زائر جامانده کیست؟ تمامش از همان خواب شروع شد. بعد هم حس غم آن باعث شده بود از خواب بپرم. با خودم فکر می کردم مثل خواب های غمگین دیگر است که در نهایت می تواند تا آخر شب مرا بی حوصله کند و فردا صبح همه چیز بهتر می شود. اما اینطور نشد. نه اینکه حالم خوب نشد، شد اما فکر آن غم با من ماند. راستش گیج شده بودم. نمی دانستم چرا بابت این قضیه اینقدر غمگین شده بودم.
همیشه از خودم پرسیده بودم چه چیزی در این ماجرا هست که آن را اینقدر بزرگ می کند؟ می دانستم چه فاجعه ای رخ داده است اما نمی توانستم عمق آن را درک کنم. از خودم می پرسیدم مگر این ماجرا چه فرقی با ماجراهای مشابه اش دارد؟ این سوال ها همیشه پیش خودم می ماند. نمی دانستم اگر از دیگران بپرسم چه واکنشی به من نشان می دهند.
سند درک این فاجعه
شروع کردم به خواندن و جستجو کردن. با خودم گفتم: «حتما اطلاعاتت کمه که نمی تونی عمق قضیه رو بفهمی.» خواندم و خواندم. چیزهای بسیاری فهمیدم. فهمیدم ماجرا از آنچه من فکر کرده بودم عمیق تر بوده است. فهمیدم این حجم از غم که میان مردم وجود دارد بی دلیل نیست. اما هنوز یک جای این ماجرا می لنگید. انگار که گریه کردن سند درک این فاجعه باشد، از اینکه برای این واقعه گریه نمی کردم ناراحت بودم.
غم پنهان دلم
یک بار مامان گفته بود: «مهم گریه کردن نیست. مهم اینه که آدم دلش غمگین باشه.» اما دلم با این حرف آرام نمی شد. می گفتم: «حتما یه جای کار من می لنگه که گریه ام نمی گیره.»
همین گریه نکردن باعث شده بود به تو نزدیک تر شوم. همین گریه نکردن باعث شده بود زیارت بخوانم و با تو حرف بزنم. باعث شده بود هر بار بعد از نماز از راه دور به تو سلام بدهم. هنوز دنبال دلیل این بودم که چرا گریه ام نمی گیرد بدون اینکه حواسم باشد از قِبَل همین گریه نکردن است که حالا با تو حرف می زنم؛ کاری که سال های پیش از این انجام نداده بودم.
اشک آسمان
تمام ساعت کلاس عربی حواسم پیش خوابم بود. حتی زنگ ورزش با آن همه هیجانش نتوانسته بود مرا سرحال کند. برای من که در فکر و خیال خودم بودم زمان به سرعت گذشت. صدای زنگ خانه بی هوا در کلاس پیچید.
از مدرسه که بیرون زدم آسمان پوشیده از ابر شده بود؛ ابرهایی سنگین که خبر از بارانی شدید می دادند. با خودم گفتم: «حتی آسمون هم آماده است که گریه کنه.»
یاد مامان افتادم. یاد اینکه جمعه عصر گفته بود چقدر ناراحت است که امسال نتوانسته به زیارت برود. مامان گفته بود: «آدم احساس جاموندگی می کنه.» جاماندگی… دوباره یاد خوابم افتادم. در خوابم همه داشتند به زیارت می رفتند. به گمانم خسته بودم، یک گوشه خوابیده بودم تا زمان سفر از راه برسد. اما وقتی بیدار شدم دیدم همه رفته بودند. این طرف و آن طرف دویدم و بالاخره یک نفر را پیدا کردم. از او پرسیدم: «این آدم هایی که اینجا منتظر بودن تا زمان سفر برسه، کجا رفتن؟» او گفت: «نیم ساعتی هست که راه افتادن.» و انگار کسی در ذهنم گفت: «تو جا موندی.»
غم پاییزی من
برگ های خشکیده با موسیقی پاییز از درخت فرو می افتادند. گوشه ی پیاده رو پر از برگ های زرد شده بود. کوله پشتی ام را روی دوشم جا به جا کردم. بی مقدمه شروع به حرف زدن با تو کردم: «اما بعید می دونم تو اینطوری باشی. که هرکسی اومد، یعنی تو طلبیده ای و هرکس نیومد، یعنی جامونده. من خودم بارها زیارت خوندم و از دور به تو سلام دادم. اصلا می دونی چیه؟ این قضیه هم مثل همون گریه کردن و گریه نکردنه. به قول مامان حتما لازم نیست آدم گریه کنه. همین که دلش عزادار باشه، درسته.»
از این فکر لبخند زدم. انگار خیالم راحت شده بود. با این حساب نه من و نه مامان هیچ کدام جا نمانده بودیم.
زائر جامانده
به خانه رسیدم. توی راهرو بودم و داشتم کتانی هایم را در می آوردم. مامان که انگار منتظر بوده تا زودتر خبر خوبش را بدهد توی راهرو آمد و بی هوا گفت: «خانم نصرتی از کربلا زنگ زد و گفت اسم همه تونو به امام حسین گفتم. گفتم که خیلی دلتون می خواست بیاین، ولی نتونستین.» بعد با شادی خاصی ادامه داد: «اسم ما هم رفت جزء زائرها.»
انگار دیده بودی که توی خواب جامانده ام، حالا دستم را گرفته بودی و مرا تا سرایت برده بودی. چیزی در گلویم بالا و پایین شد. مبهوت مانده بودم که چطور بعد از این همه سال از شنیدن اسم تو گریه ام گرفته است. حس شادی باشکوهی سراغم آمده بود. من زائری خوشبخت بودم که حتی فرصت داده بودی تا برایت گریه کنم.
یاسمن رضائیان
تصاویر هوایی از عبور زائران کربلا از مرز مهران
در مسیر بهشت؛ “نجف-کربلا” جلوه عاشقی زائر ان
جایگاه زائر کربلای حسینی در صورت مرگ طبیعی