داستان کوتاه مترسک مزرعه
من مترسک مزرعه گندم هستم. سال ها است که در این مزرعه رو به خورشید دستانم را برای در آغوش گرفتن کسی باز گذاشته ام. اما گویا کسی جز خورشید مرا به آغوش گرم خود نمی کشد.روزها خورشید و شب ها تنها همدم من هستند. این خورشید است که روزها گرمی بخش وجود من است. تو می توانی از صورت آفتاب سوخته ی من بدانی که چه کسی همدم همیشگی من است.
گاهی کلاغ ها بی رحمانه به سرم هجوم می آورند. منقارهای خود را بر سرم می کوبند. آن قدر ضربه های خود را محکم بر سرم فرو می آورند که گاهی اوقات چشمانم دیگر حتی توان دیدن همدمم خورشید را ندارد.
چشمانم را می بندم. در وجودم آهسته و آرام می گیرم. برای بی کسی و تنهایی خود. برای این که سال ها است در حسرت این که کسی مرا در آغوش گرم خود بسپارد، مانده ام . آدم ها بی تفاوت از کنارم می گذرند. وقتی نگاهشان به لباس پاره پاره ام می افتاد؛ لبخندی تلخ به لب می آوردند. گویا آنان نیز برای زندگی بیهوده و یک نواخت من در ته دل خود آه می کشند.
وقت درو
روزهایم سپری می شود و زمان درو کردن خوشه های گندم فرا می رسد. صاحب مزرعه با خوشحالی زیاد در میان خوشه های گندم شادمانه به این طرف و آن طرف می رود . او از این که محصولاتش به ثمر رسیده اند اشک شوق می ریزد. اما کسی به من توجهی نمی کند. آه خدای من !! چه بر سر من خواهد آمد؟
صاحب مزرعه نزدیک می شود نزدیک و نزدیک تر. پاهایم را از میان انبوه گندم ها بیرون می آورد و با دستان قدرتمند خود مرا بی رحمانه به سوی جاده ی سرو و بی انتها پرت می کند. روی خط سینه جاده پهن می شوم. گویا یکی از دستانم جا مانده است. می گریم و صاحب مزرعه دستم را به سویم پرت می کند تا مزرعه اش از هر گونه آشغالی مثل من پاک باقی بماند.
ماشین ها به سرعت از کنارم می گذرند. وجود شیء سنگینی را بر روی قلب نداشته ام حس می کنم. چشمانم را به سختی می چرخانم و لاستیک ماشینی را بر روی خود می بینم و صدای کودکانه ای را می شنوم که با شوق به پدرش می گوید: من از این چوب های سوخته می خواهم.
مرد پس از این که به من نزدیک می شود تنها دست باقی مانده ام را می گیرد و به سوی خود می کشاند. دست جدا شده ام را بر روی جاده ی سرد تنها می گذارم. هر چه فریاد می زنم که دستم را جا گذاشتی به من توجهی نمی کند. مسافتی را طی می کنم. مرد ماشین را در گوشه ای نگه می دارد و شروع به جمع کردن چوب می کند. سرم را به سوی آسمان بر می گردانم و به دنبال خورشید می گردانم اما گویا اثری از همدمم نیست.
آخرین نگاه مترسک مزرعه
مرد با دستانش مرا بلند می کند و بر روی چوب های جمع شده پرت می کند. کبریت خود را روشن می کند. چشمان گشوده ام را به آرامی و به آهستگی می بندم و در وجودم سخت می گریم. در این لحظه تمام وجودم احساس گرمای شدیدی می کند اما این گرما از گرمای همدمم عمیق تر و سوزنده تر است که کم کم تمام وجودم را به شعله می کشد.
در همین زمان صدای شادی کودکی را می شنوم که از سوختن و خاکستر شدن من لذت می برد. دیگر زبانم توان گفتن ندارد و در لحظات آخر وجود گرمایی را به خاکسترم حس می کنم. گرمای آشنا را که در تمام مراحل زندگی ام حتی در روزهای سرد تنهایم نگذاشته بود را حس می کنم که همیشه به سختی گرمایش را از میان ابرها به زمین می رساند.
این گرمای همدمم بود که باز هم تنهایم نگذاشته بود. با این که زندگی سختی را گذراندم و سرگذشت تلخی داشتم اما حال شادمانم از این که زندگی من را در اینجا به پایان رسید که باد خاکسترهای سوخته ام را به مزرعه ی خوشه های گندم ببرد تا برای آخرین بار هم که شده تنها نباشم.
می خواهم تنها یک جمله بنویسیم و آن این است که :
« همدم خوبم برای همیشه عاشقانه دوستت دارم »
مترسک مزرعه گندم
به قلم خانم مینا نوروزی
یک پاسخ
بسیار زیبا
تبارک الله