نوجوان عاشورا- نوشته ای از آقای سینا بیجارچیان

 

خورشید با شتاب بالا میامد و گرمایش را بیشتر میکرد. یاران امام یکی

یکی به به جنگ میرفتند و کشته میشدند. یکی از یاران امام رو به لشکر یزید

کرد و گفت :ای مردم ظهر شده است و پسر پیامبر از شما مهلت میخواهد تا نماز

بخوانند. به جای جواب لشکریان یزید به میدان آمدند تا بر حسین و یارانش بتازند.

حبیب پسر مظاهر بر اسب سوار شد و بر آن ها تاخت. در زمانی که مظاهر با

آن ها میجنگید سعید پسر عبدالله که از یاران امام بود خود را سپر بلای امام کرد.

لشکریان یزید که امام را در حال نماز دیدند بر او تیر انداختند. امّا تیرها به بدن

سعید خورد و او را تکّه تکّه کرد. نماز که تمام شد سعید هم به زمین افتاد. حالا

دیگر نوبت اقوام امام شده بود. وقتی نوبت به علی اکبر رسید امام با داستان

خودش بر او لباس جنگ پوشاند. امام دستش را رو به سوی آسمان  کرد و

گفت: خدایا شاهد باش که اکنون جوانی را به جنگ میرفستم که بیشترین شباهت

را به پیامبرت دارد. علی اکبر به سوی میدان تاخت. او به راستی که فرزند

حسین و نوه ی علی بود. چنان شمشیر هایی میزد که با هر ضربه اش مردی

جنگی به خاک می افتاد و سپاه کوفه را عقب میراند. علی اکبر آن قدر شمشیر زد

که  نیرویش را از دست داد. لحظه ای پیش پدرش برگشت و با صدایی که از

گلوی خشکش  بیرون می آمد گفت: پدر جان تشنگی مرا کشت آیا جرعه ای آب

هست که به من بدهی؟ امام انگشترش را در دهان او گذاشت و گفت: ای نور

چشم من ! این انگشتر را دهانت بگذار و باز هم به جنگ برو. به زودی جدّت

پیامبر تو را سیراب میکند. علی اکبر برگشت و باز هم جنگید. امّا تشنگی او را

از پا در آورد و بازوهایش از کار افتاد . آن وقت لشکریان کوفه جرعت پیدا

کردند و به او نزدیک شدند. آن گاه با شمشیر به سرش زدند.

آثار1

بقلم آقای سینا بیجارچیان عضو هیئت تحریریه دانش آموزی 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها