توضیحات ما عادت کرده ایم زندگی را همیشه از دریچه دو چشم کوچک خود ببینیم. بیایید کمی فانتزی شویم. کمی مثل انیمیشن ها و فیلم های تخیلی شویم. بیایید زندگی را از نگاه کفش ها ببینیم. به نظرتان دغدغه های یک جفت کفش چیست؟ برایمان بنویسید ولی توجه داشته باشید که باید داستانتان از زبان یک کفش باشد. شاد باشید
مهلت شرکت در مسابقه
   

تا 8 اردیبهشت ماه می باشد

جایزه

جایزه نفر اول 30 هزار تومان

جایزه نفر دوم 20 هزار تومان

شرایط شرکت در مسابقه 1- عضویت در سایت نوجوان ها 2- محدوده سنی 12 تا 21 سال
راه های ارسال پاسخ

1- ارسال پاسخ از طریق دیدگاه (کادر پایین صفحه)

2- ارسال پاسخ به آدرس ایمیل info@nojavanha.com

3- ارسال پاسخ به آیدی تلگرام @site_nojavanha

4- ارسال پاسخ از طریق شبکه اجتماعی نوجوان ها

اعلام نتایج

خانم گوزل احمدی برنده 30 هزار تومان

آقای سعید عابدزاده برنده 20 هزار تومان

mosabeghe

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

9 پاسخ

  1. صبح كه از خواب بیدار شد، كفش پای چپ، دهانش را باز كرد و خمیازه ی كشداری تحویلش داد. بعد زبان درازی كرد و تابی به ابروهایش داد و با غرور گفت: «من امروز مدرسه نمی آیم!» مسعود كه چشمانش را می مالید، حرف كفش پای چپش را جدی نگرفت . دست و صورت خود را شست و صبحانه خورد. وقتی به طرف در رفت؛ كفش پای چپ هنوز همان حالت خود را حفظ كرده بود: دهان دره، زبان درازی و ابروهای تاب دار.

    مسعود ناراحت شد. گفت: «فكر می كردم مثل قبل فقط می خواهی كمی دهن كجی كنی یا با میخ های كف بدنت بهم سیخونك بزنی. باورم نمی شود داری این رفتار را انجام می دهی!»

    كفش پای راست كه تا آن موقع ساكت بود، كش و قوسی به خود داد و گفت: «مسعود جان! نگران نباش. این همین شكلی است. مغرور و بی خاصیت. خودم به مدرسه می رسانمت. تو هم اگر دوست داشتی لطف كن از مدرسه كه برگشتیم یك كمی واكس به بدنم بزن. حسابی خشك شده.»

    مسعود دمق كیفش را زمین گذاشت و همان جا نشست و با دلخوری گفت: «نمی شود كه با یك لنگه كفش به مدرسه بروم.»

    كفش پای چپ بادی به غبغب انداخت و گفت: «مشكل خودت است. من دیگر خسته شدم. حوصله ندارم هر روز وزنت را تحمل كنم و تو را به مدرسه برسانم.»

    مسعود آن روز مدرسه نرفت. كفش دیگری هم نداشت كه لجبازی نكند.

    مادر مسعود كه ماجرا را فهمید گفت: «غصه نخور پسرم. فردا كفش های برادرت را بپوش.»

    مسعود گفت: «آن ها برای من بزرگ است. تازه، خودش آن ها را لازم دارد.»

    مادر گفت: « او که بعد از ظهری است. تو صبح تا ظهر آن ها را بپوش، بعد از ظهر او بپوشد. برایت یكی، دو تا كفی می اندازم تا اندازه شود.»

    مسعود گفت: «نمی خواهم. من كفش های خودم را می خواهم.»

    مادر با مهربانی گفت: «تو هم كه داری مثل كفش پای چپت لج بازی می كنی. تا آخر ماه چیزی نمانده. قول می دهم بابا كه حقوقش را گرفت، یك كفش نو برایت بخریم. تا آن موقع چاره ای نیست. باید از كفش های برادرت استفاده كنی. اگر می شد كفش خودت را تعمیر كرد، می بردم برایت تعمیر می كردم. اما مگر نمی بینی، آن قدر دهانش را باز گذاشته و زبانش را بیرون آورده كه دیگر كاریش نمی شود كرد.»

    مسعود كوتاه آمد و قبول كرد تا آخر ماه كه بابا حقوق می گرفت، شریكی كفش های برادرش را بپوشد. هر چه فكر كرد دید اگر پوشیدن کفش یک نفر دیگر بهتر از آن است که با یك كفش از خود راضی و ننر این طرف، آن طرف برود. بعد از ظهر هم كفش پای چپ را برد و سر كوچه گذاشت. كفش پای راست را هم واكس زد و یك گوشه ی جا كفشی گذاشت.

    از آن روز هر وقت كسی لنگه كفش پای راست را واكس خورده گوشه ی جا كفشی می دید و سراغ لنگه ی دیگرش را می گرفت؛ مسعود ماجرای زبان درازی كفش را برای همه تعریف می كرد. بعد دیگران می پرسیدند: «حالا با این لنگه كفش می خواهی چی كار كنی؟»

    و مسعود می گفت: «آن را نگه می دارم تا هر وقت هر كدام از كفش هایم خواست لج بازی کند این ماجرا را برایش تعریف كنم و بگویم که عاقبت غرور و لج بازی، تنهایی است.

  2. كفش : اي جوراب من خيلي كثيفم و خيلي سياه هر وقت خودم را جلوي آيينه نگاه مي كنم بدم مي آيد ، من خيلي كثيفم دوست داشتم مثل كفش هايي كه توي خيابان مي بينم تميز باشم آنقدر خاك بر رويم نشسته و آنقدر گلي هستم كه از خودم خجالت مي كشم ، من وقتي كه داخل خيابان مي روم و كفش هاي ديگر را نگاه مي كنم حسرت مي خورم و با خودم مي گويم اي كاش من آن كفش بودم .

    جوراب : آخه اي كفش من به اين تميزي چي جوري با تو باشم و با تو راه بروم من هم مثل تو كثيف مي شوم .

    كفش: ا … ا… ا… .

    جوراب : كفش چرا گريه مي كني ؟

    كفش : آخه هيچكي منو دوست نداره ، همه از من بدشون ميان آخه من چي كار كنم؟! چي جوري خودم را تميز كنم ؟!

    كفش با همين وضع خودش را تحمل كرد و جوراب هم هيچ وقت به پيشش نيامد كه فصل زمستان شد و عصري باران خيلي شديدي گرفت و كفش خيلي خوشحال شد و به بيرون از خانه رفت و هوراي بلندي كشيد و وقتي كه زير باران رفت تميز تميز شد و گفت : آخ جون من تميز شدم ، آخ جون . و كفش به پيش جوراب آمد و با خوشحالي بسيار گفت : جوراب … جوراب … من تميز شدم ، ديگه كثيف نيستم و حالا تو مي توني به پيشم بيايي و با من راه بروي .

    جوراب : به … به … چه تميز شدي حالا من به پيشت مي آيم و ديگه هم كثيف نمي شوم .

  3. به خودم که اومدم دیدم توی دست‌های وحیدم و اسیر نگاهش هستم .سریع من رو پاش کرد و رفت توی حیاط داد?زد: پس کی می‌ریم مهمونی؟ ای بابا دیر می‌شه‌ها؛ عید بود من هم جزو لباس‌ها و دیگر چیزهای نو و جدید عید برای وحید بودم. وحید من را همه‌ جا می‌برد و پز می‌داد که قشنگ‌ترین کفش‌های دنیا را دارم. آن همیشه با یک دستمال من را تمیز می‌کرد و می‌گذاشت قسمتی از حیاط که سایه بود. احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین کفش دنیا هستم و همیشه در راحتی بودم.آن طرف حیاط یک جفت کفش پاره پوره وجود داشت که وحید بعضی اوقات آن‌هارا می‌پوشید نمی‌دانستم چرا آن کفش‌ها این ریختی هستند.

    خلاصه یکی دو ماه گذشت تا این‌که موقع امتحانات وحید رسید؛ دیگر زیاد به من اهمیت نمی‌داد که هر روز دستمالم بکشد؛ وقتی که امتحاناتش را خوب می‌داد آن‌قدر ذوق می‌کرد که سریع بندهای من را باز می‌کرد و سریع پرت می کرد و می‌رفت توی خانه. موقعی هم که امتحاناتش را بد می‌داد من را بی‌حوصله درمی‌آورد و محکم با ته پا هل می‌داد به عقب و یک لنگه‌ام می‌افتاد این‌ طرف و یکی هم می‌افتاد پایین پله‌ها. خلاصه روز آخر امتحانات وحید رسید؛ او با آرامش و خوشحالی من?را از پایش در آورد و گذاشت یک گوشه و رفت توی خانه. من ساده فکر می‌کردم که دیگه راحت شدم. حالت مغرورانه‌ای به خودم گرفتم و ایستادم روبروی آن یکی کفش‌ها مدتی که همین‌جور ماندم شنیدم وحید گفت: «مامان بهتره برام یک جفت کفش تابستونی بخری تا با این کتونی‌های عید فوتبال بازی کنم».

    این حرف وحید ترس عجیبی در وجودم انداخت. آخر فوتبال دیگر چیست؟ بعد از ظهر بود؛ تلخ‌ترین بعدازظهر عمرم؛ وحید من را پاش کرد و با پدرش رفتند تا رسیدند به یک کفش‌ فروشی و یک جفت کفش تابستانی شیک انتخاب کرد و پوشید. کفش‌های تابستانی نو با حالت تحقیرکننده‌ای نگاهم می‌کردند. خیلی عصبانی شده بودم .وقتی رفتیم خانه، وحید با عجله من را از پایش درآورد و با بی‌اعتنایی خاصی پرتم کرد پیش همان کفش‌های پاره؛ احساس می‌کردم له شده‌ام.

    خودم را با زحمت به کفش‌ها رساندم؛ زدم بهشان تکان نمی‌خوردند؛ دوباره این کار را انجام دادم، فایده‌ای نداشت! کفش‌های بیچاره مرده بودند. مادر وحید آنها را گرفت و انداخت توی کیسه زباله و گذاشت توی کوچه. پیش خودم گفتم سرنوشت من هم این‌طوری می‌شه؟ کل تابستان توی کوچه‌ها با وحید فوتبال بازی کردم و توی زنگ‌های ورزش اوایل مهرش هم شرکت داشتم.

    اما درست وسط فصل پاییز من را هم انداختند توی کوچه و بعدش هم یک مرد فقیر من را انداخت توی کوله‌‌بارش و برد برای پسرش (فرید) .توی خانه‌ی مرد فقیر برخلاف خانه‌ی خانواده وحید خیلی کوچک بود؛ فرید تا من را دید خوشحال شد و من را پاش کرد و چند شاخه گل گرفت دستش تا ببرد بفروشد. از این کوچه به آن کوچه؛ از این پارک به آن خیابان. دیگر داشتم می‌مردم. هیچ وقت این همه حرکت نکرده بودم. مدتی گذشت تا این‌که جلوی دهنم باز شد و تمام چسب و نخ‌هایش از بین رفت.باد سردی می‌وزید و پاهای فرید یخ زده بود. من هم که نمی‌توانستم با آن دهن گشادم فرید را گرم کنم. داشتیم حرکت می‌کردیم که به یک خرابه رسیدیم که کفش‌های پاره زیادی در آن بود. فرید من را از پاش درآورد و یک جفت کفش جلو بسته‌ی کهنه دیگر پوشید و ازم خداحافظی کرد. این‌جا همه کفش‌ها مرده‌اند .من هم یک جایی کز کردم و به امید بازگشت گذشته‌ی خوبم مردم و در گورستانی از کفش‌ها در یک نقطه بی‌جان افتادم.

  4. احساس خوبی داشتم که یک کفش زیبا بودم ، ام اد این که معلوم نبود صاحب من کیست نگران بودم دلم می خواست کسی صاحب من باش که از من به خوبی مراقبت کند چون برای تولید من بسیار زحمت کشیده بودند.

    وارد بازار کفش شدم پشت ویترین مغازه منتظر کسی بودم که من را انتخاب کند یک روز ناگهان پیر مردی پشت ویترین مغازه امد و در یک نگاه من را پسنددید ، وارد مغازه شد و گفت : من را برای روز تولد پسرش میخواهد خیلی خوشحال بودم که به عنوان کادویی به پسری هدیه می شوم ، پدر من را به پسرش هدیه داد و او را کلی خوشحال کرد پسر انگار مدتها بود که کفش نو به پایش نکرده بود. دائم مرا بغل می کرد و می بوسید شب موقع خوابیدن مرا کنار رخت خوابش می گذاشت و می خوابید و به خوبی از من مراقبت می کرد تا اینکه یک روز ناگهان خودم را در مبان زمین خاکی دیدم که بچّه های زیادی مشغول فوتبال بازی بودند . مرا این قدر محکم به توپ می زد که زخمی شدم واقعاً نمی دانستم چه باید بکنم پسر کوچولو مرا فراموش کرده بود و با کفشی که مناسب فوتبال نبود بازی می کرد بعد از بازی هم به کنار رود خانه رفت و با من داخل آب شد با دوستانش آب بازی می کرد . خلاصه وقتی شب به خانه آمد من دیگر آش و لاش شده بودم از فردای آن روز هم مرا به کناری انداخت و حتّی حاضر نشد که مرا به پدرش نشان دهد تا مرا تعمیر کند خلاصه اینکه منی که با این همه زحمت و مشقت تولید شده بودم به راحتی از بین رفتم اون پسر بچه می توانست با مراقبتهایی که از من می کرد تا مدت ها از من به خوبی استفاده کند و من هم محافظ پاهایش باشم امّا فدر من را ندانست .

  5. گاهی از اینکه کفش شدم افسوس می‌خورم. فکر می‌کنم کفش مظلوم‌ترین پوشیدنی باشد. اگر بدانید چه بلاهایی سر من آمده تا به اینجا رسیدم، به من حق می‌دهید.

    اولش من یک جفت کفش ورزشی سفید بودم. پشت ویترین یک مغازه لوازم ورزشی جا خوش کرده بودم تا اینکه صاحب من با پدرش برای خرید من آمدند. خب تا اینجای قضیه خوب بود. ماجرا از وقتی شروع شد که فهمیدم آقا، یک نوجوان اهل ورزش تشریف دارند.

    می‌گویید کفش ورزشی برای ورزش ساخته می‌شود؟ درست اما حال زار من به ورزش محدود نمی‌شد. توی زمین فوتبال باید حرف بد می‌شنیدم. صاحب من پایش را بلند می‌کرد و بعد از ده بار که نمی‌توانست شوت کند و سر من توی آسفالت‌ها می‌خورد، بالاخره موفق می‌شد که به توپ ضربه کوچکی بزند. توپ در حالی که بر اثر ضربه دور می‌شد، بلند بلند و جلوی همه به من حرف‌های بد می‌زد که چرا توی سرش زده‌ام. انگار تقصیر من بود.

    جاهای دیگری هم من تقصیرکار شناخته می‌شدم. مثلاً جوراب‌های بو گندو و کف پای از خود راضی، هر روز به جان من بیچاره غر می‌زدند. وقتی جوراب می‌آمد، حالم بهم می‌خورد اما هردفعه موقع رفتن سرکوفت می‌زد که تو باعث شدی من بوی بد بگیرم. کف پای لوس و ننر هم می‌گفت:«حرف نزنید که اعصابم از دست هر دو نفرتان خورد است!» من بیچاره لام تا کام حرف نمی‌زدم.

    یک دفعه اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد. صاحب من موقع راه رفتن توی جوی پر از لجن کنار خیابان افتاد. بویی گرفتم که هزار رحمت به بوی جوراب. دیگر داشت گریه‌ام می‌گرفت. صاحب من آنقدر سر به هوا است که به جای شستن، به من واکس سیاه زد و گفت:«کاملاً از سفید تبدیل به سیاه شدی!» و قاه‌قاه خندید.

    آخرش مرا گوشه حیاط گذاشت. به خیالش اگر آفتاب می‌خوردم؛ بوی بد لجن می‌پرید! نمی‌دانم کدام عاقلی یا شاید هم دیوانه‌ای بهش گفته بود آفتاب بوی بد را از بین می‌برد.

    روزهای زیادی است که اینجا هستم. در تمام روزها آفتاب داغ می‌تابید و من توی خودم جمع و چروکیده می‌شدم. هی چروکیده شدم و پوستم ترک خورد تا اینکه واقعاً از ریخت افتادم. دیگر بوی لجن نمی‌دهم اما گوشه حیاط مانده‌ام و از صاحبم خبری نشده. یک روز از دور دیدم‌اش که با یک جفت کفش نو بیرون می‌رفت. گویا مرا فراموش کرده. حالا آرام و بی‌صدا کنار دیوار نشسته‌ام و منتظر سرنوشت هستم.

    هر کفش سرنوشتی دارد که هیچکس موقع ساخته شدن از آن خبر ندارد. اگرچه سرنوشت من تا اینجا اندکی غمگین بود اما راستش اگر همین جوری پیش برود، بدک نیست، برای خودم آسمان را نگاه می‌کنم و از هوای آزاد لذت می‌برم؛ از غرولند جوراب و از حرف‌های زشت توپ فوتبال هم خبری نیست.

  6. من در یک کارخانه کفش‌سازی بزرگ تولید شدم. با یکی از کفش‌هایی که اندازه خودم بود، در یک جعبه قرار گرفتم تا به مغازه برویم. جعبه‌های زیادی را پخش کردند و مرا هم به مغازه‌ای بردند.

    در جعبه تاریک هر روز صدای مشتری‌ها را می‌شنیدم که دنبال کفش می‌گردند. آن روز صدای مردی را شنیدم که گفت:«لطفا یک سایز کوچک‌تر!» مغازه‌دار جعبه مرا باز کرد و لنگه همراه مرا دست مرد داد.

    مرد پس از اینکه لنگه مرا امتحان کرد، گفت:«همین خوب است، آن را می‌خرم». بعد با صدای خجالت‌زده گفت:«می‌شود فقط همین یک لنگه را ببرم؟» قلبم به شدت می‌زد. دلیل حرفش را نمی‌دانستم. مغازه‌دار مخالفت کرد چون یک لنگه کفش به هیچ دردش نمی‌خورد. مرد پول کفش‌ها را داد و از مغازه بیرون آمد.

    توی راه متوجه شدم که مرد فقط یک پا دارد و پای دیگر از زانو قطع شده است. ناراحت شدم. هم برای مرد و هم برای خودم که بدون استفاده می‌ماندم.

    مرد وقتی به خانه رسید، کفش‌ها را به دخترش نشان داد و با خنده گفت:«آن یکی لنگه مال تو. بزرگ که شدی، باهاش لی لی بازی کن» دخترک اول دمغ شد. بعد مرا گرفت و برد روی میز تحریرش گذاشت و رفت. از اینکه آنجا کنار مداد و خودکارها بودم، احساس غریبه بودن به من دست داده بود. اما اتفاق جالبی برایم افتاد.

    دختر وقتی شب پشت میز نشست تا مشق بنویسد، خودکار و مدادهایش را جمع کرد و ریخت توی من. با خوشحالی گفت:«خب! حالا یک جامدادی کفشی دارم».

    اگرچه کفش‌ها برای پوشیدن استفاده می‌شوند اما من از اینکه جامدادی و جاخودکاری رومیزی هستم، راضی‌ام چون حداقل بدون استفاده نیستم.

  7. سلام . گاهی از اینکه کفش شدم افسوس می‌خورم. فکر می‌کنم کفش مظلوم‌ترین پوشیدنی باشد. اگر بدانید چه بلاهایی سر من آمده تا به اینجا رسیدم، به من حق می‌دهید.

    اولش من یک جفت کفش ورزشی سفید بودم. پشت ویترین یک مغازه لوازم ورزشی جا خوش کرده بودم تا اینکه صاحب من با پدرش برای خرید من آمدند. خب تا اینجای قضیه خوب بود. ماجرا از وقتی شروع شد که فهمیدم آقا، یک نوجوان اهل ورزش تشریف دارند.

    می‌گویید کفش ورزشی برای ورزش ساخته می‌شود؟ درست اما حال زار من به ورزش محدود نمی‌شد. توی زمین فوتبال باید حرف بد می‌شنیدم. صاحب من پایش را بلند می‌کرد و بعد از ده بار که نمی‌توانست شوت کند و سر من توی آسفالت‌ها می‌خورد، بالاخره موفق می‌شد که به توپ ضربه کوچکی بزند. توپ در حالی که بر اثر ضربه دور می‌شد، بلند بلند و جلوی همه به من حرف‌های بد می‌زد که چرا توی سرش زده‌ام. انگار تقصیر من بود.

    جاهای دیگری هم من تقصیرکار شناخته می‌شدم. مثلاً جوراب‌های بو گندو و کف پای از خود راضی، هر روز به جان من بیچاره غر می‌زدند. وقتی جوراب می‌آمد، حالم بهم می‌خورد اما هردفعه موقع رفتن سرکوفت می‌زد که تو باعث شدی من بوی بد بگیرم. کف پای لوس و ننر هم می‌گفت:«حرف نزنید که اعصابم از دست هر دو نفرتان خورد است!» من بیچاره لام تا کام حرف نمی‌زدم.

    یک دفعه اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد. صاحب من موقع راه رفتن توی جوی پر از لجن کنار خیابان افتاد. بویی گرفتم که هزار رحمت به بوی جوراب. دیگر داشت گریه‌ام می‌گرفت. صاحب من آنقدر سر به هوا است که به جای شستن، به من واکس سیاه زد و گفت:«کاملاً از سفید تبدیل به سیاه شدی!» و قاه‌قاه خندید.

    آخرش مرا گوشه حیاط گذاشت. به خیالش اگر آفتاب می‌خوردم؛ بوی بد لجن می‌پرید! نمی‌دانم کدام عاقلی یا شاید هم دیوانه‌ای بهش گفته بود آفتاب بوی بد را از بین می‌برد.

    روزهای زیادی است که اینجا هستم. در تمام روزها آفتاب داغ می‌تابید و من توی خودم جمع و چروکیده می‌شدم. هی چروکیده شدم و پوستم ترک خورد تا اینکه واقعاً از ریخت افتادم. دیگر بوی لجن نمی‌دهم اما گوشه حیاط مانده‌ام و از صاحبم خبری نشده. یک روز از دور دیدم‌اش که با یک جفت کفش نو بیرون می‌رفت. گویا مرا فراموش کرده. حالا آرام و بی‌صدا کنار دیوار نشسته‌ام و منتظر سرنوشت هستم.

    هر کفش سرنوشتی دارد که هیچکس موقع ساخته شدن از آن خبر ندارد. اگرچه سرنوشت من تا اینجا اندکی غمگین بود اما راستش اگر همین جوری پیش برود، بدک نیست، برای خودم آسمان را نگاه می‌کنم و از هوای آزاد لذت می‌برم؛ از غرولند جوراب و از حرف‌های زشت توپ فوتبال هم خبری نیست.

  8. امروز هم مثل هر روز است. باز هم همان حکایت همیشگی است. انسان قلبش دومش را درونم می گذارد. من حاوی میلیارد ها دلار ارزشم. این در حالی است که می توانید با پول تو جیبی هایتان مرا بخرید. همراه با انسان به بیرون می روم، هوا سرد است، دیشب مقداری باران آمد؛ ای وای باز هم گل، باز هم کثیفی…
    نمی دانم مقصدم کجاست، غرب یا شرق؟ شمال یا جنوب؟ البته دانستن آن نیز برایم نه مهم است و نه دردی را دوا می کند. انسان مرا زیر پای خود می کند و به زبان خود نیز از من تشکر نمی کند. انسان واقعا موجود بدی است.
    بدنم مدام با آسفالت های خیابان تماس پیدا می کنند. پاشنه ام هم ساییده شده. صاحبم، حتی درست راه رفتن را نیز بلد نیست. صدای خش خش کشیده شدن بدن نحیفم به زمین را می شنوید؟ حالا دوستانم کمی وضع بهتری از من دارند. حداقل از آنها صدای تق تق شنیده می شود. امان از دست انسان هایی که راه بد می روند. اوه ببخشید. بد راه می روند.
    همین طور به سمت مقصد می روم که ناگه چیزی به درون می افتد. او را می شناسم، سنگ ریزه است. من سنگ ریزه ها را دوست دارم. سنگ درون من جابجا می شود و با من بازی می کند. ولی این بازی پای صاحبم را اذیت می کند. کمی مرا تکان می دهد تا دوستم به گوشه ای رفته و مزاحم او نشود. تا پنج قدم همه چیز باب میل صاحبم است. اما در قدم ششم دیگر این طور نیست.
    سنگ بنا به بازیگوشی می گذارد، می گوید گرگم به هوا بازی کنیم؟ میخواهم بگویم بله. اما چطور؟ مگر می شود سنگی به چه کوچکی با کفشی به این بزرگی بازی کند. خیر نمی خواهم. سنگ ناراحت می شود. پس به ور رفتن با پای صاحب ادامه می دهد.
    وقتی میگویم انسان ضعیف است نگویید نه. می بینید چطور ریزه سنگی، انسانی را به خشم آورده ؟ صاحب، سنگ را در انگشت کوچک پای خود گیر می اندازد. همان طور که قدم بر می دارد، سنگ را تا انگشت شصت همراهی می کند. سنگ را به نوکم فرستاده و با انگشت شصتی جمع به راه رفتن خود ادامه می دهد.
    الحق که انسان موجود تنبلی است. اما همین تنبل ها راه های خوبی به ذهنشان می آید. برای همین است که زمین و زمان از سوء استفاده آنها به داد آمده اند.
    فکر می کنم در حال رسیدن به مقصد هستم، بوی بد جوراب ها، مانند سوهانی بر روحم کشیده می شود، نمی دانم چطور باید به آدم ها بفهمانم که: روز در میان جوراب هایتان را بشویید؟!
    هنوز نرسیده به مقصد، سنگ ریزه دوباره به جنب و جوش می آید. صاحب کلافه لنگ لنگان به راه خود ادامه می دهد، حتما نقشه ای برای سر به نیست کردن سنگ دارد. از پله های منزلی بالا می رود در حالی که هنوز می لنگد. نزدیک جاکفشی با خشم و نفرت، مرا از پایش در آورده، سنگ را پیدا کرده و چون آهویی که با قصاب نگاه می کند، او را می نگرد. او را روی زمین می اندازد و با لنگه دیگرم او را به اعماق راه پله ها می فرستد. نمی دانم کدام یک از دوستانم، حاوی این سنگ ریزه خواهد شد اما، باز هم این روش انسان پابرجا خواهند ماند. توصیه ای به آدم ها دارم، وقتی ریگی به کفشتان شد، پا از یک کفش در بیاورید، نقص را برطرف کنید و پا در کفش خود کنید!

  9. من كيستم؟ يك جفت كفش
    مهسا مقدم
    يادم مي ايد روزي كه مرا از پوست مادرم گاو جدا كردند و نامم را گزاشتند چرم ناراحت و عصباني بودم نمي دانستم عاقبت كارم چه مي شود بعد از مدتها مرا با مواد مختلف شستند و با فشار پرسي يك چرم درجه يك كردند احساس راحتي و سبكي مي كردم هنوز چند روزي نگزشته بود مرا دوباره به جاي نام كارخانه كفش سازي بردند و با دردسر و بي دردسر شدم يك جفت كفش چرمي براي نوجوانها چقدر درد كشيدم بماند داخل جعبه اي بودم مدتها خوابيدم بعضي وقتها ضربهاي شديدي به جعبه مي خورد خواب زده مي شدم تا اينكه روزي خود را داخل يك مكان بزرگي پر از نور مي ديدم ادمهاي را مي ديدم كه من و دوستانم را برانداز مي كردند و گاهي هم يكي از ما را مي بردند خداحافظي هاي دردناكي داشتيم تا نوبت به من رسيد نوجواني با مادربزرگش مرا انتخاب كردند فقط نمي دانم چرا پسر با ناراحتي مرا انتخاب كرد كمي دقت و گوش كردم مادربزرگ مدام به نوه اش مي گفت ما قديمها كفش و لباس را بزرگتر مي خريدند تا سال بعد هم اندازه امان باشد كمي دستمال كاغذي يا پنبه كنارش مي گزاري اندازه ات مي شود نمي دانستم منظورش چيه؟ مرا بردند صبح پسر مرا با به هر نحو ممكن اندازه كرد و پوشيد و رفتيم مدرسه توي راه كه مدام از او جدا مي شدم و مي ماندم جا و او هم ناراحت و عصباني مرا به ديوار مي كوبيد مي گفت اگر پدر و مادرم زنده بودند الان مجبور نبودم اين كفش به اين بزرگي را به پوشم خدا خيرت بدهد مادربزرگ جان با اين كفش خريدنت و هي تا مدرسه غر زد و سرم را برد .
    داخل كلاس پاي بچه ها تعدادي از دوستانم را ديدم و احواپرسي كريدم و از هم از صاحبان خود اطلاعاتي كسب مي كرديم بيشتر كفشها همه نو وتازه بودند به جزء كفش يك اقاي بزرگتر كه كفشهايش سن زيادي داشت و با ما اشنا شد و از خاطراتش با صاحبش گفت و هر سال شما كفش جديدها يك سال عمر داريد و سال بعد پسرها بزرگتر مي شوند و مجبورند كفش ديگري بخرند همه ي كفشها به گريه افتادند و من خوشحال كه حداقل تا چند سال با صاحب خودم مي مانم و ديگر از او ناراحت نبودم كفش بزرگه ما را نصيحت كرد كه ما چه بوديم و چه شديم و هدف ما رساندن پاي سالم انسانها است و اين يك افتخار است كه صاحب شما يك دانش اموز و در راه علم اموزي است و همه ي كفشها افتخار اين كار را نداند هر چند شايد عمري كوتاه داشته باشيد اما پر افتخار زندگي مي كنيد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها