اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
کوچیک تر که بودم یک عالمه گلدون داشتم. شمعدونی، حسن یوسف، نازگل و کلی گلدون های ریز و درشت خوشگل که همه شونو چیده بودم گوشه حیاط کنار باغچه یاس… یاس رو سال ها قبل با برادرم کاشته بودیم و کلی سرش ذوق داشتیم… گوشه حیاطمون شبیه تیکه ای از بهشت شده بود.
هر صبح که بیدار می شدم می رفتم تو حیاط و بهشون آب می دادم. برگ های ریخته رو جارو می کردم.اگه رشد کرده بودند گلدونشونو عوض می کردم. خلاصه روزگاری داشتم با اونا…
گذشت و گذشت بزرگ تر شدم…. به دبیرستان رفتم و دنیای اطرافم جدی تر شد. عصرها که از مدرسه برمی گشتم این قدر خسته و شاکی بودم از آدم بزرگ های مدرسه که اصلا فراموش می کردم به بهشت کوچیکم سر بزنم.
مهر و آبان و آذر و تمام پاییز گذشت و بعد هم درگیر امتحان و درس شده بودم تا این که یه روز سرد زمستونی پرده رو کنار زدم و دیدم که حیاط پر از برگ های زرد خشک شده بود…تمام گل های ریز صورتی و قرمز ناپدید شده بودند…یاس قشنگم قهر کرده بود و پیچیده شده بود تو خودش… یک لحظه تمام روزهای خوبم با گل ها رو به یادم آوردم… چقدر از دنیای کوچیک خودم دور شده بودم…چقدر بی رحم پشت کرده بودم به تمامشون و رفته بودم دنبال چی ؟ هیچ…
حالا سال ها از اون روزها می گذره …بزرگ تر شدم و دنیای کوچیکم بزرگ تر… و به همون اندازه جدی تر و خشک تر و سردتر… این روزها به جای شمعدونی و حسن یوسف "کاکتوس" نگه می دارم که اگه درگیر چیزهای مثلا مهم شدمو فراموشش کردم ، صبر کنه…
میگم … این روزها چقدر کاکتوس وار زندگی می کنم…
زهرا امیربیک
کاربر عزیز
چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.