سلام به همه نوجوانان کشور عزیزمان ایران.
در این ستون می خواهیم حافظه ادبی شما را بسنجیم.
حتماً تا کنون برنامه مشاعره را در تلویزیون مشاهده کرده اید و با نحوه بازی آن آشنا هستید. شاید دوست داشتید شرکت می کردید ولی به خودتان مطمئن نبودید. در این صفحه قصد داریم با هم مشاعره کنیم.
به این صورت که مشاعره با یک بیت از طرف نشریه اینترنتی نوجوان ها شروع می شود و شما می بایست آن را ادامه دهید.
کافیست یک بیت بنویسید که با حرفی شروع می شود که نفر قبلی آن را تمام کرده. موضوع این مشاعره آزاد است و هر بیتی از هر یک از شعرای ایران زمین قابل قبول است. به یاری خدا و کمک شما حتماً مشاعره با موضوعات خاص هم راه اندازی می شود.
لطفا به بیت نفر قبلی خوب دقت کنید تا بیت را اشتباه شروع نکنید چون در این صورت شعر شما تایید نمی شود. ضمن آنکه لطفا فقط یک بیت بنویسید؛ نه کمتر و نه بیشتر.
هر که از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
امتیاز به این نوشته
246 پاسخ
رو سر بنه بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
خواجه چرا کرده ای، روی تو برما ترش
زین شکرستان برو، هست کس اینجا ترش
(مولانا)
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند رخ دلجوی فرّخ
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشم حسودچمنش
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
در کار گه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزارکوزه گویا و خموش
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد / گرم گرمی را کشید و سرد سرد
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید
من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
شبا هنگام در آن دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفتگان اند در آن هنگام که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم تو را من چشم در راهم(نیما یوشیج)
آن که هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هرچه کند به شاهدی کس نکند ملامتش
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
یافتم گنجی و ز آن ترسم که روز داوری / جنگ با داور فتد زین گتج باد آور مرا
هستی بخش میان آب و گل، دانی که /
زنو رویم در این فصل بارانی، این بهار می آیی؟
به آن ده / که آن به
سالک ره را کجا فرصت آسایش است / گر تو از آن فارغی سایه طوبا طلب
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف اری و به غفلت نخوری
در همه جاراه تو هموارنیست / مست مپوی این ره هموار را
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند / همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
دارم از از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان زو شده ام بی سر وسامان که مپرس
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت / وز بستر عافیت برون خواهم خفت
ترکان پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت پیران پارسا را
وقت گرانمایه و عمر عزیز ………/……… طعمه سال و مه و صبح و مساست
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر عشق می کند شب همه شب دعای تو
در بزم عشق بازان کوبانده اند مارا
گر مقصدم تو باشی تغییر دهم قضارا
شاعر: برادرم:)
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ی ما را عطشی دست داد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست انجمن باشد
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
نه آن دریا، که شعرش جاودانه است
نه آن دریا، که لبریز از ترانه ست
به چشمانت بگو بسپار ما را
به آن دریا که ناپیدا کرانه ست
شنیده اید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
درین درگه که گه گه که که و که که شود نگاه
به امروزت مشو غره که از فردا نهی آگه
تو را آب روان از شیر باشد
مرا تیغ از دم شمشیر باشد
رواق منظر چشم من آشیانه ی توست کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست
نام نیکو گر بماند ز آدمی به کزو ماند سرای زرنگار
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت بازآید و برهاندم از بند ملامت
تو نوحیّ و ایران چو کشتی، چه بیمش
ز امواج طوفان، علی ابن موسی
ای آفتاب حسن برون آ, دمی ز ابر آن چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
در آفتاب حشر که از آن گریز نیست
ما را بس است، سایه گلدسته های تو
یا وفا یا خبر وصل تو با مرگ رقیب بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
نجنبیدم از سیل زور از مای که ای تو که پیش تو جنبم زجای
چنان در قید مهرت پایندم …………………….. که گویی آهویی سر در کمندم
(سعدی)
آیینه ی سکندر جام می است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟/بی وفا حالا که من افتاده از پا چرا؟
دل میرودزدستم صاحب دلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
یارب این آینه حسن چه جوهر دارد که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
دوست آن است که گیرد دست دوست
/در پریشان حالی و درماندگی
راستی خاتم فیروزه بوالسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
ماییم ونوای بی نوایی\بسم الله اگرحریف مایی
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
آرزو دارم دلت از غصه ها خالی شود
سهم تو از زندگی یک عمر خوشحالی شود
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
دل مرده گردد به خاک تو زنده
چو باغ از بهاران علی ابن موسی(ع)
نفس بادصبامشک فشان خواهدشد
عالم پیردگرباره جوان خواهدشد
زندگی زیباست چشمی بازکن / گردشی درکوچه باغ راز کن
یابزرگی وعزونعمت وجاه****************یاچومردانت مرگ رویارویی
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که تو ام راهنمایی
من به هر جمعیتی نالان شدم ……………….جفت بدحالان وخوشحالان شدم
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
یوسف گمگشته بازایدبه کنعان غم مخور
کلبه احزان شودروزی گلستان غم مخور
یارب چو بر ارنده ی حاجات تویی………..هم قاضی وکافی مهمات تویی
یارمراخارمراعشق جگرخوارمرا
یارویی خارویی خواجه نگهدارمرا
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
دیشب دو چشم پنجره در خوای میخزید
امشب سکوت پنجره پایان گرفته است
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد ……حالتی رفت که مهراب به فریاد آمد
زائرین تو فقط شیعه ی اثنی عشرند
همه دل باخته ی عترت خیرالبشرند(در مدح امام رضا(ع))
تو نیکی می کن و در دجله انداز ………….که ایزد در بیابانت دهد باز
یکی از سر خشمناکی چو مست یکی میزند بر زمین هر دو دست
سر ان ندارد امشب که براید افتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
درد عشقی کشیده ام که مپرس ………زهر هجری چشیده ام که مپرس
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم
تویی قدر و کوثر تویی نور و فرقان
تویی آل عمران علی ابن موسی(ع)
در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است
امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است
دلا امشب به می باید وضو کرد و هر ناممکنی را ارزو کرد
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
تب ترسم گه پیراهن بسوزد
ز هرم اه من اهن بسوزد
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
دیوانه دلی خفته در این خلوت خاموش
او زاده ی غم بود زغم های جهان گشت فراموش
زدست دیده ودل هردوفریاد که چون دیده بینددل کندیاد
ای ک گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان ب غم هایش سپردم نیست آرامم هنوز
دل میرودزدستم صاحبدلان خدارا
درداکه رازپنهان خواهدشدآشکارا
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
اگران ترک شیرازی بدست ارددل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقندوبخارارا
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
دارم از زلـــف تــو اسباب پریشانـــی جمع
ای ســر زلــــف تو مجمـــوع پریشــانیـــها
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
دوش درحلقه ماقصه گیسوی توبود
تادل شب سخن ازسلسله موی توبود
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
رهـرو آن نیسـت کـه گـه تنـد و گـهی خـسـته رود
رهـرو آن اسـت کـه آهسـتـه و پیـوستــه رود
کم گوی وگزیده گوی چون درتازاندک توجهان شودپر
زره لخت لخت قبا چاک چاک
سرو روی مردان پر از گردوخاک
یکی از بزرگان اهل تمیز/حکایت کند زبن عبد العزیز
ابر و باد و مه خورشید و فلک در کارند//////تا تو نانی به کف اری و به غفلت نخوری
ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت ***** این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟!
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم. دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
دل ازرده ما را به نسیمی بنواز /// یعنی ان جان ز تن رفته به تن باز رسان
در نمازم خم ابروی تو بریاد آمد … حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
تا توانى دلى بدست آور…دل شکستن هنر نمی باشد
تو را دانش ودین رهاند درست / در رستگاری ببایدت جست
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور/کلبه احسان شود روزی گلستان غم مخور
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست/ واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
ای دل به کمال عشق آنجا برسی/کز خود برهی و بر ثریا برسی
ساقیا برخیز بر دم جان را /خاک بر سر کن غم ایام را
درد عشقی کشیدهام که مپرس / زهر هجری چشیدهام که مپرس
این کوه ها به عشق شما هشت میشوند
یاد آور نام تو در دشت میشوند(در مدح امام رضا(ع))
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم …..تو را ای کهن پیر جاوید برنا
تو را دانش ودین رهاند درست / در رستگاری ببایدت جست
در دایره ای که امد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
دوست دارم که دوست عیب مرا همچو آینه پیش رو گوید
/نه که چون شانه با هزار زبان پشت سر رفته مو به مو گوید
تاتوانی دلی بدست آور / دل شکستن هنرنمیباشد
یا رب نظر تو بر نگردد ……….. برگشتن روزگار سهل است
دوست آن است که گیرد دست دوست / درپریشان حالی و درماندگی
دیگری آمد و در خانه نشست/صحبت ار رسم و ره دیگر کرد
شراب ارغوانی چاره ی رخسار زردم نیست
بنازم سیلس گردون که چهرم ارغوانی کرد
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش /می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
توکز مهنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی
ترسم که به مقصد نرسی اعرابی/این ره که تو می روی به ترکستان است
تو را توش هنر میباید اندوخت … حدیث زندگی میباید اموخت
ای خالق خلق رهنمایی بفرست
بر بنده ی بی نوا، نوایی بفرست
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
من نگویم که مرا از قفسم زاد کنید /قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
ما ز یاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
هر شبی ګویم که فردا ترک این سودا کنم / باز چون فردا شود امروز را فرداکنم
توبه اگر خواهی بیا رمضان رسیده / لطف و کرم خدا به اوج خود رسیده
روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست / می ز خمخانه به جوش آمد ومی باید خواست
تا دهان بسته ام از نوش لبان میبرم آزار
من اگر روزه بگیرم رطب آید سر بازار
محتسب مستی به ره دیدو گریبانش گرفت /مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
ما که اطفال این دبستانیم همه از خاک پاک ایرانیم / همه باهم برادر وطنیم مهربان همچو جسم با جانیم
تا دست التفات بر هم نزنیم/جامی ز نشاط بر سر غم نزنیم
سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت
مردی ز کننده در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجه قنبر پرس
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ
سر چشمه آن زساقی کو ثر پرس
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
دختری خرد شکایت سر کرد/که مرا حادثه بی مادر کرد
رندان نظرباز سبک سیرفروغی
ازدامگه خاک به افلاک پریدند
درغریبی و فراق و غم دل پیر شدم ساغر می زکف تازه جوانی به من آر
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
تورامن چشم درراهم شباهنگام
آن جاکه می گیرندشاخه های تلاجن رنگ سیاهی
دانی کدام خاک بر آن رشک می برم/آن خاک تیره که در رهگذار اوست
ژاله از نرگس فرو بارید و گل را آب داد
وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد
و زد بستدی نیز هر سال باژ
چرا داد باید به هامال باژ
درین ظلمت سرا تا کی ببوی دوست بنشینم
گهی انگشت بر دندان، گهی سر بر سر زانو
وای ازغراب بین و نوای او که درنوا فکندمان نوای او
نمک در نمکدان شوری ندارد/دل من طاقت دوری ندارد
نه همین می رود آن نوگل خندان ازمن می کشدخاردراین بادیه دامان ازمن
چون مزرعه تشنه به باران برسیم یا من برسم به یارو یایار به من
دنیا همه هیچ و مال دنیا همه هیچ/ای هیچ ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ
یـاد آن کـه جـز بـه روی مـنـش دیـده وانـبـود
وان سـسـت عـهـد جـز سـری از مـا سـوا نـبود
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
نشد چشمه از پاسخ سنگ سرد / به کندن در استاد و ابرام کرد
شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان/گر به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
ظلم ماری است هر که پروردش/
اژدهایی شد و فرو بردش
تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
/بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست
هرسبزه که برکنارجویی رسته است گویی زلب فرشته خویی رسته است
تو به سخن تکیه کنی من به کار / ما هنر اندوخته ایم و تو عار
لقمه که امد از طریق مشتبه
خون خور وخاک وبران دندان منه
روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی/ بر روی مه افتاد که شد حل مسال
دست در دامن مولا زد در / که علی بگذر و از ما مگذر
تا خدا هست و خدایی میکند / یا علی مشکل کشایی میکند
تا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
قیامت قامت قامت قیامت/قیامت کرده با این قدو قامت
تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی
که دوستی حدث بشکند طهارت عشق
دران کویرسوخته ان خاک بی بهار /حتی علف اجازه ی زیبا شدن نداشت
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
ثمن بویان خرامیدند ورفتند
مرا بیچاره نامیدند ورفتند
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از هجر خوبان الغیاث
ژاله از نرگس فرو بارید و گل را آب داد
وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد
ایاز بیم نــــــژند گشــــــــتم و هـــــاژ
کجا شد ان همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ
دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را
آدم و نوح و خلیل و موسی عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نیازار مرا
ترا که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست، برابر نداشته است!
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بی خبر زلذت شرب مدام ما
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ … کزین حصار دل آزار خسته ام
نادان را از خموشی به نیست گر بدانستند نادانی نبود
یار ما رندست و با او یار میباید شدن
غمزهاش مست است هان، هوشیار میباید شدن
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
تنها دلیل کثرت شاعر تویی، ولی
هر قدر شعر گفته شده تا کنون کم است!
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است
سالها از پی مقصود به جان گردیده ایم
یار در خانه و ما دور جهان گردیده ایم
تا تورا دیدم ندادم دل به کس عاشقم کردی به فریادم برس
دلم که دست خودم نیست این دل غمگین
همان دلی است که جا مانده در گوهرشاد است
تا توانی دلی به دست آور / دل شکستن هنر نمی باشد
تا نیست نگری ره هستت ندهند
وین مرتبه با همت پستت ندهند
مپیچ از ره راست بر راه کج چو در هست حاجت به دیوار نیست
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول وغزل، قِید قیل و قال زدم
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند *** به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
«شعر و شرع و عرش از هم خاستند/این دو عالم زین سه حرف آراستند».
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش
آدمی را اگر هنر باشد
به که تا مال وسیم وزر باشد
مگر ره گم کند اورا گذار افتد به ما یارب *** فراوان کن گزار آن مه گم کرده ره اینجا
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم انقدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست زدامان بدارمت
یا رب این کعبه ی مقصود تماشاگه کیست *** که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
شبروان مست ولای تو علی
جان عالم به فدای تو علی
یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش ******* میسپارم به تو از دست حسود چمنش
دوست ان باشد که گیرد دست دوست در پریشان حالی ودرماندگی
تا تماشای جمال خود کند
نور خود در دیده بینا نهاد
نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت
دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک کم خراب شبگرد مبتلا کن
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
شب شنفته ست مناجات علی
جوشش چشمه عشق ازلی
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه گویی خموش
نبسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
در دولت به رخم بگشادی تاج عزت به سرم بنهادی
گشود لب به سخن کعبه، داشت بی پرده
برای خلقت عالم دلیل می آورد
تا بیامد بر لب جویی بزرگ
کاندرو گشتی زبون هر شیر و گرگ
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست و اندر طلب طعمه پرو بال بیاراست
رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن….وین سر شوریده باز آید به کنعان غم مخور
که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
تو ای نازنین میهن
،ای خاک پاک
زانوار حق چهرت تابناک
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
در ان نفس که بمیرم در ارزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک روی تو باشم
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
ون در آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
از خمستان جرعه ای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و جوا نهاد
ده روزه مهر گردون،افسانه است وافسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
تا توانی دلی به دسات آور دل شکستن هنر نمی خواهد
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد وجان شیرین خوش است
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
دوش دیدم که ملائک در میخانه زذند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد
توانا بود هرکه دانا بود………………… ز دانش دل پیر برنا بود
افتادگی آموز اگر طالب فیضی …………… هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ******* بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟؟؟!
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
الا یا ایها االساقی ادر کاسا وناولها …………. که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
تو مرا جان وجهانی چکنم جان وجهان را ……………..تو مرا گنج روانی چکنم سود وزیان را
نردبان خلق این ما ومنیست عاقبت زین نردبان افتادنیست