در نهایت رستم در خان هفتم به پایان سفر پر خطر خود می رسد:
رستم دوباره با همراهی اولاد به سمت مخفی گاه دیو سفید رفت. پهلوان رو به اولاد کرد و گفت: تو امروز همراه من بودی و من از تو بدی یا ضرری ندیدم. اگر بعد از این هم مرا یاور باشی و یاری ام کنی و رازهای مخفی دیوان را به من بگویی من تو را خوشبخت خواهم کرد.
اولاد گفت: دیوان رازی دارند که تو با دانستن آن می توانی به راحتی بر آنان پیروز شوی و ادامه داد: با گرم شدن هوا دیوان به خواب می روند و باز با سرد شدن هوا از خواب بیدار می شوند. تو در گرمای هوا اثری از دیوان نخواهی دید جز چند جادوگر که به پاسبانی و مراقبت مشغول هستند.
زمانی که به مخفی گاه دیو سفید رسیدند، جهان پهلوان و اولاد صبر کردند تا خورشید به وسط آسمان برود و هوا به گرمترین دمای خود برسد. هر چه خورشید در گنبد گیتی بالاتر می رفت، اثر از دیوها کمتر و کمتر می شد تا دیگر هیچ دیوی را در آن نزدیکی ها ندیدند. رستم دست و پای اولاد را بست و خودش با شمشیر و گرز به سمت دیوان حرکت کرد.
به ناگهان بر سر نگهبانان ریخت و سر تمامی آن ها را قطع کرد. بعد از کشتن آن ها به داخل غار که محل اختفای دیو سفید بود، وارد شد. ابتدا در گوشه ای مخفی شد تا چشمانش به نور کم و تاریکی آنجا عادت کند.بعد از مخفی گاه خود خارج شد و دیو سفید را دید که روی زمین خوابیده است.
رستم در کشتن دیو عجلهای نکرد. ابتدا با غرشی او را از خواب بیدار کرد. دیو که عصبانی شده بود، سنگ بزرگ آسیابی را که در همان نزدیکی بود به سمت رستم پرت کرد. جهان پهلوان بعد از جا خالی دادن جانانه توانست یک دست و یک پای دیو سفید را قطع کند و خون دیو مانند رودی روی زمین جاری شد. هر دو با هم گلاویز شده بودند اما تهمتن با بردن نام یزدان، دیو سفید را بلند کرد و بر زمین کوفت و او را کشت.رستم در نهایت جگر دیو سفید را بیرون آورد. دیوان که نظارهگر اتفاقات پیش آمده بودند با دیدن جنگ رستم و دیو سفید جرات خارج شدن از مخفی گاه خود و نزدیک شدن به رستم نداشتند.
بعد از پایان نبرد رستم سر و تن خودش را شست و مشغول به نیایش و عبادت پروردگار شد و با اولاد به سمت کیکاووس راه افتادند. پهلوان از خون جگر دیو سفید در چشمان پادشاه و همراهانش ریخت و آن ها بینایی خود را به دست آوردند. بالاخره رستم در خان هفتم به پایان سفر خود رسید.