کاووس را از زندان دیوان نجات دهند.