پرسش
من دوازده سالمه. تک دخترم و سه تا برادر دارم. خانواده شادی دارم. امسال برای قبولی توی مدرسه خوب باهاشون کمتر رابطه داشتم. نمونه دولتی قبول شدم و مدرسه هم تمام شد. اما نمی خوام باهاشون برم بیرون. مادرم چند بار موقع جر و بحث از دهنش در رفت و گفت که ازم متنفره و میگه داداشات برام عزیزن. دو ساله که دچار این موضوع شدم کمکم کنید.
یه مشکل دیگم هم اینه که مدام دچار استرس میشم. کار های زیادی برای رفع این مشکل انجام دادم ولی فایده نداشته. توی این جور مواقع دل درد می گیرم یا سرم سنگین می شه و گیج می ره. ماهیچه های صورتم دچار تیک میشه و یا دست و پام نبض می گیره. لطفا راهنماییم کنید.
پاسخ خانم دکتر سلیقه دار، مشاور و روانشناس سایت
دوست خوبم
تبریک برای تلاشت و تبریک بیشتر برای قبولیت در یک مدرسه دلخواه. با این همه اراده خوبی که داری حتما برایت حل کردن مسائل کوچک کار سختی نیست. شاید تعجب کردی که مساله تو را کوچک دیدم اما باید باور کنی که اگر تو خانواده شادی داری و تو یکی از اعضاء این خانواده هستی که موفق هستی، پس امکان ندارد چیزی که میگویی از مادر شنیدی درست باشد. اول اینکه چنین موضوعی نمیتواند برای یک مادر واقعیت داشته باشد چون فرزندانش مانند انگشتان یک دست هستند و هیچ وقت یکی بر دیگری ارجح نیست. شاید این احساس تو به همان دوره ای برگردد که از خانواده دور شده بودی و حالا حساس و رنجور شده ای. دوم اینکه اگر در حین عصبانیت و خشم از کسی چیزی شنیدی هرگز آن را به ذهنت راه نده. زیرا به قول قدیمی ها در دعوا که حلوا خیرات نمیکنند. یعنی در چنین شرایطی حرف خوب که نمیزنند. بنابراین بر شیطان لعنت کن و اجازه نده افکار منفی و نادرست در ذهنت لانه بسازند و تو را و آینده و شادی امروزت را خراب کنند. باز هم اگر به این حرف ها شک داشتی در زمانی که حالتان و شرایط خوب است مثل یکی از روزهای تابستان، در گفتگو با مادرت به تنهایی، این سوال را از او بپرس و بگو میخواهی مطمئن شوی که چقدر برایش عزیز هستی. فکر میکنم حرفهای قشنگی خواهی شنید.
در مورد استرس هم اگر کارهایی که برای کنترل آن است را انجام داده و باز نتوانسته ای آن را کنترل کنی، پیشنهاد میکنم با کمک مادر یا پدر، به یک روانشناس بالینی مراجعه کنی تا بتوانی راه ها و تکنیک های بیشتری را تمرین و تجربه کنی.
موفق باشی
من یه دختر ۱۷ سالم و مادرم همیشه وسط بحث کردناش میگه که “حیف شیری که بهت دادم تا رشد کنی” ، “گناهکار منم که تورو بدنیا آوردم” ،”دیگه نمیخوامت” و همچنین حرفایی …
ویس حرفاشو دارم ! … پدر و مادرم جدا شدن ، پدرم ترکم کرده و توی همه ی ترم افزار ها بلاکم کرده و گاهی پیام میده و اعصابمو بهم میریزه …
الان ۸ سالی هست که مادرم با یه نفر رابطه داره به حدی که دیگه رسما خونه ی ما خونه ی اونم هست ، ولی یه بار بدجوری قلبمو شکست ، همین فرد بهم گفت که مگه زیبای خفته ای برات خواستگار بیاد ! ، مادرم از زیر میز میزد به پاش که بس کنه ولی گفت که من واقعیت هارو میگم ، من قیافه ی آنچنان زیبایی ندارم ولی هرکسی که منو دیده میگه چقدر غزل خوشگل شده تو ۱۷ سالگیش …
از اونجا این آدم و موزیگری هاشو شناختم…
مادرم حتی براش مهم نیست که من شبا با گریه ناشی از رفتار های تو میخوابم با اینکه میبینه …
وقتی این حرفارو بهم میزنه من با شوک فقط نگاش میکردم و حتی جلوش یه بار گریم گرفت ، ولی اون گفت که وسایلتو جمع کن میگم بابات بیاد ببرتت ، همون پدر تو بچگیم منو میزد و سرم داد میزد ! … ، صادقانه ، بابام روانیه و الان ۳ سالی هست که ندیدمش ولی اون پیام میده و منو ناراحتم میکنه …
مادرم همش بهم میگه شبیه باباتی ، آینه ی دق منی … منم میگم میخواستی انتخاب درست کنی که الان وضعمون این نباشه …
میگم اون موقع من نبودم که بگم با این فرد ازدواج کن یا نه … انتخاب شایان خودت بوده …
تو همین سن بهش گفتم برو کنار نخوری بهم ظرفات دستمه بیفته میشکنه ، وقتی نشستم پای کابینت تا بزارمشون سرجاش ، چنان زد تو صورتم که گوشه ی لبم خون مرده و کبود بود که فرداش تو مدرسه همه متوجه شده بودن ، از قضا مشاور مدرسه ، بهم گفت که بیا پیشم ولی من نرفتم …
به قدری ترسم از مادرم زیاد شده که وقتی دستشو میزاره رو کمرم یا شونم وقتایی که دعاشو پیدا کرده تا نازم کنه ، یا نفسم یهو بریده میشه یا از جام میپرم …
روز دختر ازش یه خودکار فانتزی با طرح بی تی اس خواستم ، با سختی بالاخره به جز برچسب از گروه مورد علاقم یه چیزی پیدا کردم ولی اون حتی یادش رفت !!!! … یه روز هم بود که میخواستم بهش بگم همچنین چیزی میخوام ولی جرئت نکردم ، گفتم الان طبق معمول میگه همش اینو میخواد ، همش اونو میخواد ، درحالی که تا اون نگه الان فلان چیزو لازم داری من راجب چیزایی که خواستم لام تا کام حرف نزدم …
وقتی هم که حالم بده بدتر میکنه ، میبینه حالم خوب نیست ! ، ولی سرم داد میزنه و حرفای ناجور بهم میزنه تا حالمو بدتر کنه …
برای کوچکترین چیزا ، مثلا خریدن ماژیک طراحی یا مثلا حتی پاککن ، پولشو با من از نفقم حساب میکنه ، میخواستم کتاب مورد علاقمو بخرم ، تهشم چون خودم پول داشتم خریدم ولی باهام لج کرد گفت تا وقتی امتحان جامعه شناسیت تموم نشده کتابت میاد اتاق من … آخه من به این زن چی بگم؟!؟! …
به مشاور تحصیلیم دلیل افت نمره هامو میگم ، رسما داشت میگفت از اون خونه فرار کن …
اینا تازه یه نمونه از حرفاشه …
توروخدا کمکم کنید ، با مشاور صحبت کردم میگه احتمالا تورو بدن به یه خانواده ی دیگه چون به خاطر رفتار اونا خودکشی هم کردی یا بیان خونه برای بررسی و معاینه ی روانی …
اوضاع در همین حد بده …
پاسخ خانم دکتر سلیقه دار: دوست خوبم
متاسفم بابت تمام شرایطی که در آن قرار داری و تجربه هایی که تاکنون از خانواده داشتی.
می دانم که حس و برداشت تو بسیار غم انگیز است اما همه آدم ها داستان زندگی خودشون را دارند و اگر پای حرف مادرت بنشینیم حتما چیزهایی هست که رنج رندگی اوست. نه اینکه لزوما رنج تو جایی ندارد بلکه اگر از نگاه هر کسی به یک رخداد نگاه کنیم در این صورت بهتر مس توانیم صبر کنیم، تحمل داشته باشیم و به امید روزهای بهتر بجنگیم.
اما در مورد راهنمایی مشاور باید بگویم که هرگز فرار کردن راه حل خوبی نیست. همان طور که خودکشی کار درستی نیست و هر دو به نوعی پاک کردن یک مساله است. به جای همه اینها خوب است تلاش کنی با مادر و شریکش وارد بحث نشوی، گفتگو کنی اما طعنه نزنی، شکایت نکنی یه مورد سرزنش قرار ندهی. تو دیگر یک دختر بالغ هستی و خوب است مدیریت خریدها و چیزهایی که دوست داری داشته باشی را بر عهده بگیرد درست مثل همان خودکاری که برای خودت خریدی. این کار باعث می شود سر موضوعات کوچک با آنها بحث و مشاجره نکنی.
توصیه مهم این است که در روزهای پایانی و سال آخر دبیرستان تمام انرژی و هم و غمت را بگذار برای کنکور و آینده ات. طوری تلاش کن که تضمین کنی آینده ات را می سازی. آینده و زندگی تو دست خودت است و این یک انتخاب است. امروز انتخاب می کنی که فردا چه زندگی داشته باشی.
مثلا فکر کن وقتی تو خانم دکتر این سایت شوی و هزاران نوجوان برایت نامه بنویسند که راهنمایی شان کنی و تو چقدر زندگی ها را نجات دهی.
اینها همه حاصل تصمیم و فکر امروز تو هست.
تا وقت داری برای خودت کاری بکن و منتظر هیچ ناجی دیگری جز خودت نباش.
دوست خوبم
متاسفم بابت تمام شرایطی که در آن قرار داری و تجربه هایی که تاکنون از خانواده داشتی.
می دانم که حس و برداشت تو بسیار غم انگیز است اما همه آدم ها داستان زندگی خودشون را دارند و اگر پای حرف مادرت بنشینیم حتما چیزهایی هست که رنج رندگی اوست. نه اینکه لزوما رنج تو جایی ندارد بلکه اگر از نگاه هر کسی به یک رخداد نگاه کنیم در این صورت بهتر مس توانیم صبر کنیم، تحمل داشته باشیم و به امید روزهای بهتر بجنگیم.
اما در مورد راهنمایی مشاور باید بگویم که هرگز فرار کردن راه حل خوبی نیست. همان طور که خودکشی کار درستی نیست و هر دو به نوعی پاک کردن یک مساله است. به جای همه اینها خوب است تلاش کنی با مادر و شریکش وارد بحث نشوی، گفتگو کنی اما طعنه نزنی، شکایت نکنی یه مورد سرزنش قرار ندهی. تو دیگر یک دختر بالغ هستی و خوب است مدیریت خریدها و چیزهایی که دوست داری داشته باشی را بر عهده بگیرد درست مثل همان خودکاری که برای خودت خریدی. این کار باعث می شود سر موضوعات کوچک با آنها بحث و مشاجره نکنی.
توصیه مهم این است که در روزهای پایانی و سال آخر دبیرستان تمام انرژی و هم و غمت را بگذار برای کنکور و آینده ات. طوری تلاش کن که تضمین کنی آینده ات را می سازی. آینده و زندگی تو دست خودت است و این یک انتخاب است. امروز انتخاب می کنی که فردا چه زندگی داشته باشی.
مثلا فکر کن وقتی تو خانم دکتر این سایت شوی و هزاران نوجوان برایت نامه بنویسند که راهنمایی شان کنی و تو چقدر زندگی ها را نجات دهی.
اینها همه حاصل تصمیم و فکر امروز تو هست.
تا وقت داری برای خودت کاری بکن و منتظر هیچ ناجی دیگری جز خودت نباش.
سلام و خسته نباشید
من هم چند سالی هست که با خانواده مشکل پیدا کردم از کقتی که فهمیدم اطرافم چه خبر است. ما سه تا دختریم و یک پسر. خیلی واضح میبینم که چقدر بین من و بقیه فرق می گذارند. هر بحث و دعوایی بشه اسم من وسط میاد. مثلا برای اینکه داداشم خوب جلوه بدهند مرا خراب می کنند. خانواده ام بیشتر به داداشم اهمیت می دهند. مشکل مالی نداریم و برای من تا الان با اینکه از نظر رفاهی کم نگذاشتند و هرچی خواستم گرفتند اما از نظر عاطفی اصلا اهمیت نمی دهند. من و مادرم خیلی با هم بحث می کنیم. پدرم هم اصلا به فکر این نیست که مشکل را حل کند فقط هر دفعه دعوا که با مادرم دعوا می کنیم می گوید که من می روم! یا آن موقع که گریه می کردم به جای اینکه بگوید چرا گریه می کنی گفت صورتت بشور برو پیش بقیه فامیل که منتظرت هستند!( با اینکه ه
حتی نباشم هم بچه اا راحت تر هستند) انگار انتظار دارد که ما فقط بنشینیم و طوری رفتار کنیم که چیزی نیست. مادرم خیلی به داداشم که آخرین بچه است اهمیت می دهد. همیشه از او تعریف می کند و هر چه که بخواهد می گیرد. مثلا من وقتی پنجم بودم، به من گوشی کوچک خواهرم دادند اما او که کلاس چهارم است، گوشی بزرگی دستش دادند. یادم می آید وقتی به مادرم می گفتم گوشی می خوام می گفت تو هنوز سنی نداری. تازگی ها تبلت مدل بالا می خواستم اما او گفت که به پدرت هم می گویم که برایت نگیرد! اما به پسرش رسید به پدرم گفت که برای پسرش گوشی، موتور بگیرد…
هر وقت مادرم صدا می کنم یا با تلخی جواب می دهد یا نمی شنود( که مطمئنم به خودش را به نشنیدن می زند) حتی اگر یک قدمیش باشی اما داداشم که هر کجا باشد صدایش را می شنود. پدرم هم همینطور است. موقع حرف زدن هیچ کدام به من توجهی نمی کنند. هیچ کس در خوانواده اجازه نمی دهد من یک کلمه حرف بزنم و از خودم دفاع کنم. انگار که وجود ندارم. وقتی داداشم می خواهد حرف بزند همه را ساکت می کنند تا حرف بزند.
من سومین دختر خانواده هستم. یکبار شنیدم که مادرم گفت فکر می کردند من پسر هستم. فهمیدم که آنها می خواستند و فرزند پسری داشته باشند به دلایل زیاد. یکبار گفتند مادربزرگم روز به دنیا امدنم نیامده چون دختر بودم. مادرم از اول هم پسر می خوست. به قول خودش پسرها ادامه دهنده نسل هستند و دخترها عامل تمام مشکلات. همیشه مرا سرزنش می کنند که بخاطر من خواهر دیگرم که موقع به دنیا آمدنم دو سال بیشتر سن نداشت، بخاطر من سختی کشیده و مادرم مجبور شده به من برسد. همیشه هر اتفاقی در خانه بی افتد تقصیر من می اندازند و بارها کتک خوردم بیشتر از خواهر و برادرانم حتی جلوی دیگران مرا زدند. مادرم همیشه میگه دخترها خرج زیادی دارند، بدرد هیچی نمی خورند. جلوی همه از داداشم و خواهرام تعریف می کنه اما از من بد میگه. بارها گفته ازت متنفرم و تو رو یک روز میکشم. به من فحش می ده و میگه دیگه مادرت نیستم. همیشه وقتی حالم خوبه با حرفاش خوشاحالیم نابود می کنه. هر وقت من قهر می کنم میان من دعوا می کنند و می زنند که چرا قهر کردی اما به خواهران و برادرم که میرسد آنها را ناز و نوازش می کنند. وقتی حرف از فرق و بین می زنیم می گویند مگر تو چه چیزی کم داری؟ کل دنیا رو برای تو خریدیدم… بارها فکر خودکشی به سرم زدهو چند بار چاقو برداشتم و خواستم فرو کنم اما می ترسیدم. حتی خواستم خودم را از ماشین بیرون بی اندازم.
همیشه دل مرا می شکنند و نابود می کنند تا خواهران و برادرم را خوشحال کنند. نه در خانه نه در اقوام هیچ کس مرا حمایت نمی کند حتی اگر با حق من باشد. یکبار داداشم گفت که ای کاش به من یک برادر داشت تا الان تنها نباشد. هیچ کس حرفی بهش نزد. فهمیدم که واقعا در این خانه اضافه هستم. تمام مدت در گکشی و اتاقم به تنهایی سپری می کنم و از صدای تک تک اعضای خانواده ام متنفرم. همیشه من موقع نیاز صدا می کنند. قبلا به بیرون رفتن و درکنار دیگران بودن علاقه داشتم اما ترجیح می دهم یک گوشه در تنهایی باشم.
پاسخ خانم دکتر سلیقه دار :دوست خوبم
از سن و سالت نگفتی ولی فکر می کنم در دوره نوجوانی هستی. ممکن است بسیاری از این احساس و برداشت ها به خاطر دوره سنی خودت باشد.
شکی نیست که برخی رفتارها یا حرف های خانواده نادرست هستند اما این احتمال وجود دارد که درباره باقی موارد شما برداشت نادرستی داشته باشی.
در هر دو حالت، با کنار گرفتن و حرف نزدن و متنفر بودن هیچ چیزی بهتر که نمی شود تازه بدتر هم می شود.
پیشنهاد می کنم کمی بدبینی را کنار بگذاری و صدای اطرافیانت را با حس تنفر نشنوی. خیلی از مادران اشتباه می کنند و اتفاقات قبل از زایمان و انتظارات شان را می گویند . این اشتباه هست اما تو تنها نیستی، خیلی از ما می دانیم که برخی از بچه ها اصلا والدین منتظرشان نبودند، برخی والدین منتظر جنسیت دیگر بوده اند یا …. پس سعی نکن این حرف ها را با خودت تکرار کنی، این تو هستی دختری با همین ویژگی هایی که داری و قدم اول همین است که خودت را دوست داشته باشی، مهربان باشی و به خانواده ات مه بانی کنی و کم کم نزدیک تر شوی و بتوانی بگویی که از برخی حرف ها جطور دلگیر نی شود و بتوانی بگویی که چه کار کنند تا تو خیلی دلگیر نشوی.
خانم دکتر اون قبلانا بود میگفتن مامانا عاشق پسراشون و دختراشونم . الان دیگه نه ننه ای وجود داره نه حس مادرانه ای . همشون یه مشت عقده ای بدبختن که زورشون فقط به ما میرسه / خلاص
سلام من عاشق مادرمم
من ۱۴ سالمه
دلخور نباشید چون مادرتون شما رو بدنیا اورد مادرتون براتون غذا درست کرد و شما رو به اینجا رسوند منم قبلا دلخور بودم ولی اخلاقم رو کمی عوض کردم و دید زندگی رو عوض کردم و خیلی خوب شد?❤
سلام من ۱۶ سالمه و یه برادر ۹ ساله دارم . اول از همه باید بگم که من عاشق خونوادم هستم و پدر و مادرم برای من توی زندگی به منعای واقعی هیچی کم نذاشتن .اما امروز میخوام در مورد یه قضیه ای صحبت کنم که خیلی ازارم میده …
مامان و بابای من هر چند از مدتی با هم دعواشون میشه و من از وقتی که یادمه یه کیف توی کمدم داشتم برای وقتایی که مامانم میخواست بابام رو برای رفتن به خونه ی پدربزرگم تهدید کنه و منو با خودش ببره شهرستان .مامان و بابای من از اون دسته ادم هایین که وقتی دعواشون میشه شروع میکنن به داد زدن سر هم و مامانمم معمولا عادت داره یا خودشو بزنه یا وسیله ها رو پرت کنه یا بشکونه که اینجور مواقع من خیلی میترسم اسیبی بهشون برسه .من از بچگی وقتی پدر و مادرم با هم دعواشون میشد ازم خواسته میشد که بینشون قضاوت کنم منم همیشه سعی می کنم طرف حق رو بگیرم اما بازم این من رو تا الان خیلی ازار میده چون اینجوری حس میکنم از دستم ناراحت میشن وقتی حق رو به یکیشون میدم اما وقتی داداشم بدنیا اومد من نمیذاشتم دعوا ها شونو گوش بده یا اینکه مجبور بشه طرف یکیشون رو بگیره .تا دعوا میشه زود میفرستمش توی اتاق یا طبقه پایین خونمون و بهش میگم کارتون ببینه تا دعواشون تموم بشه.مادرم هم از بچگیم هروقت با پدرم دعواش میشد سر من خالی میکرد مثلا میگفت مرده شور تک تکتون رو ببرن یا مثلن اگه دعواشون درباره من باشه بهم میگه دلت خنک شد دعوا درست کردی ! از وقتیم که داداشم بدنیا اومده سر اونم خالی میکنه . اما از بچگیم تا الان چون من بچه بزرگم وقتی با هم دعواشون میشه مامانم برام از بدی هایی مادربزرگم و عمم و کلا خونواده ی بابام در حقش کردن میگه . همیشه هم میگه که بابات روی خونوادش خیلی حساسه و وقتی اسمشون رو میارم رگ غیرتش باد میکنه اما من براش مهم نیستم و همیشه وقتی قضیه ای بین من و خونوادش پیش میاد هیچ وقت حق رو به من نمیده یا ازم دفاع نمیکنه.صحبت های مامانم با من باعث شده دیدم به خونواده بابام عوض بشه و من از این احساس متنفرم.این در صورتیه که مادربزرگم حالا چندسالی هست که فوت کرده اما مامانم انگار هنوز از دستش دلخوره.
من بعد فوت مامان بزرگم در ۱۱ سالگیم تا ۱۵ سالگیم افسردگی شدیدی داشتم که حتی اخرهاش با خودم توی مدرسه راهنمایی تیغ بردم و توی دستشویی سعی کردم خودمو بکشم چون از این زندگی به معنای واقعی بریده بودم و حتی نمیتونستم با پدرومادرم سر این موضوع صحبت کنم و حتی ۱ بار هم به مشاوره مدرسه هم مراجعه کردم اما حالم رو بدتر کرد. اما من تلاش کردم دوباره خودمو به زندگی برگردونم سعی کردم با غم از دست دادن مادربزرگم که توی این سال ها ازش فرار کرده بودم و دعوا های مامانوبابام کنار بیام اونم تنهایی و بدون هیچ مشاوری.راستش یکم از دست مامان و بابام عصبانی بودم که چرا همون موقع که مادربزرگم فوت شد من رو پیش مشاور نبردن . با خودم فکر میکردم اگه اونموقع منو برده بودن پیش مشاور حالم انقدر بد نبود و از خودم متنفر نبودم و روز و شبمو توی فکر خودکشی سر نمیکردم.اما الان من بعد ۱ سال و خرده ای تلاش واقعا تغییر مثبت رو در خودم حس میکنم و به معنای واقعی حالم بهتر شده حالا دیگه یاد گرفتم خودمو دوست داشته باشم چون معتقدم تنها کسی که همیشه کنارم میمونه خودمم.
اما من گاهی اوقات که با مامانم سر یک موضوع بحث میکنم معمولا بهم توهین میکنه و اینجور مواقع من واقعا حالم بد میشه و دوباره از خودم بدم میاد .
دیروز من و داداشم سر سفره ناهار باهم دعوامون شد و این دعوا درنهایت به دعوای منو مامانم تبدیل شد. من به مامانم گفتم دیگه خسته شدم از بس هر بحثی بین من و خودش پیش میاد به فحش دادن وتوهین مامانم به من کشیده میشه . و مامانم به من حرفی زد که تا الان قلبم رو به درد میاره . مامانم گفت :(حالم ازت بهم میخوره! با بلا هایی که خونواده ی بابات سرم اوردن اگه تو بدنیا نیومده بودی من از بابات طلاق گرفته بودم.)منم عصبی شدم و داد زدم :(خوب میگرفتی !)
بابام که داشت با تلفن صحبت میکرد وقتی شنید مامانم داره در رابطه با خونوادش حرف میزنه زود تلفن رو قطع کرد و وارد بحث شد.
و من همینو کم داشتم! عالی شده بود حالا بابا و مامان هم دعواشون شده بود ! مامانم بازمثل اکثر اوقات بهم گفت دلت خنک شد دعوا راه انداختی ! منم از کوره در رفتم و گفتم :(دیدی منظورم همین بود ! از بچگیم تا حالا این چیزا رو میندازی گردن من!) اگرچه واقعا احساس میکردم تقصیر من بود.
دعواشون از ساعت ۳ شروع شد و بالاخره ساعت ۷ تموم شد و منم طبق معمول تا وقتی که بهم اجازه نداده بودن حق ترک کردن صحنه ی دعوا رو نداشتم چون باید بینشون قضاوت میکردم.وقتی گذاشتن برم یه دونه تخم مرغ یواشکی از یخچال طبقه ی بالا برداشتم و رفتم توی درستشویی حیاط که کسی صدام رو نشنوه .و محکم تخم مرغ رو به سمت دیوار پرت کردم و بعدش خمیردندونه قدیمی ای رو که اوجا بود خالی کردم روی کف سرامیک ها و کلی صابون جامد رو کوبیدم به دیوار تا اینکه اروم شدم.از وقتی که یادمه این اولین باری بود که اینجوری عصبانیتم رو خالی میکردم.وقتی اروم تر شدم همه جارو تمیز کردم رفتم توی اتاقم و لباسای خیسمو عوض کردم و یه دوساعتی پشت لپتاپم بودم و چیزای چرت و پرت سرچ میکردم.اصلا حوصله ی درس خوندن نداشتم!
اما اوضاع شب بدتر شد. وقتی بالاخره رفتم طبقه ی بالا مامانم بهم گفت:(چرا درس نمیخونی؟)
منم گفتم:(میخونم)
بعدش گفت:(اصلا برای من مهم نیست که میخونی یا نمیخونی . اصلا دوست ندارم! ازت متنفرم !حالم ازت بهم میخوره !حالم ازت بهم میخوره فهمیدی !حالم ازت بهم میخوره!)
منم بی اینکه توی حال خودم باشم دیدم که دارم با صدای شکسته میگم:(خوب منم دوست ندارم!)
بابام رو به مامانم کرد و گفت:(حواست هست داری چی میگی؟ خوب ناراحت بوده عادیه نتونه درس بخونه!)
مامانم گفت: (یعنی این میتونه ناراحت باشه وظیفش رو که درس خوندنه انجام نده! تو میتونی کارتو انجام ندی چون ناراحتی! اونوقت من با ناراحتیم باید خودم رو مجبور کنم بیام واسه ی شما شام درست کنم؟)
بابام گفت:(من که پشت لپتاپم دارم کامو انجام میدم.الان مشکلت دقیقا چیه؟)
من با بغض گفتم:(مشکلش دقیقا منم!)
مامانم گفت:(افرین چقدر خوب فهمیدی موضوع رو!)
حالا من باید چیکار کنم؟ دیگه از دعوا هاشون خسته شدم.حتی احساس میکنم همدیگرو زیادم دوست ندارن چون جلوی ما همدیگرو حتی یه بغل خشک و خالیم نمیکنن! راستش اگه بخوان روزی طلاق بگیرن من حتما موافقت میکنم.با اینکه خیلی واسم سخته اما دوست دارم دوتاییشون رو خوشحال ببینم.حتی اگه در کنار هم نباشن. خیلی دوست دارم قانعشون کنم بریم یه مشاور خانواده اما مطمینم اگه بگم قبول نمیکنن میشه لطفا بهم بگید چطوری راضیشون کنم؟ممنونم.
پاسخ خانم دکتر سلیقه دار :دوست خوبم
از اینکه شاهد مجادله های بین مادر و پدرت هستی بسیار متاسفم اما خیلی خوشحالم که این قدر قوی هستی و تاکنون توانسته ای بسیاری از مسائل مربوط به خودت را حل کنی.
به تو پیشنهاد می کنم در جایی این جمله را بنویس که زندگی هر کسی به جز خودم به من ارتباطی ندارد و آن را جایی بگذار که ببینی و به مرور باور کنی که تو مسئول اتفاقات زندگی دیگران و خصوصا مادر و پدر ت نیستی. ممکن است مادر تو به خاطر اینکه عصبانی است حرفی بزند ممکن است چون نمی داند چگونه مساله هایش را حل کند آن را به دیگران و تو نسبت دهد اما واقعیت چیزهایی که می گوید نیست. و تو مسئول خودت هستی تا باور نکنی.
در مورد اینکه از تو میخواهند که همجنان میان شان قضاوت کنی تا قبل از این کودک بودی و نمی دانستی یا نمی توانستی تصمیم دیگری بگیری اما حالا لازم است با وجود اصرار کردن و … اصلا در محیط نمانی و بگویی خودتان مشکل تان را حل کنید و به اتاق دیگری بروی همان کاری که برای برادرت انجام می دهی.
در مورد مراجعه به یک مشاور هم که دوست داری کاری کنی که مشاوره بروند از ریشه کارت اشتباه است. چون آنها خودشان به ذهن شان نمی رسد که مشاور نیاز دارند!آنها احساس نمی کنند چیزهایی هست که لازم است تغییر دهند و بچه آنها در این سن متوجه می شود؟!
مسلما تا زمانی که خودشان نخواهند کاری پیش نمی رود و شدیدا توصیه می کنم کنار بکشی، با مادرت بحث نکنی اما هرگز از این به بعد در دعواها شرکت نکنی و حاضر نباشی و هر زمان که نظری از تو خواستند محترمانه بگویی بهتر است به مشاور خانواده مراجعه کنید و دیگر چیزی نگویی.
سلام من والد عصبی دارم و پدرم تیک های عصبی زیادی داره . ما مشکل مالی داریم و از لحاظ اجتماعی در حد خوبی نیستیم . من هر روز با صدای جر و بحسشون از خواب بیدار میشم . چند ساله که فهمیدم گرایشات جنسیم مشکل دارن و این منو از لحاظ روحی داغون کرده . از وقتی این مسئله رو فهمیدم از خودم حالم به هم میخوره . رابطم با پدرم خوب نیست . اصلا خوب نیست . من باید چادر بکنم سرم ولی از لحاظ روانی برام سخته . منو به خاطر حجاب خیلی اذیت کردن و مصمم هستن که من چادری باشم . من وسواسی شدم طوری که هر روز میرم حموم و بعد از هر دستشویی کف پا تا زانوم رو با کف و صابون میشوزم . مادرم خیلی حساس شده و خوب عصبی بودن پدرم روش تعثیر گذاشته و خیلی بحث میکنه و جیغ میکشه . پدرم هیچوقت واسه خوانوادش وقت نذاشته هر وقت هوس کنه دو کلمه با خانوادش حرف میزنه . برای گرایشم پیش مشاور رفتم . به غیر از توهین چیزی نصیبم نشد . الان هم میخوام تا اخر عمر تنها زندگی کنم و فقط درس بخونم . فک کنم این خیلی بهتره . در کل دارم خودمو با این امید نگه میدارم . احساس میکنم مادرم فهمیده من چمه چون چند وقتیه که حالش از من بهم میخوره . خواهش میکنم یکی بگه من چیکار کنم که با پدر و مادرم و دیگری با گرایشم کنار بیام
پاسخ خانم دکتر سلیقه دار:
دوست خوبم
برخی شرایط از دایره اختیار و کنترل ما خارج هستند مثل مادر و پدر و خصوصیاتش. از این بابت برای تو متاسفم که در شرایط خوبی طبق گفته خودت قرار نداری. اما در مقابل اتفاقاتی وجود دارند که در محدوده اختیار و انتخاب ماست. مثل حسی که درباره خودت داری. اگر چیزی که میتوانی انتخاب کنی را به درستی انجام ندهی نمیشه تنها متاسف بود چون خودت آن را انتخاب کرده ای.
بنابراین اولین و مهمترین چیزی که لازم است بدانی و برایش کاری کنی این است که لااقل خودت خودت را دوست داشته باش، خودت را بپذیر، با خودت کنار بیا، نگو از خودم حالم به هم میخوره چون همین احساس تو است که موجب میشه چیزی که اسمش را وسواس گذاشتی گسترده بشه و مدام رفتاری در تو تکرار بشه که انگار قصد داره با شستشو خودت را عوض کنه.
قرار نیست اطرافیانت را تغییر بدی، قرار نیست کاری کنی که مشاور درباره تو بد نگدید، مادر حالش بد نشود پدر با تو وقت بیشتری بگذراند و ... که البته اگر رخ دهد چه خوب میشود، اما قرار است و باید که تغییر از خودت شروع شود.
شاید در آینده بخواهی تنها بمانی و ازدواج نکنی، شاید برعکس، شاید در آینده بخواهی خانواده جدیدی تشکیل دهی، شاید نه، مهم این است که الان و در شرایط حاضر خودت هم خودت را طرد نکنی و حال بدی نسبت به خودت نداشته باشی.
این نکته مهم را فراموش نکن. از همین لحظه درباره خودتمثبت بگو و خودت را بپذیر. نتیجه آن را خواهی دید.
مادر من هم چندین بار بهم گفته ازت متنفرم کاش یا من بمیرم یا تو.البته من بهش حق میدم چون خودم هم دیگه حالم از خودم بهم میخوره