مدتی است که شهر شیراز به همت هنرمندان نقاش ،رنگ ولعابی دوباره یافته است . دیواره های خاکستری جای خود را به نقاشی هایی از زندگی مردم داده اند و در میان شلوغی شهر دیواره نگاره ها چشم ها را به آرامش فرامی خواند . یکی از این هنرمندان آقای امیر باقری است که مدتی است با سازمان زیبا سازی شهرداری شیراز همکاری می کند و مشغول آراستن دیوارهای شهر است . برای آشنایی بیشتر با این نقاش دوخاطره از دوران نوجوانی ایشان انتخاب کرده ایم که می خوانید
یاد ی از معلم
مادرم مرا از زمین به آسمان آورد و این آموزگارم بود که مرا از زمین به آسمان برد!سال 1356 در مدرسه ی راهنمایی وصال که بعد از انقلاب به شهید زرین کلاه تغییر نام یافت دو برادر در بین دبیران آن مدرسه نامشان بیش از همه زبانزد ما دانش آموزان مدرسه بود! یکی سیاوش تدین و دیگری آقارضا تدین! اولی معاون مدرسه بود.
از سیاوش که معاون بود خاطرات شیرینی ندارم! شاید اقتضای شغلش بود که ایجاب می کرد با ما نامهربان باشد. اما برادر کوچکش آقارضا برعکس او همه ی ما را شیفته ی خود کرده بود. این امر دو علت داشت : یکی اینکه او چهره ای جذاب و زیبا ، چشمانی نافذ و موهایی همیشه مرتب و شانه زده داشت و همواره با کت و شلوار اطو کرده و مرتب وارد کلاس می شد و دیگر آنکه بیشتر اوقات مهربان بود و آرام و متین…
این دو ویژگی درکنار تبحر خاصش در تدریس باعث شده بود که بیش از دیگر همکارانش در دل ما جای گیرد. او نسبت به بنده هم عنایت خاصی داشت یکی به دلیل نقاشی ها و کاریکاتورهایی که می کشیدم و دیگر بخاطر اینکه نماینده ی کلاس بودم! کاریکاتورهاییکه از معلمانم کشیده بودم همه را غضبناک کرد! بخصوص معاون را بخاطر اینکه کاریکاتور او را از همه بهتر ترسیم کرده بودم!!! سیاوش خان در حضور دبیران گرامی در دفتر مدرسه من را مورد لطف و تفقد خویش قرار داد! و در حالی که دفتر کاریکاتورها را بهصورتم کوبید! فریاد زد و گفت: گوساله!! پدرت را در می آورم!! آنگاه با چوبی که در
دست داشت واقعا پدرم را درآورد. زنگ بعد با آقارضا درس داشتیم . از خجالت داشتم آب می شدم! مرا صدا زد و در حالی که لبخندی بر لب داشت به بچه ها گفت: بچه ها این باقری در آینده هنرمند بزرگی خواهد شد.تشویقش کنید. از کلام او بغضم امان نداد و اشکم سرازیر شد… این برخورد بزرگوارانه ی او “آنروز “مرهمی بود بر زخم تنبیه وتحقیر برادر بزرگترش. و سالها بعد چاشنی ورود به دانشگاه هنر و کسب رتبه ی ششمو قبولی رشته ی مهندسی طراحی صنعتی و “امروز” که او دیگر در میان ما نیست بهانه ای شد برای اینکه یادم نرود که مدیون چه کسانی هستم! و فراموش نکنم که شاید هر دو برخورد از هر دو برادر برایم لازم بود و امروز بر قامت یکی رکوع می کنم تا دستانش را ببوسم (سیاوش را) و بر دیگری سجده می کنم تا قبرش را به اشک حسرتبشویم و نام حک شده بر سنگش را ببوسم…. آقارضا تدین را می گویم… روحش شاد
من و زنده یاد سعید جان بزرگی!
دوستی من وسعید برمی گرده به سال 1360 که من دانش آموز اول دبیرستان در شهر دورافتاده ی اقلید(شمال استان فارس) بودم و او اول دبیرستان در شهر تهران بود! سعید و من هردو برای مجله ای طرح و کاریکاتور می فرستادیم . او در زیز طرحهایش می نوشت: سعیدجان بزرگی،تهران،دبیرستان ارشاد،کلاس اول… روزی نامه ای به همراه عکسم به همین آدرس برایش پست کردم. چندروز بعد جواب نامه اش با دو عکس از خودش و پدرش و نقاشی که از چهره ی من کشیده بود بدستم رسید… انگار دنیا را به من داده اند!
نامه نگاری های ما دونفر ادامه داشت تا اینکه دیگر جواب نامه هایم را نداد و من درقضاوتی عجولانه برایش نوشتم که: “سعید! تو حق داری مغرور باشی! آخه یه بچه ی پایتخت نشین چه کارش به یه بچه ی شهرستانی؟ برای همیشه خداحافظ!”…و چندروز بعد نامه ای از طرف خانواده اش بدستم رسید که که نوشته بودند: آقای باقری! سعید به جبهه ی جنگ رفته است و نیست که جوابت را بدهد!…. من که شرمنده ی این قضاوت ناشیانه شده بودم از سر دلتنگی اشکم سرازیر شد و با اینکه سن و سال اندکی داشتم، برای پیوستن به سعید درس و کلاس را رها کردم و خودم راو به جبهه های جنگ رسوندم!
چبهه جنگ
در فکر کودکانه ام خیال می کردم جبهه جای کوچکی است که براحتی می تونم سعید رو پیدا کنم.طبق آدرسی که خانوادش به من داده بودن، از جبهه ی خرمشهر به پادگان دوکوهه در اندیمشک رفتم اما هرچه گشتم پیداش نکردم! سرانجام یکی از دوستاش به من گفت که سعید برای دیدن دوستش به خرمشهر رفته!خستگی ساعتها راه طولانی خرمشهر تا اندیمشک روی تنم سنگین تر شد! با اینحال دوباره به لب جاده اومدم و به هر مشقتی بود خودمو به خرمشهر رسوندم! گلوله های خمپاره مانند نقل ونبات! بر سرم می بارید اما حالیم نبود! خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمش و ببینم آیا به شکل همون عکسهایی است که برام فرستاده بود؟
وارد جبهه ی خودمون شدم ، قبل از اینکه از بچه های گردان بپرسم که آیا شخصی بنام سعید…. ناگهان یکی از بچه ها جلو اومد و گفت باقری کجا بودی دوست تهرانیت اومده بود ببیندت، تا نیم ساعت پیش هم منتظرت بود نیومدی رفت. دیگه خودتون حدس بزنید چه بر سرم اومد؟ چند روز بعد یه نامه براش نوشتم و گفتم سعیدجان! با دلی شاد به امید وصالی که ببینم/ آمدم تا به سرای تو و در خانه نبودی! ما فردا شب عملیات داریم و شاید تقدیر بر این بود که دیدارمون به قیامت بکشه! ندیدمت اما دوستت دارم!….
روز بعد که مسلح شده بودیم و کوله پشتی ها رو بسته بودیم و سوار لندکروزها شده بودیم تابه قلب دشمن بزنیم! ناگهان گرمای دستی مهربون شونمو نوازش داد! برگشتم! وای خدای من.این که می بینم به بیداری است یارب یا به خواب؟ خودش بود!! سعید بود! درست عین عکسش بود! پایین پریدم و همدیگه رو در آغوش گرفتیم وسخت گریستیم…. هنوز هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشده بود که فرماندمون گفت سوار ماشین شم…
هنوزم قامت زیباشو در میون گرد وخاک چرخهای لندکروزی که منو از اون دور می کرد بیاد دارم. بعد از اون دیدار اندک، 7سال دیگه به امید دیدار سعید در جنگ شرکت کردم! از جنوب تا غرب! از شلمچه تا حلبچه رو زیر پا گذاشتم اما هرگز ندیدمش! در همین حلبچه باهم بودیم و تنها چیزی که هر دوی ما رو دید بمب شیمیایی دشمن بود که از او تا همیشه یادی جاودان بجا نهاد و از من تا همین حالا که دارم مینویسم !سرفه های خشک و طعم تلخ جدایی رو ! طعمی تلخ تر از گاز خردل!
جنگ که تموم شد در سال 68 هردوی ما دانشجوی هنر شدیم! او در رشته ی عکاسی و من در طراحی صنعتی! چند بار زیارتش کردم اما سیر نشدیم! گفت که شبی برای شام به اتفاق همسرم به دیدار او و همسرش برویم ومن بی معرفت اونقد امروز وفردا کردم و گفتم وقت بسیار است! که کار کشید به ماه تیر81… عزم خودمو جزم کردم تا به دیدارش برم…. اما در شب سیاه 22تیر همون سال گوینده ی اخبار تلوزیون دنیا رو روی سرم خراب کرد!…. سعید جان بزرگی هنرمند عکاس چیره دست بر اثر عوارض گازهای شیمیایی جان به جان آفرین تسلیم کرد……