اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

پل.سایت نوجوان ها

تلفن رو قطع کرد گوشی رو پرت کرد رو داشبورد ماشین و سرشو گذاشت رو فرمون و زیر لب گفت: اه گند بزنن به این شانس. ذهنش چرخید روی صحبت های پریا که با صدای بچه گونه اش حسابی بابا رو گذاشته بود تو منگنه.
سرشو تکون داد و به این فکر کرد که خیلی وقت بود اینجوری تلفن نکرده بود و اینجوری…
نفس عمیق کشید و سعی کرد یه پلی بسازه که نه خودش غرق شه نه پریا.
پیاده شد رفت تو سوپر مارکت و چند دقیقه بعد اومد بیرون سرشو خاروند و دست کرد توی جیبش دو سه تا پونصدی پاره و چند تا سکه!
کافی نبود. نگاهی انداخت به ماشین و گفت: چه رخی داره پیکان!!

چرا مرا به بهشت نبردند؟
رفت تو ماشین روشن کرد و راه افتاد. رادیو می خوند: کجا رود دل عزیز من که دلبرش نیست.
تو فکر بود انگار هیچ پلی بین پول و پاستیل و پریا پیدا نمی شد. لاستیک رفت تو چاله ای و مرد با تکون ماشین به خودش اومد. دو تا مرد کنار خیابون دست بلند کردند:  میدون؟
مرد پاشو محکم گذاشت رو ترمز و بعد صدای بسته شدن در. صدای ضبط رو بلند تر کرد و باهاش خوند: کجا پرد مرغ حبیب من که پر ندارد…
تو ذهنش حساب کرد که خب دو نفرند و حتی اگه نفری هزار هم باشه با پونصدی های تو جیبش… حله.
و بعد به لبخند پریا فکر کرد که دندوناش میوفته بیرون و…
رسید دم میدون شاید اولین باری بود که از دیدن این مجسمه بدقواره خوشحال بود.
دو تا مرد پیاده شدن یکی شون که رفت و اون یکی سرشو کرد از پنجره تو و گفت: داداش شرمنده ما مسافریم هیچی پول نداریم خیلی مردی!
زل زد تو چشماش.
پل پریا بدجور شکست…

زهرا امیربیک

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها