در ادبیات داستانی، داستانهای کوتاه به عنوان یکی از برجستهترین و جذابترین فرمهای نثر شناخته میشوند. این نوع داستانها با قدرت بیان مختصر و دقیق خود، توانایی ایجاد تصاویری زنده و تاثیرگذار در ذهن خواننده را دارند. هر داستان کوتاه میتواند دنیایی جدید و متفاوت را به تصویر بکشد و در قالبی فشرده، ابعاد عمیق انسانی، اجتماعی و فرهنگی را بررسی کند. در این مجموعه، چند داستان کوتاه خواهید خواند که هر یک، نمایانگر جنبههای مختلفی از زندگی و روابط انسانی هستند. از آنجا که هر داستان کوتاه میتواند به نوعی بخشی از حقیقت زندگی باشد، انتظار میرود که با توجه به تنوع موضوعات، هر خوانندهای در این مجموعه جایی برای خود بیابد.
داستان کوتاه پلاک 20
در ماشین را بست. نگاهی به آدرس و شماره پلاک روی کاغذ کرد. پلاک ۲۰ زیر لب گفت: شونزده… هیجده… اینم پلاک ۲۰. درسته اینجاست. در خانه صورتی سفید بود با یک پله جلوی درش. دنبال دکمه زنگ گشت. نبود. در زد. سه بارپشت سر هم.
صدای خانمی از داخل خانه بلند شد: کیه؟!؟ و بعدش صدای گریه نوزادی که مثل صدای کشیده شدن گچ روی تخته سیاه بود. پلیس نگاهی به کاغذ انداخت و آدرس را یک بار دیگر خواند و باز در زد. صدای نوزاد بلندتر شد. خانم داد زد: صبر کن الان می آم دیگه. پلیس کلافه شد و کلاه سبز رنگش را از سرش برداشت. نگاهی به پشت سرش کرد. سه تا از زن های همسایه با چادر های گل گلی زل زده بودند به او. خانم در را باز کرد. رنگش مثل گچ سفید شد در حالی که نوزادی را مدام در بغل تکان می داد با صدای لرزان گفت: بفرمایید.
پلیس صدایش را صاف کرد و گفت: سروان عزیزی هستم از اداره آگاهی شعبه 110 و در دلش یک بار دیگر از تشابه نام شعبه شان با شماره 110 خنده اش گرفت. ادامه داد: منزل آقای مرادی؟ من حکم جلبشونو دارم. خانم گفت: اینجا منزل شفیعیه. اشتباه اومدید.
پلیس ناباورانه گفت: خانم این آدرس را نگاه کنید. آدرس منزل شماست. خانم نگاهی به آدرس کرد. لبخندی زد و گفت: جناب سروان اینجا رو دقت کنید نوشته کوچه طالقانی شرقی پلاک 20 ولی ما طالقانی غربی هستیم شوهر من کارگره. اهل این کارا نیست. پلیس سرش را پایین انداخت و افسوس خورد که چرا هیچ وقت شرق و غرب را درست یاد نگرفت. – معذرت می خوام خانم که وقتتون رو گرفتم. – خواهش می کنم. در بسته شد.
پلیس دوباره نگاهی به پشت سرش انداخت. زن های همسایه را دید که خنده شان را زیر چادر های گلی شان پنهان کردند. انگار تمام ماجرا را شنیده بودند. پلیس خجالت کشید. احساس کرد از جذبه اش کم شده است. یقه پیراهن سبزش را صاف کرد و لبه کت سبز پررنگش را پایین کشید. نگاهش به خاک کفش های مشکی اش افتاد. خم شد و با دست پاکش کرد. شانه هایش را عقب داد. کلاهش را جابه جا کرد و به طرف کوچه طالقانی شرقی به راه افتاد.
داستان کوتاه رانندگی من چگونه است؟
چشامو که باز کردم نور آفتاب زد تو چشمم. دستمو بردم زیر بالشم که گوشیمو چک کنم. این عادت مسخره خیلی وقت بود که گریبان گیرم شده بود. دو تا پیامک داشتم. یکیش که امیر بود زده بود بیداری؟ اون یکیم یه شماره غریبه بود. باز کردم نوشته بود مزخرف. کی بود؟
برای چی به من گفته بود مزخرف؟ مردم صبح شونو با چی شروع می کنند من با چی! روی شمارش زدم و باهاش تماس گرفتم. جواب نداد. اعصابم هنوز سر دیروز خرد بود. مگه میشه این همه بدشانسی. حال و حوصله امیر رو هم نداشتم. گوشیمو پرت کردم رو تخت و بلند شدم که یه آبی به سر و صورتم بزنم دیدم شماره غریبه داره زنگ میزنه. برداشتم گفتم بفرمایید؟ گفت صبحت بخیر بچه جون گفتم شما؟
گفت یه بنده خدا! هیچی نگفتم گفت ببخشیدا! گفتم برا چی؟ گفت خودت پشت ماشینت پرسیده بودی رانندگی من چگونه است منم جوابتو دادم. دوزاریم افتاد. لوس بی مزه. گفتم خیل خب خندیدیم کاری نداری؟ گفت چرا پاشو بیا اینجا. گفتم کجا؟
گفت دم ماشینت منتظرتم. قطع کرد. ای خدا. این کیه صبح اول صبحی شوخیش گرفته! با اون اتفاقی که دیروز افتاده بود نمیخواستم ماشین رو تکون بدم فقط مونده بودم چجوری بپیچونم نرم آژانس! دوباره گوشیم زنگ خورد.برداشتم گفتم ببین عمو من اصلا حوصله شوخی ندارم. برو یه نفر دیگه رو پیدا کن سر به سرش بزار. قطع کردم و هر چی زنگ زد دیگه جواب ندادم. زنگ در رو زدند. امیر بود. باز کردم گفت فکر کردم مردی. چرا جواب نمیدی؟
گفتم تو که میدونی دیروز چه گندی زدم گیر نده دیگه. گفت تقصیر خودته. تو محل که نباید اینقدر تند بری. گفتم بابا از آژانس زنگ زده بودند دیدی که چقدر اصغری گیر میده. گوشیمو برداشتم همون مرده پیام داده بود من کنار ماشینت منتظرتم اگه تا نیم ساعت دیگه نیای زنگ میزنم به پلیس. پیام دادم پلیس براچی؟ گفت فکر کردی شهر هرته؟ بزنی در بری؟چشمام چهارتا شد. داد زدم امیرررر بدبخت شدم! و سریع داستان رو بهش گفتم. گفت مگه نگفتی کسی تو کوچه نبود؟ این یارو چجوری تو رو پیدا کرده آخه؟ واقعا نمی دونستم.
با امیر رفتیم دم ماشین. مرد چاقی جلوی ماشین بود با دیدن ما اخماش رفت تو هم و گفت کار کدومتون بوده؟ گفتم من.گفت آخه مرتیکه احمق دوچرخه بچه رو زدی خرد کردی باید در بری؟ آخه بیچاره حداقل شمارتو نمیزدی پشت این که اینجوری راحت گیرت بیارم! امیر هم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت. سه تایی سوار ماشین شدیم به سمت بازار. به قصد خرید یک دوچرخه آخرین مدل برای برادر این آقای نسبتا محترم.چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟
داستان کوتاه پیرمرد مسافر کِش
ترمز کرد جلوی پام. گفتم میدون؟سرشو تکون داد که یعنی بیا بالا. نشستم و سعی کردم در رو آروم ببندم. خوشش اومد. پیرمردهای مسافرکِش لِم خاصی دارند که اگه مداوم سوار تاکسی بشید خیلی خوب دست تون میاد. اس ام اس دادم به فاطمه من سوار تاکسی شدم تا یه ربع دیگه میرسم. نمیدونم این چه مرضی بود که فاطمه داشت. هر وقت میخواست بره کارنامه کلاس زبانشو بگیره منو دنبال خودش می کشید. اینقدر هم که استرس داشت و هولم کرد نفهمیدم چه جوری لباس پوشیدم.
از توی آینه نگاهی به من انداخت و گفت: خودِ میدون میری عمو جون؟ لبخند کِش داری زدم و گفتم بله! مثل باقی مسافرکِش ها دنبال سوژه برای حرف زدن می گشت. کمی از ترافیک و گرونی بنزین و آلودگی هوا گفت و رسید به خاطره هاش. گفت عمو جان چند روز پیش مسافر سوار کردم از این سر شهر تا اون سر شهر، تا رسیدیم برگشت گفت پول ندارم شرمنده!
آخه تو بگو دختر جان این انصافه من با این سن و سال این همه رانندگی کنم، این همه کِلاژ ترمز گاز دنده! این هم با این ماشین درب و داغون. آخرش بهم بگن شرمنده. تو بگو دخترم انصافه؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کردم و گفتم نه دیگه مردم واقعا بی فکرن. باید اول نگاه کنند ببینن پول دارن بعد سوار ماشین بشن دیگه.
همین طور از خاطرات مسافران مختلفتش گفت و گفت تا این یک دفعه برق از چشمانم پرید. دست کردم توی کیفم. خالی تر از همیشه به چشم می آمد. رنگم پرید. گوشیمو برداشتم اس ام اس زدم به فاطمه. پول اوردی با خودت؟ خداروشکر سریع جواب داد نه براچی؟
باز هوس بستنی کردی؟ گفتم وای نه فاطمه کیف پولمو جا گذاشتم. توروخدا یه کاری بکن تا چند دقیقه دیگه میرسیم میدون. دیگه جواب نداد. اصلا دیگه نمی شنیدم پیرمرد چی میگه. هرچی نزدیک تر می شدیم قلبم محکم تر میزد. همیشه ترافیک خفیفی نزدیک میدون بود. با فاطمه جلوی پاساژ قرار میذاشتیم. ماشین کند حرکت می کرد. نزدیک میدون شدیم. جمعیت زیاد نبود ولی فاطمه هم دیده نمیشد. همه تنم یخ کرد. هزار بار خودمو سرزنش کردم. پیرمرد گفت کجا پیاده میشی؟ هیچی نتونستم بگم. برگشتم پشتمو نگاه کردم. یه دفعه دیدم فاطمه داره با دو تا هزاری با سرعت زیاد میدوه و میاد. بلند گفتم همینجا!
داستان کوتاه من و گلدان ها
کوچیک تر که بودم یک عالمه گلدون داشتم. شمعدونی، حسن یوسف، نازگل و کلی گلدون های ریز و درشت خوشگل که همه شونو چیده بودم گوشه حیاط کنار باغچه یاس… یاس رو سال ها قبل با برادرم کاشته بودیم و کلی سرش ذوق داشتیم… گوشه حیاطمون شبیه تیکه ای از بهشت شده بود. هر صبح که بیدار می شدم می رفتم تو حیاط و بهشون آب می دادم. برگ های ریخته رو جارو می کردم.اگه رشد کرده بودند گلدونشونو عوض می کردم. خلاصه روزگاری داشتم با اونا… گذشت و گذشت بزرگ تر شدم….
به دبیرستان رفتم و دنیای اطرافم جدی تر شد. عصرها که از مدرسه برمی گشتم این قدر خسته و شاکی بودم از آدم بزرگ های مدرسه که اصلا فراموش می کردم به بهشت کوچیکم سر بزنم. مهر و آبان و آذر و تمام پاییز گذشت و بعد هم درگیر امتحان و درس شده بودم تا این که یه روز سرد زمستونی پرده رو کنار زدم و دیدم که حیاط پر از برگ های زرد خشک شده بود…تمام گل های ریز صورتی و قرمز ناپدید شده بودند…یاس قشنگم قهر کرده بود و پیچیده شده بود تو خودش… یک لحظه تمام روزهای خوبم با گل ها رو به یادم آوردم…
چقدر از دنیای کوچیک خودم دور شده بودم…چقدر بی رحم پشت کرده بودم به تمامشون و رفته بودم دنبال چی ؟ هیچ… حالا سال ها از اون روزها می گذره …بزرگ تر شدم و دنیای کوچیکم بزرگ تر… و به همون اندازه جدی تر و خشک تر و سردتر… این روزها به جای شمعدونی و حسن یوسف “کاکتوس” نگه می دارم که اگه درگیر چیزهای مثلا مهم شدمو فراموشش کردم ، صبر کنه… میگم … این روزها چقدر کاکتوس وار زندگی می کنم…
داستان کوتاه همسایه کوچک
لپ هایش گل انداخته بود و موهای آشفته اش پیشانی اش را پوشانده بود. لباس هایش خاکی بود. توپش را زیر بغل زده بود. در را باز کردم. مرا که در درگاه در دید پا به فرار گذاشت. پسر شیطونی به نظر می رسید ولی مثل اینکه خجالتی هم بود. شاید انتظار داشت مستاجر قبلی را ببیند و از دیدن من شوکه شده بود. چند ثانیه ای صبر کردم که شاید برگردد ولی او نیامد و من هم در را بستم. چند ساعتی نگذشته بود که دوباره زنگ در به صدا درآمد.
از چشمی در نگاه کردم. همان پسر بچه بود. در را باز کردم. سر تا پایم را برانداز کرد و بعد سلامی کوتاه داد. سلامش را با خوشرویی جواب دادم و ادامه دادم: با کی کار داری پسرم؟ کمی مکث کرد و گفت: مجید. فهمیدم که با پسر مستاجر قبلی کار دارد چون موقعی که برای دیدن خانه آمده بودیم یک بار او را دیده بودم.
لبخندی زدم و گفتم: خونشونو از اینجا بردند. نگاهی به من کرد و بغض تمام چهره اش را پوشاند و بعد قطره ای اشک روی گونه اش جاری شد. دست و پایم را گم کرده بودم انتظار نداشتم یکهو بزند زیر گریه. – مگه نمی دونستی که از اینجا رفتند؟
بریده بریده جواب داد: نه نمی دونستم و بعد رفت و روی پله های کنار در نشست. کنارش نشستم و گفتم: غصه خوردن نداره که شاید بازم بیاد خونتون و بهت سر بزنه. گفت: نه نمیاد. با هم قهر بودیم. دلداری دیگر فایده نداشت. پس تصمیم گرفتم حواسش را پرت کنم. – بیا بریم خونه ما با هم بستنی بخوریم. بستنی شکلاتی دوست داری؟ سرش را از روی زانوهایش بلند کرد و اشک هایش را با آستینش پاک کرد. – پاشو بریم. غصه خوردن که فایده نداره. از روی پله ها بلند شدم.
دستم را به طرفش دراز کردم: پاشو دیگه. دستم را گرفت و بلند شد. به داخل خانه رفتم و او پشت سرم آمد. همین که وارد خانه شد به طرف اتاق خواب دوید ولی جلوی در متوقف شد. کنارش رفتم. اتاق مجید بوده. آره؟ جوابی نداد. – اگه بخوای میتونی بری تو اتاق بشینی تا بستنیت رو بیارم. او را روانه اتاق کردم و به آشپزخانه رفتم. دو کاسه بستنی شکلاتی آماده کردم و با کمی اسمارتیس تزئینش کردم. وقتی به اتاق برگشتم او در اتاق نبود. در خانه هم نبود. شاید نتوانسته بود نبودن مجید را در اتاقش تحمل کند. همانجا نشستم و به اندازه خاطرات مجید و دوستش در این اتاق بستنی خوردم.
داستان کوتاه روز جهانی بدشانسی
خسته و کوفته از مدرسه برگشتم. کیفمو پرت کردم روی میز کامپیوتر، خورد به جامدادی روی میز. رفتم زیر میز اونا رو جمع کنم که چشمم خورد به یه کاغذ کوچیک برش داشتم. اِ این همون برگه هه بود که شماره تلفن دکتر صفوی رو روش نوشته بودم. باشتاب برش داشتم و اومدم که بلند شم سرم محکم خورد به میز. سرم رو که خیلی درد گرفته بود گرفتم و بلند شدم بلند صدا زدم: مامان… شماره تلفن دکتر صفوی… مامان سریع اومد تو اتاق دست های همیشه خیسش رو با پیش بند زردش خشک کرد و یه نگاه قهرآلودی بهم کرد و گفت: کو ببینم؟
یه دستم به سرم بود و یه دستم به برگه کاغذ. مامان اومد جلو که برگه رو بگیره پاش رفت روی تراشی که درست وسط گل قالی افتاده بود. گفت: این دیگه چیه این وسط؟ پام خرد شد… من از دست تو چیکار کنم؟ تا اومدم بگم مامان این مال من نیست مال گل پسرته گفت: بده ببینم برگه رو.
بهش دادم چشماشو ریز کرد و گفت کجا بود حالا؟ گفتم زیر میز کامپیوتر. نگاهی به قاب عکس روی دیوار کرد که حسابی کج شده و روش پر از گرد و خاک بود و گفت: دستمال کشیدن که به کنار حداقل برو این قاب رو صاف کن بعد یه سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه. داشتم به قاب عکس و گرد خاک فکر می کردم که یاد نمره مزخرف علومم افتادم حالا چی جوری به مامان بگم؟ نگاهم افتاد به اسباب بازی های بنیامین که با نظم قشنگی توی کمدش چیده بود می تونستم با جرات بگم مرتب ترین اتاق ما دو تا همون جا بود…
داشتم با حرص دکمه های مانتو مدرسه رو باز می کردم که یکیش کنده شد و کف اتاق افتاد از روی گل های سفید فرش قل خورد و رفت زیر کتابخونه. روی زمین دراز کشیدم دستمو بردم زیر کتابخونه یه عالمه آت و آشغال اون زیر بود یه کش مو، یه ساعت مچیاِ این همون ساعته بود که چند وقت پیش گم شده بود!، هر کاری کردم نتونستم تو این مکان انباری شبه دکمه مانتوم رو پیدا کنم بلند صدا زدم: مامان … یه دیقه بیااااااااا. صدایی نشنیدم رفتم تو آشپزخونه دیدم داره پیاز سرخ می کنه و بوی خوشش کل اون جا رو برداشته گفتم مگه من شما رو صدا نمی کنم؟
اصلا نگاهم نکرد گفت نشنیدم بله؟ گفتم دکمه مانتوم کنده شد رفت زیر کتابخونه. گفت چی؟ گفتم ای بابا میگم دکمه مانتوم کنده شد رفت زیر کتابخونه. سیخ رو از پشت گاز برداشت فکر کردم میخواد منو بزنه! رفت تو اتاق و گفت آخه من نمیدونم دکمه مانتوی تو چی جوری باید بره اون زیر؛ هان؟
هیچی نگفتم روی زمین دراز کشید با دستاش گرد و خاک های روی فرش رو جمع کرد سیخ رو برد زیر کتابخونه و با یه حرکت حرفه ای دکمه از اون زیر سر خورد و اومد بیرون بیرون. برش داشتم و گفتم ایول بابا! گفت: چد دفعه نگفتم عین پسرا حرف نزن.
بلند شد که بره گفت اون قاب عکس هم صاف کن. یه بویی حس کردم گفتم مامان یه بویی میاد… پیازت… سریع رفت تو آشپزخونه وای نه الانه که سلسله غر های مامان شروع بشه دقیقا همین شد: آخه دختر من از دست تو چیکار کنم؟ مردم دختر دارن ما هم دختر داریم… دستمو گذاشتم روی گوشم دیگه حرفاشو نمی شنیدم در رو بستم و نشستم روی صندلی و شروع کردم به چرخیدن…
که یه دفعه در اتاق باز شد و مامان بود و یه سینی دستش بود و 2 تا پیاز گنده با یه چاقوی دسته سیاه اورد گذاشت رو به روی من گفت اینا رو پوست می کنی خرد می کنی بعدشم قشنگ سرخ می کنی تا من برم ببینم این بنیامین چرا نیومده خونه… ببین چی میگم بهار اگه اینا رو هم مثل دفعه قبل که بادمجونا رو سرخ کردی بسوزونی من میدونم و تو… اصلا انگار لال شده بودم فقط نگاش می کردم چادرشو از جا لباسی کند و سرش کرد و گفت: راستی ببینم امروز قرار بود خانمت علوم بپرسه نه؟
خب چی شد؟ چن شدی؟ هم چنان زبانم قفل کرده بود هر کاری می کردم نمی تونستم چیزی بگم. مامان خودشو تو شیشه کتابخونه نگاه کرد و گفت: با تو ام بهار می گم چند شدی؟ صدای زنگ در بلند شد. گل پسر مامان آقا بنیامین بود. نفس راحتی کشیدم. مامان رفت که روی سرش خراب شه و 20 سوالی رو آغاز کنه اما دست باند پیچی شده بنیامین اون رو به سکوت وادار کرد. گفتم چی شده؟
گفت زنگ ورزش تو فوتبال خوردم زمین. مامان لبشو گزید و گفت: جاییت که درد نمی کنه؟ بنیامین سری تکون داد و مثل من کیف بن تنش رو پرت کرد تو اتاق. مامان داشت به من نگاه می کرد و به دست باند پیچی شده بنیامین و به پیاز های سالمی که نه خرد شده بود نه سرخ… بابا کلید انداخت اومد تو بلند گفت: خانوم ناهار حاضره؟ آقای خونه حسابی گشنه ست ها… و من به روز جهانی بدشانسی فکر کردم…
داستان کوتاه گواهی سلامت
همه چیز جور بود فقط مونده بود گواهی سلامت. اصلا حوصله نداشتم به مامان اینا بگم چون اصولا دکتر رفتن و هر کار دیگه ای تو خانواده ما مساویست با ساعت ها سر و کله زدن برای دلیل اون کار و ساعت ها معطل شدن برای شروع کردنش. با این که می دونستم اصلا کار درستی نیست یواشکی دفترچه بیمه ام رو برداشتم و به بهانه کتاب گرفتن از زهرا زدم بیرون.
خداروشکر مامان اصلا حواسش به من نبود و داشت با خاله پری غیبت می کرد. اولین باری بود که برای مسابقه بین مدرسه ها انتخاب می شدم خیلی ذوق داشتم، هر چند می گفتند تیم حریف ما برای یه مدرسه غیرانتفاعیه که یه زمین خفن دارند برای تمرین و کلی توپِ نو! واسم مهم نبود، اون موقع تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که سریع برم تو این بیمه خدمات درمانی و یه گواهی سلامت بگیرم.
هیچ وقت نمی اومدیم این جا همیشه می رفتیم اون یکی درمانگاه که سر چهار راهه ولی الان که فقط یه گواهی ساده میخوام همین جا خوبه! رفتم تو. خیلی شلوغ بود. یه خانومی پشت بلندگو هی شماره ها و فامیلی های مختلف رو صدا می کرد. به قول بابا شتر با بارش اینجا گم می شد!
باجه نوبت دهی رو پیدا کردم یه خانوم نشسته بود پشت این شیشه ها که سوراخ داره. گفتم: سلام خسته نباشید. گفت: چی میخوای؟ جا خوردم – نوبت می خواستم. گفت: می دونم نوبت میخوای خب این جا باجه نوبت دهیِ دیگه اگه نوبت نخوای پس چی بخوای نون بربری؟ بیشتر جا خوردم دفترچه مو از زیر شیشه سر دادم و گفتم: دکتر عمومی. یه مهر زد و دفترمو پس سُر داد ولی انقدر با شتاب که پرت شد پایین.
هر چقدر فکر کردم دلیل عصبانیت خانومه رو متوجه نشدم. دولا شدم که دفترچه ام رو بردارم که چشمم خورد به پیرمرد بامزه ای که پشت سرم بود. به خانومه گفت: یه نوبت دکتر عظیمی به من بده دخترم. خانومه: پر شده. پیرمرد: خب من چیکار کنم دخترم؟ خود آقای دکتر گفت فردا بیا جواب آزمایشتو به من نشون بده.
خانومه: من نمیدونم آقا پر شده. یا برو فردا بیا یا این که یه دکتر دیگه بهت نوبت بدم. پیرمرد: نه خانوم همون دکتر عظیمی که طبقه بالا بود قبلا الان اومده پایین خودش گفت بیا پیشم. خانومه: پدر جان می دونم ایشون روزی 50 نفر ویزیت می کنند، الان پر شده میخوای نوبت دکتر احمدی بهتون بدم؟ پیرمرد: دخترم طبقه بالا نه اون دکتره آقای عظیمی. اعصابم خرد شد. راه افتادم به سمت اتاق 35 دکتر مسعود محمد نژاد دکتر عمومی. پیداش کردم یه عالمه آدم وایستاده بودند جلوی در. با درماندگی سمتشون رفتم و گفتم: ببخشید چه شماره ای رفته داخل؟ – شماره 27 ای وای نوبت من 48 بود.
چاره ای نبود مجبور بودم بشینم و منتظر بشم. اتاق 35 دقیقا رو به روی داروخونه بود و صندلی ها رو جوری چیده بودند که خیلی راحت بتونی از چشم انداز داروخونه و کلی قرص و شربت و آمپول لذت ببری. سعی کردم خودمو مشغول کنم البته هر چند دقیقه یک بار جلوی اتاق 35 چند نفر با هم دعواشون می شد سر نوبت اما بعد یک نفر که مسئول همین کار بود توجیحشون می کرد. شروع کردم به خوندن رمان از توی گوشیم که یک دفعه صدای داد و بیداد بلند شد. یه مرد قد بلند با مشت می کوبید به دیوار داروخونه.
– دو ساعته وایستادم بابا داروی منو بدید برم دیگه مسخره ها. انقدر اوضاع بهم ریخته بود که معلوم نبود حق با کیه. اصلا معلوم نبود کی به کیه! تو همین گیر و دار نوبتم شد. رفتم تو یه مرد چاق کچل نشسته بود پشت میز و سرشو کرده بود تو مانیتور. حتی وقتی سلام هم کردم سرشو بالا نیورد. همش منتظر بودم که بگه “چی شده عزیزم؟” یا مثلا “در خدمتم” ولی هیچی نگفت.
تصمیم گرفتم خودم شروع کنم کاغذ گواهی سلامت رو گذاشتم روی میز و گفتم ببخشید آقای دکتر من میخوام برم مسابقات هندبال اگر میشه این گواهی منو البته بعد از معاینه…. نذاشت جمله ام تموم بشه بدون این که سرشو بلند کنه گفت: ما گواهی سلامت امضا نمی کنیم… با تعجب پرسیدم: چرا؟ هیچی نگفت.
لجم دراومد گفتم: با شما هستم آقای دکتر چرا امضا نمی کنید خب؟ ماشالله مردم هم که خیلی به حریم شخصی احترام می گذاشتند خانومی که سرشو از لای در کرده بود تو گفت: پاشو دیگه دخترجان نمیده دیگه! بقیه مردم هم که پشت در صف بسته بودند موافق بودند و گفتند: آره دیگه پاشو! چاره ای نبود با خشم اومدم بیرون و به این فکر کردم که پزشکان عمومی جز امضا کردن گواهی سلامت و دادن استعلاجی و این جور چیزا چه کار مهم دیگه ای انجام میدن؟؟ (امیدوارم به پزشکان عمومی در سراسر جهان برنخوره شخصیت داستان بسیار عصبانی است)
از پله ها اومدم پایین دعوای داروخونه همچنان ادامه داشت زدم بیرون و با خودم گفتم: به درک که کار درستی نیست میرم همون درمانگاه سرچهار راه.
کل مسیر رو تند رفتم و زود رسیدم. برخلاف بیمه اینجا خیلی آروم و ساکت و خلوت بود اصلا مریض وارد این محیط بشه دردشو فراموش می کنه! نوبت گرفتم خانومه گفت: گلم میشه بیست و پونصد. خشکم زد هر چی پول توی کارتم بود کشید و جاش یه رسید کوچولو داد بهم.
همون جا به تک تک افراد توی بیمه حق دادم و نشستم روی صندلی های چرم مشکی. فقط یک نفر جلوم بود و بعد از اون نوبت من میشد از میز کنارم یه روزنامه برداشتم و شروع کردم به خوندن. دو سه نفر وارد شدند. گرمِ خوندنِ مقاله اجتماعی پیرامونِ جوانان فراری از خانواده بودم که حس کردم چقدر صدای افرادی که داخل شدند آشناست ولی اهمیت ندادم. نفر قبلی اومد بیرون و خانوم منشی گفت: خانوم اعتمادی بفرمایید داخل.
روزنامه رو جمع کردم که ای کاش جمع نمی کردم همین که بلند شدم با عمه زری چشم تو چشم شدم. عزیز رو آورده بود دکتر. یعنی تو اون لحظه بدترین اتفاق ممکن در خاورمیانه دیدن اون شخصیت ها توی درمانگاه بود. عمه زری زد تو صورتش و گفت: خاک تو سرم عمه فدات شه مریض شدی؟
الهی که من بمیرم عزیزاومد جلو و گفت: نگاه رنگش مثل گچ شده بچه ام. مادر چرا تنها اومدی دکتر؟ عمه زری همون ژست لج دربیارش رو گرفت و گفت: دلمون خوشه برای داداشمون زن گرفتیم بچه رو تنها فرستاده دکتر نمیگه یه وقت یه بلایی سرش بیاد… صد بار گفتم این دختر به دردت نمیخوره و باز پرونده تمام نشدنی ازدواج مامان بابا رو پیش کشید…
اوضاع خیلی بد بود. تا اومدم به خودم بیام و یه دروغی سر هم کنم عزیز شماره بابا رو گرفت واز شانس بابا هم سریع جواب داد. عزیز بدون سلام گفت: چرا به ما نگفتی این بچه مریضه زنت که هیچی خودم میومدم می بردمش دکتر… یعنی یه گندی زده بودم که هیچ جوره نمیشد جمعش کرد. دیدم عمه و عزیز حواسشون رفته بود به تلفن. وسایلمو برداشتم و با سرعت از درمانگاه فرار کردم و گفتم بدوم تا تو همه فاصله هارو مامااان تا زود تر از واقعه گویم گله ها را!
داستان کوتاه ننه حسن
سه چار ماهی از آخرین نامه اش می گذشت. ننه حسن هر روز چشم به راه تلفن یا نامه ای از طرف محمدرضا بود. همسایه ها توی صف نون سراغشو می گرفتند اما ننه سرشو می انداخت پایین و هیچی نمی گفت. آقا جون آشفته تر بود اما به خاطر ننه به روی خودش نمی آورد. تلفن که زنگ می خورد ننه یه جوری از جاش می پرید که گل های قالی هم با پرش اون از جا بلند می شدند. ظهر ها که آقا برای ناهار به خونه میومد ننه یواشکی تو آشپزخونه گریه کنان یه بشقاب اضافه می ذاشت تو سینی اما بعد از ترسِ آقا بر می گردوند سرجاش. – راستی مصطفی آقا رضا برگشته.
برق از چشم ننه پرید: خب؟ خبری از محمدرضای من نداره؟ با گفتن نه ی آقاجون برق توی چشم ننه تماما تبدیل شد به آهی عمیق که دردش پیچید تو کل بدنش… روزها همین طور می گذشت و انتظار ننه حسن رو پیرتر و شکسته تر از قبل می کرد. نبودنِ محمدرضاش… آخرین پسرش… ته تغاریِ عزیزش مثل نبودنِ اکسیژن بود… یه شب ننه خیلی بی تاب بود. شام نخورده رفت دراز کشید کنار میز تلفن. یه نگاهی بهش انداخت و سیمشو چک کرد که یه وقت قطع نباشه… چشماشو بست و چهره محمدرضاشو تصور کرد. اینقدر بهش فکر کرد و فکر کرد که خوابش برد.
آقا جونم رفت کنار بخاری ته اتاق خوابید. سمعکشم درآورد گذاشت زیر بالشت. نیمه های شب بود. هر دوشون خواب خواب بودند که صدای تلفن بلند شد. ننه حسن وحشت زده از جا پرید. اینقدر ترسیده بود که نمی دونست باید چیکار کنه. تلفن کنارش بود ولی هی دور اتاق می چرخید دنبالش. سراسیمه جواب داد: بله؟ – منزل اسدالهی؟ – آره آقا بفرمایید چیزی شده؟ – شما مادر محمدرضا هستین؟ – آره مادرشم چی شده آقا؟ جان امام حسین بگید. – جنازه پسرتون رو آوردن سرشو از تنش جدا کردن.یاید تحویل بگیرید.
تلفن از دست ننه سر خورد افتاد پایین. بدنش یخ کرد موهای تنش سیخ شد. تصویر محمدرضا اومد جلو چشمش… بلند شد چادر کشید سرش بدون کفش از خونه زد بیرون. مسیر یادش رفته بود نمی دونست باید از کدوم ور بره.
هی می دوید این سر کوچه باز برمی گشت سرجاش. یه دفعه یادش اومد. با همه زوری که داشت می دوید زانو دردش رو یادش رفته بود فقط می دوید و تو محمدرضا رو تصور می کرد که سرش از تنش… گریه اش می گرفت اما نمی تونست گریه کنه فقط می دوید. رسید به باغ بزرگ و متروکی که سر خیابونشون بود و پشت اون باغ ساختمون سپاه بود… ایستاد و یه نگاهی به باغ انداخت. اینقدر تاریک بود که تهش معلوم نمی شد… می لرزید اما نمی تونست برگرده… چشماشو بست و دوید.
اینقدر خوف داشت اونجا که جزئت نمی کرد چشماشو باز کنه پاش تو گل فرو می رفت و چادرش به شاخه ها گیر می کرد اما ننه فقط می دوید و به محمدرضا فکر می کرد… بالاخره رسید یه درب آهنگی بزرگ. محکم کوبید به در… کوبید کوبید کوبید اشک می ریخت و می کوبید: تو رو خدا باز کنید… میخام محمدمو ببینم… بعد از چند دقیقه جوان بسیجی در رو باز کرد با چشمای خابالو گفت: چی شده مادر؟ ننه حسن اشک می ریخت: محمدرضام… آقا محمدرضام کجاست…؟ – مادر محمدرضا کیه؟
ننه حسن التماس کنان گفت: آقا جان امام حسین بزار ببینمش… پسر که کاملا گیج شده بود گفت مگه پسرتون اینجاست؟ – آقا چرا اذیتم می کنید الان خودتون زنگ زدین گفتین سرشو از تنش جدا کردن بیاید ببریدش… گریه امونش نمی داد. پسر خشکش زد دستشو گرفت به در و گفت: کی زنگ زده بهتون مادر؟ – یه آقایی زنگ زد گفت: از سپاه ام… پسر از عصبانیت چشماش قرمز شد: خدا لعنتشون کنه عوضیای بی همه چیز… مادر ما زنگ نزدیم جنازه هیچ شهیدی ام نیوردن کار این منافق های از خدا بی خبره… می خواستن اذیت تون کنن… نفس حبس شده ننه آزاد شد. قلبش آروم گرفت بدنش شل شد و آروم آروم نقش زمین شد.
داستان خودکار آبی
می شناختمش. سال های زیادی بود که می اومد مغازه ام.مدرسه اش انگاری همین دور و بر ها بود. با همه دخترای لوس هم مدرسه ایش فرق داشت. هیچ وقت بلند بلند نمی خندید و سعی نمی کرد با حرکات مسخره دل کسی رو ببره.
هر وقت می اومد مغازه آروم وایمیستاد که خلوت شه، بعد از تو دفتر یادداشت کوچیکش وسایلی که لازم داشت رو ازم می خرید حتی همون دفتر یادداشت رو هم از خودم خریده بود. هر چند وقت یک بار خودکار بیک آبی ازم می خرید. اون روزها هیچ کس با بیک نمی نوشت انقدر مدل های جدیدِ خودکار اومده بود که همه از اونا استفاده میکردند ولی این دختر که هیچ وقت هم نفهمیدم اسمش چیه فقط و فقط خودکار بیک می خرید.
بعد از یه دوره ای خیلی کم تر اومد مغازه. انگار مدرسه اش تموم شده بود. بعضی وقتا خیلی کم می اومد و خودکار بیک آبی میخرید و میرفت… شبیه اون هیچ وقت دیگه ندیدم حتی بعد از این همه سال که مغازه رو جمع کردم. انگار پشت این خودکار بیک کلی حرف بود کلی حس های خوب… دلم میخواست بیشتر بدونم ازش، بیشتر درگیرش بشم… یه روز تصمیم گرفتم هر وقت اومد مغازه مثل یه مرد بهش بگم که یه جورایی دوسش دارم بگم که دوستش دارم و این همه سال فقط به عشق اون سفارش دادم خودکار بیک بیارن واسم!
اما… اما از همون روز که تصمیم گرفتم دیگه نیومد… نیومدو الان سال هاست که از اون روزها می گذره و من هنوز منتظرشم… هنوز لا به لای آدم ها دنبالش میگردم… من به عشق اون خیلی وقته کنار کوچه پس کوچه های این شهر می شینم و خودکار بیک آبی می فروشم…
داستان هاجر خانم
مترو آن روز خلوت بود ولی نه از خلوت هایی که بشود جایی برای نشستن پیدا کرد. سوار قطار که شدم رفتم و مقابل در ایستادم.
صندلی ها همه پر بود و چند نفری هم رو به روی آنها ایستاده بودند. راه زیادی مانده بود، تصمیم گرفتم سر خودم را گرم کنم. همانجا نشستم.
به در تکیه دادم و شروع کردم به خواندن کتابی که در دست داشتم.
چند دقیقه ای مشغول بودم، سرم را که بالا آوردم متوجه شدم که خانمی از صندلی مقابل به من خیره شده است. چند ثانیه ای او را نگاه کردم و دوباره مشغول کتاب خواندن شدم. همانطور که چشمم به کتاب بود، شکلاتی از کیفم در آوردم و در دهانم گذاشتم. حسابی درگیر کتاب شده بودم. سرم را بالا آوردم که ببینم به چه ایستگاهی رسیدم که متوجه شدم آن خانم دوباره به من خیره شده است. نگاهش، نگاه معمولی و گذرا نبود. از آن نگاه هایی نبود که آدمها وقتی در فکر فرو میروند به هم می کنند. حسابی در تمام حرکاتم دقیق شده بود و چشم از صورتم بر نمی داشت.
سرم را پایین انداختم ولی دیگر تمرکزم را برای کتاب خواندن از دست داده بودم. اینکه کسی تمام حرکات آدم را زیر نظر داشته باشد باعث می شود برای کوچک ترین حرکاتت فکر کنی. آینه ای از توی کیف در آوردم و خودم را نگاه کردم. همه چیز معمولی بود. سرم را بالا آوردم تا ببینم هنوز مرا نگاه میکند یا نه. نگاهش را دزدید. متوجه شده بود که دارد بیش از حد مرا زیر نظر می گیرد.
حالا نوبت من بود که او را بررسی کنم. خانمی بود با لباس اداری، مقنعه ی مشکی و کفش های چرمی طبی. کیف نسبتا بزرگی روی پایش گذاشته بود. عینک فلزی کوچکی روی چشمش بود. میان سال بود شاید نزدیک چهل و خورده ای سال. به نظر می آمد سر کار بوده باشد چون چهره خسته ای داشت. منتظر بودم پیاده شود چون حسابی تمرکزم را برای خواندن کتاب گرفته بود.
چند دقیقه ای گذشت. حواسش به گوشی اش بود و فکر کردم شاید بیخیال من شده و سرش جای دیگری گرم است ولی متوجه شدم که یک نگاه به گوشی اش میکند و یک نگاه به من. کم کم داشتم عصبانی میشدم که از جایش بلند شد. گفتم حتما میخواهد پیاده شود ولی آمد سمت من و درست بالای سرم ایستاد. سعی کردم خودم را سرگرم کتاب نشان دهم ولی قلبم داشت تند تند می زد. کمی این پا و آن پا کرد و گفت: عزیزم.
سرم را بالا آوردم و گفتم: بفرمایید؟
گفت: چهره ات خیلی آشناست منو یاد یکی میندازه.
نمیدانستم چه باید بگویم لبخند زدم و منتظر شدم تا ادامه حرفش را بزند.
ادامه داد: تو معصومه ملکی می شناسی؟ ایناهاش اینم عکس…
بدون اینکه عکس را نگاه کنم گفتم: آره مامانمه.
گل از گلش شکفت و با هیجان گفت: راست میگی؟ میدونی چقدر دنبالش گشتم. دختر نمیدونی چقدر شبیه اونموقع های مامانتی. یعنی باهاش مو نمیزنی. یه لحظه حس کردم خودشه که نشسته اینجا. بیا این عکسو ببین مال دوران دبیرستانمونه.
از روی زمین بلند شدم. گوشی اش را به طرفم گرفت. معلوم بود از روی یک عکسی عکس گرفته بود. روی تصویر مامان زوم کرد.
گفتم: آره اتفاقا این عکسو مامان بهم نشون داده… ای وای شما باید هاجر خانم باشی. مامان تعریف کرده برام که چقدر قشنگ نقاشی میکشیدین. میگفت خیلی با هم صمیمی بودین.
چهره اش شکفت. دیگر نشانه ای از خستگی در آن دیده نمی شد.
– راست میگی؟ خیلی دوست دارم زودتر ببینمش. یه شماره ای چیزی ازش بهم بده میترسم دوباره گمش کنم. نمیدونی چقدر خوشحالم که پیداش کردم.
هاجر خانم مرا هم حسابی سر ذوق آورده بود. انقدر که یادم رفته بود چند دقیقه پیش از دستش عصبانی بودم. شمارهی مامانو برایش خوندم و او هم شماره را نوشت. شماره ی او را هم گرفتم. به ایستگاه که رسیدم با هاجر خانم دست دادم و قرار گذاشتیم که اگر خواست مامان را ببیند من هم همراهش بروم. می گفت میخواهد این همه شباهت را از نزدیک ببیند.
داستان آتش بس
فاجعه از آنجایی شروع شد که مامان و بابا مجبور بودند برای ختم یکی از فامیل های دور یک سفر کوتاه داشته باشند و ما دو تا را در خانه با هم تنها بگذارند، اتفاقی که تا حالا نیفتاده بود و چه بهتر بود که هیچ وقت رخ نمیداد.
اولش قرار بود شب هم تنها بمانیم ولی با اعتراض شدید ما تصمیم گرفتند تا مراسم تمام شد، به سرعت سوار ماشین شوند و برگردند. فکر میکنم به اندازه کافی قانع شده بودند.
اولش مامان با جمله “از سنتون خجالت بکشید، دست از این مسخره بازی ها بردارید” سعی در عادی جلوه دادن شرایط به شدت بحرانی داشت و بعد از او بابا با جمله “نه دخترهای من بزرگ شدند، ما باید بیشتر از این ها بهشون اعتماد کنیم” میخواست با لحنی ملتمسانه از ما خواهش کند که این چند ساعت را به خیر بگذرانیم و خانه را به آتش نکشیم. ولی مشکل اینجا بود که ما با من نمی ساختیم، اتفاقا به هیچ وجه بچه های اتش بسوزانی نبودیم و وقتی هر کداممان مشغول کار خودمان بودیم، از دیوار هم آرام تر و ساکت تر میشدیم اما امان از وقتی به هم میپریدیم.
اول من سعی کردم آنها را متقاعد کنم که نروند یا حداقل ما را هم ببرند. بعد مینا پشت سر من اعتراضش را شروع کرد که یک وقت کم نیاورد یا به نظر نرسد که از تنها ماندن با من خوشحال است.
نیم ساعتی بی وقفه حرف زدیم و در آخر نتیجه این شد که چاره ای جز تنها ماندن ما در خانه نیست.
مامان و بابا وسایل شان را برای سفر جمع میکردند و من و مینا هم روی مبل رو به روی هم لم داده بودیم و هر از چند گاهی نگاهی به همدیگر می انداختیم.
هنوز سر قضیه شکاندن لیوانم از دستش عصبانی بودم، هر چند که من هم لیوانش را شکاندم ولی او اول شروع کرد. خودش که میگفت تلافی این بود که هفته پیش کتاب فیزیکش را انداختم توی لباس شویی ولی من فکر میکنم از چیز دیگری ناراحت بود، چون علاقه چندانی به فیزیک نداشت و سر امتحان ها همه را از روی برگه من مینوشت ولی در عوضش یک هفته تمام اتاق را تمیز و مرتب میکرد، حتی تخت من را هم مرتب میکرد. البته هیچوقت این کار را از سر مهربانی نمیکرد ولی چون کارش پیش من گیر بود، مجبور بود که درست و حسابی انجامش بدهد.
مامان بعد از این که وسایلش را جمع کرد، آمد برای اتمام حجت و سفارشات نهایی.
“سرتون تو کار خودتون باشه. اصلا یکیتون بره تو اتاق، یکیتون تو اتاق پذیرایی بشینه. ناهارتونم تو یخچاله. هر وقت گشنتون شد پاشید هر کس برای خودش غذاشو داغ کنه. تلوزیون هم نبینید بهتره. نیام ببینم خونه رو به آتیش کشیدین.”
بعد از آن نوبت بابا رسید که خاطر نشان کرد، در را قفل کنیم و به هیچ وجه بازش نکنیم. انگار کسی در خانه نیست و خلاصه حواسمان به همه چیزی باشد.
مامان و بابا به هزار سلام و صلوات خانه را ترک کردند.
من بلند شدم و به اتاق رفتم. مینا همانجا نشست و مشغول بازی با موبایلش شد. راستش من هم دلم نمیخواست خیلی اتفاق بدی بیافتد، چون همیشه کسی بود که ما را از هم جدا کند و به دعوا خاتمه دهد ولی الان واقعا هیچکس جز ما در خانه نبود.
روی تختم دراز کشیدم. ۹ صبح بود، بدم نمی آمد بعد صبحانه چرتی بزنم. کم کم چشمانم گرم شد که با جیغ مینا از خواب پریدم: سوسک سوسکککک.
داد زدم: چی چی شده؟
گفت: یه سوسک تو دست شوییه.
رفتم جلو در دست شویی گفتم: کو کجاست؟
گفت: برو تو اوناهاش اون گوشه.
رفتم داخل که بهتر ببینم. مینا در یک حرکت سریع در دست شویی را بست و قفل کرد. اصلا نفهمیدم کی کلید را برداشته بود و پشت در گذاشته بود.
داد زدم: دیوونه چی کار داری میکنی؟ باز کن این درو.
گفت: دیوونه تویی که گند زدی تو کتاب فیزیکم.
گفتم: میخواستی کمدمو به هم نریزی.
گفت: داشتم دنبال جورابم میگشتم. میخواستی بهشون دست نزنی.
– بهت میگم این درو باز کن و گرنه می شکونمش. – زورت نمیرسه. – بازش کن. – باید بهم التماس کنی تا بازش کنم. – تا صبحم این تو بمونم به تو یکی التماس نمیکنم.
حسابی عصبانی شده بودم انقدر که میتوانستم در را بکشنم ولی از واکنش مامان و بابا ترسیدم.
دستم را توی جیبم کردم، ناگهان متوجه شدم قبل از خواب گوشی ام را توی جیبم گذاشته بودم و مینا فکر اینجایش را نکرده بود. اول تصمیم گرفتم به بابا زنگ بزنم ولی نخواستم که نگرانش کنم. کمی فکر کردم. بابا قبل از رفتنش شماره نگهبانی ساختمان را برایمان نوشته بود که اگر اتفاقی افتاد با او تماس بگیریم. بی درنگ به آن شماره زنگ زدم و گفتم که خواهرم توی دست شویی گیر افتاده و مامان و بابای مان هم خانه نیستند و هر کاری میکند در باز نمیشود. آقای نگهبان قول داد که تا چند دقیقه دیگر یکی را پیدا کند و بفرستد.
تلفن را که قطع کردم داد زدم: مینااااا. الان آقای مظفری یکی رو میفرسته بالا که در رو باز کنه، به نفعته که در رو رویش باز کنی و کلید در دست شویی رو هم برداری.
آرام گفت: گوشی باهاته؟ و بعد با پایش لگدی به در دست شویی زد و رفت.
زنگ در را که زدند در را باز کرد. مجبور بود که باز کند وگرنه آقای مظفری به بابا تلفن میکرد.
از دست شویی که نجات پیدا کردم، هر چه خانه را گشتم نبود. رفته بود توی اتاق و در را هم روی خودش قفل کرده بود.
داد زدم: ترسیدی نه؟ رفتی قایم شدی؟
گفت: نه اصلا هم اینطوری نیست. نمیخواهم ببینمت.
رفتم و برای خودم غذا داغ کردم و خوردم ولی همه اش در این فکر بودم که چطور کار او را تلافی کنم. یادم آمد که هفته پیش یک سوسک پلاستیکی خریدم که در وقت مناسب مینا را بترسانم چون از سوسک وحشت داشت.
سوسک را یک جایی پشت میز تلوزیون قایم کرده بودم، چون ممکن بود سر کیفم برود و نقشه ام لو برود. سوسک را برداشتم و رفتم پشت در اتاق. اول بررسی کردم که سوسک از زیر در رد بشود. سوسک را هل دادم توی اتاق و بعد داد زدم: سوسک سوسکککک. اومد تو اتاق.
مینا چند ثانیه ای سکوت کرد و چیزی نگفت و بعدش جیغ بنفشی کشید و گفت: کمک کمک.
گفتم: در رو باز کن تا بیام کمکت.
با وحشت گفت: نمیشه سوسک جلوی دره.
نمیخواستم بیشتر از این بترسانمش. خندیدم و گفتم: سوسک پلاستیکی منه.
داد و بیداد به راه انداخت و هر چی از دهنش در می آمد به من گفت و من هم از خنده غش کرده بودم.
در اتاق را باز کرد و پرید توی آشپزخانه. بطری آب را از توی یخچال برداشت و آمد به طرف من. همه بطری آب را روی سرم خالی کرد. انقدر سریع این کار را کرد که نتوانستم هیچ عکس العملی نشان بدهم. او همیشه خیلی سریع تر از من عمل میکرد. بعدش تا به خودم بیایم رفت توی اتاق و در را روی خودش قفل کرد. چند ضربه به در اتاق زدم ولی فایده ای نداشت چون پای خودم درد گرفت. داد زدم: مگه دستم بهت نرسه.
در اتاق را بسته بود و من نمیتوانستم لباسهایم را عوض کنم. فکر کنم این هم جز نقشه اش بود. مجبور شدم لباس های مامان را بپوشم.
بعد از مدتی در اتاق را باز کرد. فکر کنم گرسنگی به او فشار آورده بود. چپ چپ نگاهش کردم. رفت سر یخچال، بعد نگاهی به ظرف شویی کرد و ظرف خالی غذا را دید.
گفت: همشو خوردی؟
با لبخندی مرموز گفتم: آره.
همینطور که سمت اتاق میرفت گفت: خیلی احمقی.
گفتم: خودتی.
چند ساعتی گذشت. حسابی کلافه شده بودم. انقدر با موبایلم ور رفته بودم که شارژش تمام شده بود و شارژرش هم توی اتاق بود.
راستش دلم برای مینا سوخت که گرسنه است. رفتم و برایش تخم مرغ آپز درست کردم. در اتاقو زدم و او با عصبانیت گفت: چیه؟
گفتم: یه چیزی آوردم بخوری.
لحنش عوض شد گفت: بذارش پشت در.
سینی را گذاشتم پشت در و رفتم.
چند دقیقه بعد صدایم کرد. از زیر در کاغذی بیرون انداخت. روی کاغذ نوشته بود: آتش بس!
داستان پل پریا
تلفن رو قطع کرد گوشی رو پرت کرد رو داشبورد ماشین و سرشو گذاشت رو فرمون و زیر لب گفت: اه گند بزنن به این شانس. ذهنش چرخید روی صحبت های پریا که با صدای بچه گونه اش حسابی بابا رو گذاشته بود تو منگنه. سرشو تکون داد و به این فکر کرد که خیلی وقت بود اینجوری تلفن نکرده بود و اینجوری… نفس عمیق کشید و سعی کرد یه پلی بسازه که نه خودش غرق شه نه پریا. پیاده شد رفت تو سوپر مارکت و چند دقیقه بعد اومد بیرون سرشو خاروند و دست کرد توی جیبش دو سه تا پونصدی پاره و چند تا سکه! کافی نبود.
نگاهی انداخت به ماشین و گفت: چه رخی داره پیکان!! رفت تو ماشین روشن کرد و راه افتاد. رادیو می خوند: کجا رود دل عزیز من که دلبرش نیست. تو فکر بود انگار هیچ پلی بین پول و پاستیل و پریا پیدا نمی شد. لاستیک رفت تو چاله ای و مرد با تکون ماشین به خودش اومد. دو تا مرد کنار خیابون دست بلند کردند: میدون؟ مرد پاشو محکم گذاشت رو ترمز و بعد صدای بسته شدن در. صدای ضبط رو بلند تر کرد و باهاش خوند: کجا پرد مرغ حبیب من که پر ندارد…
تو ذهنش حساب کرد که خب دو نفرند و حتی اگه نفری هزار هم باشه با پونصدی های تو جیبش… حله. و بعد به لبخند پریا فکر کرد که دندوناش میوفته بیرون و… رسید دم میدون شاید اولین باری بود که از دیدن این مجسمه بدقواره خوشحال بود. دو تا مرد پیاده شدن یکی شون که رفت و اون یکی سرشو کرد از پنجره تو و گفت: داداش شرمنده ما مسافریم هیچی پول نداریم خیلی مردی! زل زد تو چشماش. پل پریا بدجور شکست…
داستان کوتاه چرا مرا به بهشت نبردند؟
صبح با صدای جیغ و داد همسایه ها بیدار شدم. چشم هامو که باز کردم دیدم تو خونه همهمه است. اون موقع خیلی کوچیک بودم حتی به دبستان هم نمی رفتم. پامو گذاشتم روی پشتی های زبر و قرمز کنار دیوار و از پنجره سرک کشیدم. صدای قرآن می اومد و چند نفر با لباس مشکی داشتن اعلامیه می چسبوندند.
رفتم پیش مامان – چی شده؟ مامان خیلی ناراحت بود اصلا توی حال خودش نبود گفت: سیمین خانوم مرده… خیلی متوجه نمیشدم مردن یعنی چی فقط میدونستم همه گریه می کنند و من میتونم کلی خرما و حلوا بخورم. داداش محمود و آبجی زهرا هم اومدند. – حالا چحوری به فاطمه بگیم؟ سیمین دوست صمیمیِ آبجی فاطمه بود خیلی با هم خوب بودند.
مادر گفت: حالا نمیخواد بهش بگید اون الان بارداره بفهمه یه بلایی سر بچش میاد. آقا جون هم در مغازه رو بست و اومد تو. – ساعت ده میخوان برن بهشت زهرا. تو مهد کودک یه چیزایی راجب بهشت و جهنم شنیده بودم میدونستم بهشت یه جای خیلی خوبیه! آقا جون دستمو گرفت برد یه گوشه گفت: زهره جون تو باید بری پیش آبجی فاطمه فقط بهش نگی سیمین مرده ها باشه؟ – چرا نگم؟ چون اگه بفهمه حالش بد میشه دخترم. – شما کجا میرید؟ ما میریم بهشت زهرا. – منم میخوام بیام بهشت…
بابا خندید و گفت: نه اون جا نمیشه بیای. یه سکه گذاشت کف دستم و گفت: برو خونه آبجی. داد زدم گفتم: منم میخام بیام بهشت. تو خونه همه می خندیدند و من اصلا نمی فهمیدم چرا میخندند! با خودم می گفتم: بهشت همون جاییه که آدمای خوب میرند چرا من نباید برم مگه من آدم بدی ام؟ زدم زیر گریه ولی همه حواسشون به اومدنِ جنازه سیمین بود. وقتی دیدم جیغ و دادم فایده نداره عصبانی و شاکی از خونه زدم بیرون.
خونه آبجی فاطمه خیلی دور نبود دو سه تا خیابون پایین تر از خونه ما. با خودم گفتم: حالا چیکار کنم چه جوری برم بهشت؟ فهمیدم یه نفس تا خونه آبجی دویدم. در زدم. مادر شوهر آبجی که پیرزن بداخلاقی بود در رو باز کرد. – سلام آبجیم کو؟! آبجی فاطمه هراسان اومد دم در: چی شده؟ این وقت صبح چرا اومدی اینجا؟ نفس زنان گفتم: صبح که از خواب بیدار شدم سیمین مرده بود …خب؟ بعد مامان بابا اینا میخواستند برند بهشت… اینجای جمله که بودم آبجی
فاطمه گفت: چی؟ کی مرده؟ گفتم: سیمین دیگه. دوستت. آبجی دستشو گرفت به در یه کم به این ور و اون ور نگاه کرد و غش کرد افتاد زمین. مادرشوهرش از ته اتاق دوید اومد بالا سرش. گفتم: آبجی چرا خابیدی بابا پاشو منو ببر بهشت…
مادر شوهر آبجی اینقدر عصبانی شد که یه دمپایی برداشت افتاد دنبالم. پا به فرار گذاشتم تو کوچه جیغ میزدم و فرار می کردم. تا یه جاهایی اومد اما بعد برگشت رفت توی خونه. ته کوچه وایستادم و تکیه دادم به دیوار. واقعا چرا منو به بهشت نبردند؟