ننه حسن

اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

مادربزرگ.سایت نوجوان ها (1)

سه چار ماهی از آخرین نامه اش می گذشت. ننه حسن هر روز چشم به راه تلفن یا نامه ای از طرف محمدرضا بود. همسایه ها توی صف نون سراغشو می گرفتند اما ننه سرشو می انداخت پایین و هیچی نمی گفت. آقا جون آشفته تر بود اما به خاطر ننه به روی خودش نمی آورد. تلفن که زنگ می خورد ننه یه جوری از جاش می پرید که گل های قالی هم با پرش اون از جا بلند می شدند. ظهر ها که آقا برای ناهار به خونه میومد ننه یواشکی تو آشپزخونه گریه کنان یه بشقاب اضافه می ذاشت تو سینی اما بعد از ترسِ آقا بر می گردوند سرجاش.
– راستی مصطفی آقا رضا برگشته.

برق از چشم ننه پرید: خب؟ خبری از محمدرضای من نداره؟
با گفتن نه ی آقاجون برق توی چشم ننه تماما تبدیل شد به آهی عمیق که دردش پیچید تو کل بدنش…
روزها همین طور می گذشت و انتظار ننه حسن رو پیرتر و شکسته تر از قبل می کرد. نبودنِ محمدرضاش… آخرین پسرش… ته تغاریِ عزیزش مثل نبودنِ اکسیژن بود… یه شب ننه خیلی بی تاب بود. شام نخورده رفت دراز کشید کنار میز تلفن. یه نگاهی بهش انداخت و سیمشو چک کرد که یه وقت قطع نباشه… چشماشو بست و چهره محمدرضاشو تصور کرد. اینقدر بهش فکر کرد و فکر کرد که خوابش برد. آقا جونم رفت کنار بخاری ته اتاق خوابید. سمعکشم درآورد گذاشت زیر بالشت.
نیمه های شب بود. هر دوشون خواب خواب بودند که صدای تلفن بلند شد. ننه حسن وحشت زده از جا پرید. اینقدر ترسیده بود که نمی دونست باید چیکار کنه. تلفن کنارش بود ولی هی دور اتاق می چرخید دنبالش. سراسیمه جواب داد: بله؟
– منزل اسدالهی؟
– آره آقا بفرمایید چیزی شده؟
– شما مادر محمدرضا هستین؟
– آره مادرشم چی شده آقا؟ جان امام حسین بگید.
– جنازه پسرتون رو آوردن سرشو از تنش جدا کردن. بیاید تحویل بگیرید.
تلفن از دست ننه سر خورد افتاد پایین. بدنش یخ کرد موهای تنش سیخ شد. تصویر محمدرضا اومد جلو چشمش… بلند شد چادر کشید سرش بدون کفش از خونه زد بیرون. مسیر یادش رفته بود نمی دونست باید از کدوم ور بره. هی می دوید این سر کوچه باز برمی گشت سرجاش. یه دفعه یادش اومد. با همه زوری که داشت می دوید زانو دردش رو یادش رفته بود فقط می دوید و تو محمدرضا رو تصور می کرد که سرش از تنش… گریه اش می گرفت اما نمی تونست گریه کنه فقط می دوید. رسید به باغ بزرگ و متروکی که سر خیابونشون بود و پشت اون باغ ساختمون سپاه بود… ایستاد و یه نگاهی به باغ انداخت. اینقدر تاریک بود که تهش معلوم نمی شد… می لرزید اما نمی تونست برگرده… چشماشو بست و دوید. اینقدر خوف داشت اونجا که جزئت نمی کرد چشماشو باز کنه پاش تو گل فرو می رفت و چادرش به شاخه ها گیر می کرد اما ننه فقط می دوید و به محمدرضا فکر می کرد…
بالاخره رسید یه درب آهنگی بزرگ. محکم کوبید به در… کوبید کوبید کوبید اشک می ریخت و می کوبید: تو رو خدا باز کنید… میخام محمدمو ببینم… بعد از چند دقیقه جوان بسیجی در رو باز کرد با چشمای خابالو گفت: چی شده مادر؟
ننه حسن اشک می ریخت: محمدرضام… آقا محمدرضام کجاست…؟
– مادر محمدرضا کیه؟

ننه حسن التماس کنان گفت: آقا جان امام حسین بزار ببینمش…
پسر که کاملا گیج شده بود گفت مگه پسرتون اینجاست؟
– آقا چرا اذیتم می کنید الان خودتون زنگ زدین گفتین سرشو از تنش جدا کردن بیاید ببریدش… گریه امونش نمی داد.
پسر خشکش زد دستشو گرفت به در و گفت: کی زنگ زده بهتون مادر؟
– یه آقایی زنگ زد گفت: از سپاه ام…
پسر از عصبانیت چشماش قرمز شد: خدا لعنتشون کنه عوضیای بی همه چیز… مادر ما زنگ نزدیم جنازه هیچ شهیدی ام نیوردن کار این منافق های از خدا بی خبره… می خواستن اذیت تون کنن…
نفس حبس شده ننه آزاد شد. قلبش آروم گرفت بدنش شل شد و آروم آروم نقش زمین شد.

شاید به این مطلب هم علاقمند باشید
ظرف های نشسته تاریخی

زهرا امیربیک

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

 

امتیاز به این نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *