اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

همکلاسی.سایت نوجوان ها (1)یاسمین الهیاریان: پاهایش را از نیمکت بیرون انداخته بود. کوله اش روی دوشش بود و یک دستش زیر کتابی بود که معلم داشت آن را درس می داد. تا زنگ به صدا در آمد کتابش را بست و به سرعت از در کلاس بیرون دوید. من هم کتاب هایم را زیر بغلم زدم و خودکارهایم را توی جیبم ریختم و با کیف نیمه بازم دوان دوان از در کلاس بیرون زدم. بعد از او من نفر اولی بودم که خارج شدم. او طول راهرو را دویده بود و به پله رسیده بود و پله ها را دو تا یکی پایین می رفت. سرعت دویدنش زیاد بود. حتی بهتر از من که پارسال مقام اول منطقه را آورده بودم ولی امسال به گرفتنش امیدی نداشتم. او پایین پله ها رسیده بود و داشت وارد حیاط می شد. فهمیدم که تلاشم بی نتیجه است و امروز هم نه تنها که نمی توانم از او جلو بزنم حتی به او نمی رسم. روی پله ها نشستم و کتاب و خودکارهایم را توی کیفم ریختم و زیپ آن را کامل بستم. به پایین پله ها که رسیدم تازه بچه ها از کلاس ها بیرون آمده بودند.

در مینی بوس را باز کردم. فقط او در مینی بوس نشسته بود. کنار پنجره و روی آن صندلی تکی که شیشه مینی بوس درست رو به روی آن باز می شد و وقتی مینی بوس حرکت می کرد باد موهای زیر مقنعه اش را پرواز می داد. لبخندی به لب داشت مخصوصا وقتی که نگاهش به من می افتاد. همان لبخند تکراری که بوی پیروزی می داد. با کلافگی چشم غره ای به او رفتم و مثل همیشه رفتم و ته مینی بوس نشستم. جایی که کمتر چشمم به او بیافتد. او موهای خرمایی رنگ قشنگی داشت و همیشه لباسش مرتب و اتو کشیده بود. درسش هم خوب بود و جز شاگرد های خوب کلاس بود و نکته مهم این بود که هیچ وقت غیبت نمی کرد. من تا حالا با او حرف نزده بودم دلم هم نمی خواست حرف بزنم. مینی بوس شروع کرد به حرکت. باید نقشه ای می ریختم، دیگر نمی توانستم شکست را تحمل کنم. آن روز وقتی می خواستم از مینی بوس خارج شوم چپ چپ نگاهش کردم تا حساب کار دستش بیاید. فردای آن روز سر کلاس همه اش در فکر نقشه ام بودم. اصلا نمی تواستم این موضوع را فراموش کنم چون به روبه رویم که نگاه می کردم او را می دیدم که پشت سر هم جواب سوالات معلم را می داد.

ناگهان چیزی روی میزش توجهم را جلب کرد. یک پرگار قرمز رنگ که کلی پیچ به آن وصل بود. یک جعبه شیشه ای کوچک هم داشت که تعدادی سوزن اضافه و پیچ و یک مداد یدک هم در آن بود. به نظر نو می آمد. زنگ تفریح که خورد همه از کلاس بیرون رفتیم ولی فکر پرگار مرا رها نمی کرد. اگر پرگار او را برمی داشتم مجبور بود که کلی دنبال آن بگردد و نمی توانست زودتر از من وسایلش را جمع کند. ولی من دزد نبودم فقط می خواستم یک روز جای او در مینی بوس بنشینم. به مامور سالن گفتم که خوراکیم را جا گذاشته ام که اجازه بدهد سر کلاس بروم. پشت در کلاس که رسیدم پشیمان شدم ولی من فردا دوباره پرگار را به او پس می دهم جوری که نفهمد چه کسی آن را برداشته. با این فکر به خودم اطمینان دادم و وارد کلاس شدم. پرگارش روی میز بود آن را برداشتم و جایی در کیفم مخفی کردم. از پله ها پایین دویدم.

آخرای کلاس بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. او هنوز متوجه نبودن پرگارش نشده بود. نقشه ام داشت شکست می خورد. او شروع کرد به جمع کردن وسایلش. من از قبل همه وسایلم را جمع کرده بودم. نگاهی به داخل جامیزش کرد بعد توی کیفش را نگاه کرد. جیب جلوی کیفش. چند دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. جیب های کنار کیفش را گشت. دوباره جامیزش را نگاه کرد. این بار کل جا میز را دست کشید. کمی دورو برش را نگاه کرد. بعد کیفش را دوباره وارسی کرد. وقتی نتوانست آن را پیدا کند همه محتویات کیفش را بیرون ریخت. معلم درس دادن را تمام کرد. من کتاب فارسیم را داخل کیفم گذاشتم. کوله ام را روی دوشم انداختم. نقشه ام داشت عملی می شد. او از گشتن کلافه شده بود و داشت از بغل دستی اش پرس و جو می کرد. زنگ به صدا درآمد. او شوکه شد و انتظار صدای زنگ را نداشت. از کلاس بیرون دویدم. طول پله ها را سریع پیمودم. داخل حیاط دویدم. راهی تا پیروزی نمانده بود. سرعتم را کم کردم. از در مدرسه بیرون رفتم. طول خیابان را چند بار دید زدم. چیزی در گوشم سوت کشید. سرویس نیامده بود.

هیاهوی بچه ها از حیاط مدرسه بلند شد. به دیوار تکیه دادم و به سرویس هایی که از بچه ها پر می شدند و می رفتند خیره ماندم.

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها