اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
گوشه کنار شهر که نه؛ همین حوالی خودمان، توی کوچه یا خیابان، میان هم محله و یا همسایه بالایی و کناری، آدم هایی زندگی می کنند که حسابی دلشان برای روزها و سال هایی که دیگر نمی آیند، تنگ می شود. نام رفقایشان حالا نام کوچه و خیابان و بزرگراه شده و خودشان با خاطراتشان زندگی می کنند. یادگاری های همان سال ها همیشه و همه جا با آن هاست؛ نه می خواهند و نه می توانند لحظه ای از خود دورشان کنند. اما هیچ گاه سنگینی بار یادگاری را حس نمی کنند و به آن می بالند. هیچ وقت اعتراض و شکایتی ندارند؛ نه در دلشان و نه در حضور دیگران. همین که نگاهشان می کنی، چیزی جز لبخند و دعای خیر حواله مان نمی کنند. بعد که رو برمی گردانی، "خدایا شکرت" را از زیر لبشان می توانی بشنوی. همین همسایه کناری ما حاج مَمّد که سن و سالی هم از او گذشته با سر و صورت کاملاً سفید، پشمالو و ریش های بلند، امکان ندارد بچه ای را در کوچه ببیند و از خورد و خوراک گربه های محل از او نپرسد. من ندیدم فردی را به غیر از "پیری شی جوون" خطاب کند. محال است وقتی توپِ گُلکوچک بچه ها به سمتش می رود، هر دو عصایش را پایه و با پای یکی یک دانه اش به توپ ضربه نزند و بعد از فریاد "گُـــــــل"، "ایران… ایران" سر ندهد. خیلی از جانبازها… نه؛ خیلی بی انصافیست. همه صاحبان دل های دریایی حتی آن هایی که ریه و حنجره شان شیمیایی شده و به سختی نفس می کشند، با زحمت حرف می زنند و غذا می خورند، از لبخندشان خیلی چیزها دستمان می آید. باید قدرشان را دانست؛ دل به دلشان داد که شنیدنی های زیادی برای حداقل کمی تفکر برایمان دارند. آقایان اسماعیل الله دادی و محمد دهریزی مجموعه ای داستانک با عنوان "مهمان هایی با کفش های لنگه به لنگه" را به تازگی روانه بازار کتاب فروشی ها کرده اند که نگاهی متفاوت به زندگی و اتفاقات جانبازان جنگ تحمیلی دارد. مثال هایی عینی که شاید کم تر به آن ها توجه می کنیم و گاهی اوقات خیلی گذرا با آن ها مواجه می شویم. این بیست و نُه داستانک در غالب طنز و از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این داستانک ها که خواندنشان خیلی زمان زیادی نمی بَرد، شفاف و متفاوت به آن چه که خیلی از افراد جامعه از جانبازان می بینند، نگاه شده است. در این مجموعه داستانک سعی شده که جانبازان را به دور از توپ و تانک و خشونت نشان دهد و به نوعی تصویر سازی ذهنی زیبایی از مهربانی، رشادت، صبر و ایثار رزمندگان جنگ به نمایش و نگارش درآورند. در بیشتر داستانک ها سعی شده از نگاه فرزندان جانبازان، داستانک ها روایت شود. داشتن پدر یا معلم جانباز که به نوعی همه سلامت خود را در اختیار ندارد و هیچ گاه سلامتی کامل خود را بدست نخواهد آورد، می تواند در نوع خود تامل برانگیز باشد. در بعضی داستانک ها معلولیت جانبازان را به مزیت تبدیل کرده که طنز خاصی به ماجرا داده است. در ادامه داستانکی با عنوان "من انگشت بابا هستم" که به قلم آقای اسماعیل الله دادی، نگارش شده، می خوانیم. "بابا آمده بود مدرسه رضایت نامه امضا کند تا من به اردوی کشوری بروم. آقای مدیر، رضایت نامه را پر کرد و به بابا گفت: «لطفاً امضا و انگشت.» من رضایت نامه را گرفتم و امضا کردم. انگشتم را هم جوهری کردم و زدم پای رضایت نامه. آقای مدیر که خیلی تعجب کرده بود، به بابا گفت: « چرا خودت انگشت نمی زنی؟» قبل از اینکه بابا حرفی بزند، من انگشت جوهری ام را به آقای مدیر نشان دادم و گفتم: «آخه من انگشت بابا هستم.» بابا هم بلافاصله دستش را که از مچ قطع شده بود، از توی آستینش درآورد و به آقای مدیر نشان داد. آقای مدیر سرش را تکان داد و گفت: «اشکالی نداره. با اون یکی دستت انگشت بزن.» بابا آن یکی دستش را هم که مصنوعی بود، به آقای مدیر نشان داد. آقای مدیر از روی صندلی اش بلند شد، خندید و به من گفت: «حق با توست. همه بچه ها، عصای دست باباشون می شن. تو انگشت دست بابات شدی.» "
ممنون از معرفی کتاب های خوب