توضیحات |
همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه… که یک دفعه چه اتفاقی افتاد؟ این بار می خواهیم همراه شما شویم با یک داستان کارآگاهی و پلیسی. ما را ببرید در یک فضای هیجان انگیز و یک داستان پر ماجرا برایمان تعریف کنید. |
مهلت شرکت در مسابقه | تا 29 اردیبهشت تمدید شد |
جایزه |
جایزه نفر اول 30 هزار تومان جایزه نفر دوم 20 هزار تومان |
شرایط شرکت در مسابقه |
1- عضویت در سایت نوجوان ها 2- محدوده سنی 12 تا 21 سال |
راه های ارسال پاسخ |
1- ارسال پاسخ از طریق دیدگاه (کادر پایین صفحه) 2- ارسال پاسخ به آدرس ایمیل info@nojavanha.com 3- ارسال پاسخ به آیدی تلگرام @site_nojavanha 4- ارسال پاسخ از طریق شبکه اجتماعی نوجوان ها |
اعلام نتایج
برنده این مسابقه آقای علیرضا گاوداری هستند.
داستان برگزیده
همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه وقتی داخل خیابان بودم متوجه شدم یک موتور داره ارام ارام پشت من میاد. ترسیدم و با خودم فکر کردم شاید دزد باشد, هنوز از فکرم بیرون نیومده بودم که کیفم را محکم از دستم کشید و فرار کرد. من محکم به زمین خوردم ولی باز تا جایی که میشد دنبالش دویدم. ولی دیگه فایده ای نداشت. چند روز گذشت و من رفتم به دیدن دوستم در مغازه ای که کار می کرد. مردی وارد مغازه شد و توجه من را جلب کرد. چهره آشنایی داشت ولی هرچه فکر می کردم بخاطر نمی اوردم کجا آن مرد را دیده ام. تا اینکه کیف پولی را از جیبش بیرون اورد و دیدم بله آن کیف خودم است و آن دزد را به یاد اوردم.
از دوستم خواستم آن را سرگرم کند تا من با پلیس تماس بگیرم.
همه چیز انطور که میخواستم پیش نرفت و اون دزد اینبار هم برای دزدی در مقابلم ظاهر شده بود و به دخل مغازه دوستم دستبرد زد و فرار کرد.
ولی این بار من و دوستم هر دو به دنبال او رفتیم و بالاخره بعد از تعقیب کردن های طولانی آن را گرفتیم و تحویل پلیس دادیم.
کاربر عزیز
چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.
2 پاسخ
ارسال ادبي 7- فرستنده مرضیه زارع – با سلام و درود بي كران همه چیز داشت خوب پیش می رفت ..
تنگ غروب تابستان ،گرمای شدیدی در شهر حاکم بود و هوا به طرف تاریکی پیش می رفت. علی از خانه خارج شد وطبق معمول هر روز به پارکی در نزدیک خانهیشان رفت تا مثل هر روز چند ساعتی را آنجا با دوستانش بازی کند.همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه بعد از پایان بازی ومراجعت علی به خانه ، سیاوش اورا به بهانه دیدن ماهی های آکواریم، به خانه خود کشاند .به او قول داد تا برایش یک آکواریوم درست کند بچهها در این سن و سال عاشق حیوانات هستند. او را به پشتبام بردتا نقشه شوم شیطانی خود را عملی کند اما علی متوجه نقشه او شد، شروع به دادوفریاد کرد. سیاوش چاقو را در آوردو اورا تهدید کردعلی داد می زدو کمک می خواست اما کسی در آپارتمان نبود که به کمکش بیاید سیاوش هم برای اینکه همسایهها متوجه نشوند، او را با چند ضربه چاقو زد.پس ازاینکه رگ گردن اورا برید علی از حال رفت ودیگر نتوانست مقاوت کنه خون همه جا را فرا گرفته پود وجسد بی جان علی در پشت بام خانه افتاده بود سیاوش، جسد را داخل کیسه پلاستیکی بزرگی قرار داد و بعد آن را در چمدانی جاسازی کرد. و همراه با برادرش آن را به جاده ای دوراز شهر بردند می ترسیدند کسی آنها را ببیند به یک فرعی رسیدند هیچ کس آنجا نبود چمدان را از ماشین بیرون اوردند و در زیر درختی قرار داند ووبه سرعت از آنجا دور شدند
مادر علی در خانه مشغول چت کردن با موبایلش بود که پدر از راه رسید وسراغ علی را گرفت مادر جواب دادکه علی به پارک رفته تا با دوستانش بازی کنه مادر علی به خانه چند تا از دوستانش زنگ زد ولی هر کدام ازهمکلاسانش گفتند که او تا حوالی ساعت ٨ شب با آنها مشغول بازی بوده از از اهالی محل سراغش را گرفتند تا اینکه یکی از اهالی محل، او را در راه خانه دیده و به او گفته که دیروقت است و بهتر است هرچه زودتر به خانه برود. رسیدگی به این پرونده بلافاصله با اعلام خبر ناپدیدشدن علی آغاز شد.
تجسس علی به کمک پلیس و خانواده شروع شد واز علی خبری نشد تا اینکه فردای آن روز پس از اطلاع از پیدا شدن جنازه ی پسری12 ساله درکنار یکی از جاده ها، پلیس آگاهی با استفاده از تمام ظرفیت خود جهت پیدا نمودن قاتل ، وارد عملیات شدند برای شناسای جسد پدر علی ، به سرد خانه پزشکی قانونی ،رفت .متاسفانه علی در اثر ضربات چاقو به قتل رسیده بود خبر این حادثه در تلگرام منتشر شد .همه در پی این بودند که ببینند قاتل علی کیه؟ با گذشت دو روز از اعلام خبر قتل علی، دوستان واهالی محله هنوز در شوک هستند. آنها پیش از ظهر شنبه با شرکت در مراسم تشیيع جنازه علی برای آخرینبار با این پسر کوچک و دوستداشتنی وداع کردند. دستور پیگيری و بررسیهای بیشتر در خصوص این پرونده ،به ماموران اداره آگاهی اعلام میشود. ماموران در حین تحقیقات به جوان ٢3سالهای به نام سیاوش، مشکوک میشوند و او را بازداشت میکنند.
. بعد از اینکه قاتل به قتل علی اعتراف کرد برادرش که یکی از عوامل قتل بوددستگیر شد
ارسال ادبي 7- فرستنده مهسا مقدم
با سلام و درود بي كران همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یک دفعه؟
ماشين شروع به لرزيدنهاي زيادي كرد من و امين برادرم از ترس در حال غش كردن بوديم هر كاري مي كرديم خودرو خاموش نمي شد و دربها هم از شدت لرزه خراب شده بودند و باز نمي شدند از بيرون هم پدرم هر كاري مي كرد نتوانست كمكي كند يك ربعي به همين طريق گزشت و ما هم حسابي خسته شده بوديم و هم مي ترسيديم كم كم اطرافمان نور زيادي چشمك زنان ديد ما را كور مي كرد ما بيهوش شديم
چند ماه گزشته اطلاعي در تابلو مدرسه زدند كه هر كسي نواوري و يا صنعت دستي دارد براي جشنواره جوان دارد سه ماه وقت دارد كه بياورد و امتيازات خوبي نيز علاوه بر جايزه نقدي دارد مرا به فكر برده بود كه ايده اي چندسال پيش را طراحي كرده بودم اجرا كنم مشكلات زيادي داشت اما نشدني نبود من و سارا و صبا شديم يك تيم تا طراحي و برنامه ريزي را به نحو احسن انجام كنيم اما مشكل اصلي راضي كردن پدرم بود تا ماشين فرسوده اي كه داخل گاراژ داشت به ما قرض دهد بعد از كلي سخنراني و توضيح پدرم راضي شد به شرطي كه كارهاي فني را برادرت و من انجام دهيم من از خدا يك چيزي خواستم و او چندچيز كامل به من داد هم خودرو و كمك فني تا ما بتوانيم موتور ماشين را از داخلش خارج كنيم قرار بود طرحي ساده از يك خودرو كه با برق باطري و دينام سه فاز چاه اب كه قوي بود خودرو را به حركت دراوريم چرخش ميل لنگ با نصب يك القا الكتريكي دوباره برق را توليد كرده و به دينام اصلي مي رساند كه ديگر احتياجي به شارژ مجدد خودرو نداشت.
چشمهايم را به سختي باز كردم سرم شديد درد مي كرد اطراف تاريك و سرد بود امين هنوز بيهوش بود او را تكاني دادم كه بيدار شود او هم با ناراحتي و سردرد بيدار شد هر دو نمي دانستيم چه شده هيچ كسي اطرافمان نبود سردمان بود پياده شديم .
روز جمعه روز مسابقه بود و قرار بود همه ي دانش اموزاني كه طرح داشتند امده بودند ما هم با كمك پدرم و امين خودرو را تا حياط مدرسه بكسل كرديم ما فرصت ازمايش نداشتيم و مجبور به يكبار روشن كردن ماشين مي شديم خودروي ما فرسوده بود فقط اميدوار كه حداقل ماشين چند متري با اين سيستم حركت كند اگر اين طرح ما اجراي مي شد چند شركت و نهاد از طرح ما استقبال مي كردند و كم و بيش اجراي مي شد و شايد تاثير زيادي در زندگي ما مي گزاشت .
امين و من با چراغ قوه از تاريكي به سمت روشناي كه از دور مي ديدم رفتيم اطراف درختاني با شكلهاي عجيبي بود معلوم بود انها را طراحي ژنتيكي كرده بودند و به هر طوري كه خواسته بودند پرورش داده بودند يك ساعتي گزشت ما به اسمانخراشهاي بلندي رسيديم نورهاي اطراف زياد شده بودند ماشينهاي با طراحي فضايي هم جا ديده مي شد از روي ساعت ساختماني فهميديم ساعت 4صبح است و همه جا خلوت و سوت و كور ترسمان بيشتر شده بود امين كه بزرگتر از من بود مرا دلداري مي داد .
نوبت ما شده بود پدرم از روز اول شرط گزاشت كه امين حتما بايد باشد و او خودرو را روشن كند و من هم با هر سختي بود قانعش كردم من هم بايد باشم بعضي از تنظيمات را من بايد انجام مي دادم و با بسم ا.. گفتن و توكل به خدا سوار خودرو شديم اخرين چكاب ها را وارسي كردم همه ي معلمين ؛ بازرس اموزش و پرورش ؛ تعدادي از والدين و بيشتر دانش اموزان نظاره گر من بودند سارا و صبا هم پيش پدرم مدام ذكر مي گفتند از خدا كمك مي خواستند كه مشكلي پيش نياييد . امين از من اجازه خواست كه شروع كند و با حركت سر من كه مي تواند شروع كند انچنان استرس داشتم كه لبهام قادر به سخن گفتن نبود امين استارت را زد واي ويلا استارت روشن نشد .و چندين بار اينكار را كرد و نتيجه ي نداشت مجبور شدم من پياده شدم تا ولتاژ برق باطري را تا اخر زياد كنم و خدا بخواهد اينبار استارت زده شد و خودرو روشن شد
داخل محوطه اسمانخراشها در حال حركت بوديم كه دو نفر چراغ قوه به دست با سوت زدن ممتد به سمت ما مي دويدند با رسيدن به ما با عصبانيت كه ما كيستيم اينجا چكار مي كنيم اين ساعت صبح كجا مي رويم و ما هم با تعجب و ترس قادر به صحبت نبوديم انها نگهبان بودند اما انسان نبودند انها ميمون بودند و راحت مثل انسان صحبت مي كردند فقط يك لحظه ياد فيلم سياره ميمونها افتادم كه ميمونها زمين را تسخير كرده بودند حال خودروي ما تبديل به يك انتقال دهنده شده بودند من و امين در يك شوك قادر به صحبت نبوديم و قرار بود چه شود بماند