سا ل تحویل کمی حال ندار بودم. به دلیل کار زیاد و خستگی در مهمانی خانوادگی شرکت نکردم و موقع تحویل سال خوابیدم. صبح که از خواب بیدار شدم بهار شده بود. بلند شدم رفتم پنجره را باز کردم، نسیم خنکی می وزید. دیگر از هیاهوی شب قبل خبری نبود. بهار از راه رسیده بود و سیاهی زمستان از شهر رخت بربسته بود. دست زیر چانه زدم و از پشت پنجره به تماشای بهار نشستم. شهری که حالا ابرهای سفید و پنبه ای آسمانش را پوشانده بود. شهری که جوانه های سبز کم رنگ درختانش را مزین کرده بود. شهری که مردمش بهانه ای پیدا کرده بودند برای لبخند.
داشتم برای خودم نطق های شاعرانه می کردم که برایم پیامی آمد. دوستم بود. (بهتر شدی؟) آمدم بنویسم (آره بهترم) اما اشتباه به جای ت در بهتر الف نوشتم. شد. (آره. بهارم) و لحظه ای به اشتباه املایی ام خیره شدم. بهارم… چرا بهار نباشم وقتی که طبیعت سرسبزی و سر خوشی اش را به عرضه گذاشته و آسمان این همه تماشایی شده…؟ به قول حافظ (نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی / که بسی گُل بدمد باز تو در گِل باشی…)
زهرا امیربیک: