رضا روی جدول کنار خیابان نشست و گفت:من که از پا افتادم…شما را نمی دانم.
عبدالله با پر چفیه، عرق پیشانی را گرفت و گفت:آی گفتی
مجتبی،بلوز فرمش را تکان داد تا بدن خیس اش کمی هوا بخورد.
خورشید در وسط آسمان انگار آتش می ریخت.بدن هر سه خیس عرق بود.پشت بلوز فرم عبدالله و رضا،رد عرق مثل رشته کوهی وارونه نقش بسته بود.مجتبی گفت:کمی طاقت بیاورید…داریم می رسیم.بعد از ان خیابان،به یکی از مقر های لشکر می رسیم.نماز می خوانیم.ناهار می خوریم و بر می گردیم پادگان.
عبدالله به سختی بلند شد و رو به رضا گفت:پاشو رضا…مغزم جوشید.
رضا با بی حالی دست به سوی مجتبی دراز کرد و با کمک او بلند شد و غرغر کنان گفت:حالا نمی شد آقایان با معرفت کمی کمتر سفارش خرید می دادند و این قدر ما را به دردسر نمی انداختند.صابون بخر،دفتر و خودکار و لباس و…
مجتبی گفت:تند نرو آقا رضا.خب دیگر…بندگان خدا تقصیر نداشتند.خودت گفتی هر کسی سفارشی چیزی دارد،بگوید.نگفتی؟
رضا گفت:کاش کمی بیشتر پول بر می داشتیم تا به بی پولی نخوریم.لااقل همین دور و بر ،چیزی نی خوریدم و با ماشین شخصی بر می گشتیم پادگان.
عبدالله گفت:یا قمر بنی هاشم…باز فک رضا کار افتاد
مجتبی بی رمق خندید و هر سه پا کشان به راه افتادند.
رضا در زیر سایه درختی روی زمین ولو شد و گفت:بفرما…این هم از اینجا.مجتبی،تو که می گفتی اینجا دوست و آشنا داری.پس چی شد؟شدیم سکه یک پول.
مجتبی بسته های خرید را در دست جا به جا کرد و گفت:کف دستم را که بو نکرده بودم.خب شنیدی که گفتند ناهارشان تمام شده و رفتن ما توی مقر برایشان مسیولیت دارد.دوست و دشمن یکی شده.تا دلت بخاواهد،منافق فراوان شده.
عبدالله،دست رضا را کشید و بلندش کرد.مجتبی گفت:کمی جلوتر،یک مقر دیگر هست.انشالله فرجی می شود.راه بیفتید.
بار دیگر هر سه لک لک کنان راهی شدند.
کنار رود اصلیکه دو طرفش دیوار سختی تا انتها قد کشیده بود،اتاقک دژبانی جا خوش کرده بود.یکی از نگهبانها که لباس پلنگی پوشیده بود و با تکه کارتنی خودش را باد می زد،به مجتبی گفت:کجا اخوی؟
مجتبی و رضا و عبدالله ایستادند.عبدالله گفت:سلام.ما از نیروهای گردان حضرت زهرا(س)هستیم.آمدیم خرید.پولمان تمام شده.گشنه و تشنه مانده ایم معطل.
نگهبان بیرون آمد.تکه کارتن را روی سر گرفت و گفت:شرمنده ام اخوی.اینجا دست کمی از اتیوپی ندارد.بابت ناهار،خیالتان راحت باشد.به خودمان هم نمی رسد.اما برای نماز و استراحت حرفی نیست.دم دمای غروب،یک ماشین به طرف پادگان می رود.با آن می توانید بروید.
مجتبی گفت:ما نماز خوانده ایم، فقط…
در همین حین،ماشینی از مقر بیرون آمد.مجتبی و عبدالله کنار رفتند.مهدی نگاهی به آن سه انداخت و گفت:چی شده؟
نگهبان،ماجرا را گفت.مهدی در ماشین را باز کرد و گفت:اتفاقا من هم ناهار نخورده ام.بیایید بالا، بلکه جایی پیدا کردیم.
رضا نیم نگاهی به مجتبی و عبدالله انداخت و آهسته پرسید:سوار شویم؟
عبدالله به طرف ماشین رفت و سوار شد.مجتبی و رضا هم کنار عبدالله نشستند.
مهدی گفت:سلام
آن سه جواب دادند.ماشین به راه افتاد.رضا آهسته زیر گوش مجتبی گفت:مجتبی این بابا کیست؟
مجتبی شانه بالا انداخت.رضا سوالش را از عبدالله پرسید.عبدالله هم شانه بالا انداخت.رضا بی قراری می کرد.کمی می ترسید.ماشین چند خیابان را طی کرد و به کوچه ای پیچید و جلو خانه ای ترمز کرد.مهدی گفت:این طور که بوش می آید،جایی به ما ناهار نمی دهند.همه مهمان من هستید.بیایید تو…یالله
رضا با ترس به عبدالله و مجتبی نگاه کرد.مجتبی گفت:بابا،پیاده شو.مردم از گرما.
هر سه پیاده شدند.مهدی به طرف در خانه رفت.رضا سریع و آهسته گفت:بچه ها،بیایید فرار کنیم.نکند این یارو منافق باشد.
عبدالله گفت:نه بابا…مگر ندیدی از مقر بیرون آمد؟تازه مثل خودمان آذری حرف می زند.
مجتبی گفت:چهره اش خیلی آشناست.نمی ئانم کجا دیده امش؟
عبدالله گفت:آره… برای من هم آشنا به نظر می رسد.
مهدی از خانه بیرون آمئ و گفت:بفرمایید،خوش آمدید.
هر سه وارد خانه شدند.رضا دلش به عبدالله و مجتبی قرص بود که از او بزرگتر و قد بلند تر بودند.مهدی آن سه را به اتاق راهنمایی کرد.کف اتاق، موکت سبز رنگی پهن بود و دور تا دور اتاق، پتویی دولا جا گرفته بود.مهدی تعارف کرد و آن سه نفر نشستند.پنکه ای در گوشه اتاق کار می کرد و هر چند لحظه پرده آویخته به پنجره بزگ اتاق را تکان می داد.مهدی بیرون رفت.مجتبی گفت:عبدالله، حالا یادم آمد کجا این بنده خدا را دیده ام.
رضا باهول و ولا گفت:کجا؟
مهدی، سفره به دست آمد و آن را پهن کرد.مجتبی نیم خیز شد و گفت: اخوی راضی به زحمت نبودیم.
مهدی گفت:این حرف ها چیست.تعارف نکنید.نان . پنیری هست.با هم می خوریم.
مهدی بیرون رفت.رضا گفت:نگفتی کجا دیدی اش.
مجتبی گفت:پسر مگر روی آتش نشسته ای.این قدر وول می خوری؟بعدا برایت تعریف می کنم.
مهدی، بشقاب های غذا را آورد.کنار آن سه نشست و چهارتایی شروع کردند به خوردن.رضا اول با تردید اما بعد با اشتها دست به غذا برد.
بعد از غذا، مهدی کمی با آن سه گپ زد و بعد گفت:
کمی استراحت کنید.بعد خودم به پادگان می رسانم تان.
عبدالله گفت:نه اخوی،راضی به زحمت شما نیستیم.
مهدی خندید و گفت:شما چقدر تعارفی هستید…
مهدی بالش آورد و بیرون رفت.آن سه دراز کشیدند.رضا گفت:خب مجتبی،حالا بگو
مجتبی گفت:عبدالله، یادت هست روزهای اولی که به پادگان آمدیم؟
عبدالله گفت:همچین می گویی روزهای اول که انگار چند سال است در جبهه هستیم.هنوز سه هفته نشده.
_خب، بابا…منظورم همان روزهای اول است.یک روز صبح زود وقتی کنار منبع آب داشتم دست و صورتم را می شستم، این بنده خدا را دیدم که سطل سطل آب می برد و توی دستشویی ها می ریخت.بعد محوطه دور آنجا را با جارو تمیز کرد.عبدالله تو هم بودی…نه؟
_آره حالا یادم آمد.دو ساعت است فکر می کنم کجا دیده امش.نگو نیروی خدماتی است.
رضا گفت:پس چطور خانه و زندگی اش اینجاست؟
مجتبی در بین خواب و بیداری گفت:نمی دانم.شاید…
کلمه آخر حرفش کش آمد و خوابش برد.چند لحظه بعد، آن سه به خواب عمیقی فرو رفتند.
رضا از خواب پرید.اول منگ و گیج به اطراف نگاه کرد.نمی دانست در کجاست.عبدالله و مجتبی در کنارش خواب بودند.همه چیز به یادش آمد.به ساعتش نگاه کرد.رنگ از صورتش پرید.با هول و ولا عبدالله و مجتبی را تکان داد.
_بچه ها بلند شوید.دیرمان شد.مجتبی…عبدالله…
مجتبی و عبدالله نشستند.عبدالله گفت:خیلی بد شد.حسابی دیر کردیم.
در اتاق باز شد و مهدی وارد شد.هر سه بلند شدند.مهدی گفت:همچین خوابیده بودید که دلم نیامد بیدارتان کنم.
رضا گفت:خیلی دیرمان شده.فرمانده پوست کله مان را می کند.
مهدی خندید و گفت:نترسید…آبی به سر و صورتتان بزنید،برویم.
ماشین به پادگان رسید.رضا گفت: خدا به دادمان برسد.حسابی دیر کردیم.
مجتبی به خورشید در حال غروب نگاه کرد و گفت :خیلی بد شد.
مهدی گفت:اگر می خواهید من بیایم و با فرمانده تان صحبت کنم.
عبدالله گفت:اگر این کار را بکنید،خیلی خوب می شود.
نگهبان دم در پادگان با دیدن مهدی سلام کرد و طناب ورودی را برداشت.ماشین داخل پادگان شد.مهدی گفت:گفتید کدام گردان هستید؟
_حضرت زهرا
ماشین به سوی یکی از ساختمان ها رفت.مجتبی و رضا و عبدالله با اضطراب پیاده شدند.مهدی هم پیاده شد و گفت:یکی برود فرمانده گردان را صدا کند.
رضا به داخل ساختمان دوید.چند لحظه بعد با فرمانده گردان آمد.فرمانده با دیدن مهدی خندید و او را بغل کرد.رضا با تعجب به عبدالله و مجتبی نگاه کرد.مهدی،فرمانده را کنار کشید و کمی با او صحبت کرد.بعد به سوی آن سه آمد و گفت:خب من رفتم.اگر گذارتان به شهر افتاد،باز هم به دیدنم بیایید.خوشحال می شوم.خداحافظ
مهدی با آن سه دست داد و رفت.فرمانده گردان به طرفشان آمد و گفت:بروید به اتاقتان.این دفعه را به خاطر آقا مهدی بخشیدم تان.
رضا گفت:آقا مهدی؟
فرمانده گردان گفت:مگر او را نمی شناختید؟آقا مهدی فرمانده لشکر ماست.
نفس در سینه رضا حبس شد.به مجتبی و عبدالله نگاه کرد.آن دو هم چندان حال و روز بهتری نداشتند.
برگرفته از کتاب آقای شهردار (داستان زندگی شهید مهدی باکری) نوشته داوود امیریان
ماجرای کاپشن (برگرفته از زندگی شهید مهدی باکری)
امتیاز به این نوشته