اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

نکنه یه وقت.سایت نوجوان ها (1)

ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود سفت چسبیده بود به چادر سیاه مادرش و سعی می کرد معمولی باشد. مادر کلید انداخت و گفت: برو تو مادر. عجب بارونی میاد. خداروشکر. پایش را که در خانه گذاشت نفسی کشید و برای خود مرور کرد… اگر بفهمند کار من بوده چی؟ اگه بگن باید بهشون پول بدیم چی؟ اگه به بابا بگن چی؟ هر بار تن کوچکش می لرزید و به این فکر می کرد کاش اصلا دست نمی زدم بهشون!

با خودش گفت من که نمیخاستم این جوری بشه… و بعد دوباره مرور اتفاق… مردم داشتند نماز میخوندند مسجد آروم آروم بود. رفت سمت مُهر ها و داشت نگاهشون میکرد فقط … یک دفعه مادرش گفت: مهدیه جان! مهدیه! از جا پرید و گفت: بله مامان – داشتیم می رفتیم مسجد گفتی دلم شیر کاکائو میخواد چرا برگشتنی نگفتی واست بخرم؟ گفت یادم رفت و مادرش لبخندی زد و گفت: یادت کجا رفت؟! تو دلش گفت رفت پیش اون مُهر هایی که پخش زمین شد… مادر گفت: الان داداشت میاد میگم بره واست بخره. چشماشو درشت کرد و گفت نه مامان نمیخوام. مادر دستی به موهایش کشید و گفت نه عزیزم میگم بره بگیره. همون لحظه داداشش محمد اومد تو و مادر پولی بهش داد و فرستادن دنبال شیر کاکائو. دل توی دلش نبود دوباره یادش افتاد وایستاده بود پایین مهر ها و داشت نگاهشون میکرد که چشمش افتاد به گل سر صورتی ای که گذاشته بودن بالای جا مهری. دستشو دراز کرد سمت مهر اما نمیتونست گل سر رو برداره رو پنجه هاش ایستاد اما بازم نتونست فکری به سرش زد یه دفعه با همه توانش پرید بالا و بعد… تمام مهر ها با جامهری پخش زمین شد… انقدر صدای وحشتناکی داشت که تا چند لحظه خشکش زده بود اما بعد که دید مرد های مسجد رفتند سجده دوید رفت تو زنونه یه چادر انداخت سرش و خودشو مشغول نماز نشون داد! نماز که تموم شد زن ها برگشتند تا ببینند صدای چی بوده وسط نماز! مادر مهدیه تا نگاهش به مهدیه افتاد که آروم نشسته سر سجاده خیالش راحت شد اما خود مهدیه داشت سکته میکرد. با خودش گفت نکنه وقتی داشتم فرار می کردم کسی منو دیده باشه…! نگاهی به در انداخت چرا داداش محمد نیومد…؟ و اضطرابش دو برابر شد با خود فکر کرد نکند وقتی محمد رفته تو کوچه حاج آقا اومده جلوشو گرفته و همه چیزو واسش تعریف کرده … ای وای نکنه محمد رو فرستادن دنبال بابا که همه چیزو بذارن کف دستش… همین طور فکر میکرد و توی دلش تمام رخت های بچه های مهدکودکش را می شستند. دوباره یادش افتاد وقتی میخواستند برند خونه چسبیده بود به چادر مادرش و سعی می کرد عادی باشد و وقتی به سمت خروجی در می رفتند دید چند تا مرد خم شدند و مهر ها را جمع می کنند. سریع سرشو برگردوند تا بهش شک نکنند اما همش منتظر بود صداش کنند و بگن آهای دختر خانوم بیا اینجا ببینم! نگاهی به در انداخت خبری از محمد نبود با خودش گفت چند روز مسجد نمیرم تا یادشون بره… شایدم اصلا دیگه هیچ وقت نرم… تو همین فکرا بود که محمد در رو باز کرد و اومد تو. قیافش عصبی و ناراحت بود مهدیه گفت ای وای حتما بهش گفتن… خزید پشت در و کز کرد بعد صدای بلند محمد اومد که میگفت: معلوم نیست کدوم احمقی شیشه خورده ریخته وسط خیابون… چرخ دوچرخم پنچر شد…
نفسی کشید و با دستش عرق سردش را از پیشانی پاک کرد. هیچ چیزی به اندازه این خبرِ بدِ محمد نمیتوانست مهدیه را خوشحال کند!

زهرا امیربیک

mosabeghe

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها