مطمئنا همه عاشورا و کربلا سینه زنی و دسته و هیات نیست، شاید ورای همه این ها نهضت امام حسین(ع) درس هایی داشت که فقط با کند و کاو و مطالعه می توان به آن رسید.
شماس شامی/ مجید قیصری
مجید قیصری با داستانهای جنگ و دفاع مقدس آغاز کرد. نخستین تجربه او «سه دختر گل فروش» بود که داستان «جنگی بود، جنگی نبود» در این مجموعه هم چنان در یادها مانده. او بعدها تجربههای خود در این عرصه را ادامه داد و به کتاب «باغ تلو» رسید؛ رمانی که سعی داشت در کنار ارزشهای دفاع، مصائب جنگ را نیز روایت کند. او بعدها «گوساله سرگردان» را چاپ کرد که یکی از مهمترین مجموعه داستانها در حوزه جنگ است. قیصری اما در این میانه کتابی نیز با نظر به واقعه کربلا نوشت که «شماس شامی» نام دارد. «شماس شامی» به حوادث بعد از واقعه کربلا میپردازد.
از قصه تا مقتل
واقعه به سال شصت و یک هجری قمری اتفاق افتاده؛ نویسنده گزارش، محافظ یا نوکر مخصوص عالیجناب جالوت (در متن آمده شَماس)، نماینده وقت امپراتور روم بوده. مخاطب این گزارش فرستاده (احتمالا بازرس) ویژه روم است که در همان زمان به شهر شام سفر کرده بوده تا جانشین جدید امپراتور روم را منسوب کند. آن چه باعث اهمیت این گزارش شده است، جسارت نویسنده در پرداختن به موضوع جابهجایی سفیران است. انگیزه نوشتن گزارش در نگاه اول شرح گمشدن نماینده روم جناب جالوت است، ولی تصویری که از حوادث بعد از واقعه کربلا و دربار شام در این گزارش ارایه شده در نوع خود خواندنی و بلکه بینظیر است.
شماس شامی خادم جناب جالوت نماینده روم درون شام است. جالوت ناپدید شده و به نظر میرسد توسط یزید به قتل رسیده و شماس در حال نوشتن دادخواهی و تعریف وقایعی است که اتفاق افتاده که در حقیقت حوادث عاشورا از زبان شخص خارجی است که شناخت چندانی از اوضاع و احوال اعراب و مسلمانان ندارد.
شماس شامی در جشنواره کتاب سال شهید حبیب غنیپور، در بخش ادبیات داستانی بزرگسال با موضوع آزاد رتبه دوم را به دست آورده است. این اثر نامزد جایزه روزی روزگاری، جلالآل احمد و قلم زرین نیز بوده است. «شماس شامی» اثر مجید قیصری با ١۵٩ صفحه از سوی انتشارات افق به چاپ رسیده است.
اعتراض مرد رومی
قیصری خود درباره این کتاب مینویسد: «قرار شد زندگینامهای برای سیدابنطاوس بنویسم؛ به سفارش انتشارات مدرسه. (سال هشتاد و سه، هشتاد و چهار بود این طور یادم میآید.) چندین کتاب مختلف خواندم تا با شرح حال و زمان و زندگی سید آشنا شوم. چیزهایی هم پیدا کردم که مرا وسوسه میکرد تا در حاشیه زندگی سید چیزی بنویسم. چند لحظه ناب شکار کرده بودم. اما از آن جا که میدانستم هیچوقت مستقیم از کسی یا چیزی نمینویسم، یادداشتها را جدی نگرفتم. کتابهای رسیده را میخواندم و سرگرم بودم. اینکه میگویم هیچوقت مستقیم از کسی یا چیزی نمینوشتم چون عاشق حاشیه بودهام تا خود متن. چون در تجربههای قبلی خودبهخود از حاشیه به متن رسیده بودم. در جنگنامه، جنگنوشتهها، این ها را بیش تر تجربه کرده بودم. به مرور این ها دستگیرم شده.
از قصه تا مقتل
با نوشتن و نوشتن. و البته با تذکری که دیگران بهم دادهاند و نشانم دادهاند که چه کردهام این جا و آن جا و صد البته چه باید میکردم و نکردم که جایش اینجا نیست. تا روزی که کتاب لهوف سیدابن طاوس را در دست گرفتم. میخواستم واقعهنگاری سید را ببینم. نمیدانستم که دارم کجا پا میگذارم. ولی میدانستم چیزی همین پشت و پسلهها خفتم را میگیرد و عاقبت زمین گیرم میکند. حسی به هنگام خواندن بهم میگوید که دارم دست به آتش میزنم یا شعشعهای میبینم از دور. آب و شرابی به هم آمیخته. تا رسیدم به واقعه رأس جالوت. یک گوله آتش. همان جا بود که دیدم پوستم دارد خار خار میشود؛ میخواستم مکر کنم به انتشارات، که دیدم مکر خوردم. واقعه در چند سطر بیش تر نیامده بود؛ جالوت- رسول سلطان روم- از اشراف و بزرگان آن دیار وارد مجلس یزید میشود و میبیند آن چه را که نباید ببیند.
تصمیمی که یزید در مقابل این فرستاده روم میگیرد، برایم سخت عجیب آمد. همان جا در مقابل انظار دستور قتل مرد رومی را میدهد و او هم به ضرب تیغ جلاد کشته میشود. قصه تمام.»
در واقع رمان قیصری بر پایه این واقعهای که در تاریخ شکل داده پیش میرود و نویسنده با زبانی ساده و روان شروع میکند به روایت.
کتاب آه/ یاسین حجازی
شما را به خدا سوگند که مرا میشناسید؟
گفتند: به خدا آری
حضرت فرمود: شما را به خدا جد من رسول خدا نیست؟
گفتند: آری به خدا که هست
فرمود: شما را به خدا پدرم علیبنابیطالب نیست؟
گفتند: آری به خدا. هست
گفت: حمزه، سیدالشهداء عموی پدرم نیست؟
گفتند: آری به خدا که هست
حضرت فرمود: این شمشیر که بر کمر بستهام، شمشیر رسولالله نیست؟
گفتند: به خدا که هست
امام حسین فرمود: پس برای چه ریختنِ خونم را حلال میدانید؟
(لهوف، سیدبنطاووس)
از قصه تا مقتل
کتاب «لُهوف»، تألیف «سیدبنطاووس» یکی از معتبرترین مقاتل شیعه است. هم چنین «نَفَسُالمهمومِ» مرحوم شیخ عباس قُمی به لحاظ صحت اقوال و روایات چنین است. براساس این کتاب، آیتالله میرزا ابوالحسن شَعرانی ترجمهای گرد آورده با عنوان «دَمعُالسجوم» که زبانی فاخر و تعابیری دل نشین دارد، اما در سالهای اخیر، یکی ازعاشقان اهل بیت، به گردآوری کتابی پرداخته که خود ویرایشی دوباره از «دَمعُالسجوم» است؛ کتابی که غیر از علما و محققان، برای عامه مردم قابل استفاده است: «کتاب آه» تألیف «یاسین حجازی».
«کتاب آه» حاصل بازخوانی و ویرایش مقتل «نفسالمهموم» است. کتابی که اغلب نقلهای صحیح مقاتل و کتب تاریخ را در خود گرد آورده و جزءجزء حادثه شهادت حسین بنعلی(ع) را از ۶ماه پیش تر تا روز حادثه عاشورای حسینی ثبت کرده است. «نفسالمهموم» بیش از ۵۰سال پیش به فارسی ترجمه شده است.
«نفسالمهموم» نوشته شیخ عباس قمی است که به او لقب «خاتم المحدثین» دادهاند. حاج شیخ عباس قمی، از محدثان پرکار قرن چهاردهم هجری است که درسال ۱۲۹۴ ه .ق در قم دیده به جهان گشود. پدرش محمدرضا، کاسبی متدین و آگاه به احکام اسلام بود؛ چنانکه مردم برای آگاهی از فروع فقه و وظایف مذهبی خویش به ایشان رجوع میکردند.
حجازی مینویسد: «من در این بازخوانی، خط حادثه را پررنگ کردم و به ترتیب و توالی وقوع حادثهها دقت کردم و گشتم آدمهایی را که اسمشان در اول حادثه یک چیز بود و در اثنای حادثه یک چیز و در انتها یک چیز دیگر، یکی کردم و نقلهای پراکنده در جایجای کتاب را تجمیع کردم و رد نقلهایی را که با هم نمیخوانند، درکتابهای دیگر گرفتم تا نقل معقولتر و مشهودتر را بیاورم و تاریخها را هم خوان کردم.»
از قصه تا مقتل
و او اول شهید بود….
حسین بیامد و بر سر علی بایستاد.
روی بر روی او نهاد.
حمید ابن مسلم گفت: آن روز این سخن را از حسین شنیدم که میگفت: «خدا بکشد آن گروهی که تو را کشتند. چه دلیرند بر خداوند رحمان و بر شکستن حرمت پیغمبر.»
اشک از دیدگانش روان گشت و گفت: «بعد از تو، خاک بر سر دنیا.»
صدای حسین به گریه بلند شد- و کسی تا آن زمان صدای گریه او را نشنیده بود.
زینب، خواهرحسین، شتابان بیرون آمد و فریاد میزد: آه برادرم! ای دریغ پسر برادرم!
آمد تا خویش را بر او افکند.
حسین او را بگرفت و به خیمه باز گردانید و جوانان را فرمود: «برادر خویش را بردارید و ببرید.»
او را نزدیک خیمهای که جلوی آن کارزار میکردند، نهادند.
و او اول شهید از اهل بیت بود.
نامیرا / صادق کرمیار
مقتل یا داستان؟
مقاتل با روایت گری و داستانپردازی نقاط مشترکی دارند اما آن چه بهعنوان ادبیاتِ داستانی بهویژه داستان کوتاه یا رمان میشناسیم، قوالبی هستند که عمر آن ها در تاریخ ادبیات ایران به یک سده هم نمیرسد. مقتلنویسان دیروزهم، امروز درهیأت نویسندگانِ داستان و رمان، قلم به دست گرفتهاند و سعی در تبیین واقعه کربلا در قالب داستان و رمان دارند. درواقع رمانها و داستانهای عاشورایی تا جایی پیش رفتهاند که امروز میتوانیم ذیل عنوانی به نام «ادبیات عاشورایی» آن ها را بررسی کنیم.
از قصه تا مقتل
درحوزهای که با عنوان ادبیات داستانیِ عاشورایی میشناسیم، داستانها و رمانهایی نوشته شده که یکی از آن ها «نامیرا»ست. «نامیرا» تألیف «صادق کرمیار» پس از چاپ، به سرعت مخاطبان خود را یافت و به چاپهای متعدد رسید که یکی از دلایل این اقبال، بیشک مضمون آن بوده است.
چقدر از «نامیرا» واقعی است؟
پرداختِ شخصیتهای فرعی در «نامیرا»، از خلاقیتهای نویسنده است. جایی که عموم نویسندگان سراغ واقعه اصلی رفتهاند، نویسنده «نامیرا» شخصیت اصلی داستانش را درحاشیه واقعه پرداخته و پس از آن نیز، شخصیتهایی دیگر را در داستان دخیل کرده است.
درکوفهای که ۱۸هزار نامه برای امام حسین علیهالسلام ارسال میشود، چطور یکباره ورق برمیگردد و آدمهایی که تا دیروز مشتاق استقبال از پسر پیامبر و علی علیه ماالسلام بودند، ناگهان با زرقوبرق سکههای پسرمرجانه پشت او را خالی کردند، سفیرش را کشتند و بزرگان کوفه ناگهان یار قدیمی ابنزیاد شدند؟
در «نامیرا» است که میفهمی بخشی از انبوه مردمی که به امام نامه نوشتند، حضور امام را برای منافع شخصی خود میخواستند. امضاها به خاطر درد دین نبود، بلکه برای طایفهای سوال این بود که چرا معاویه شام را برتر از کوفه دانسته است. وقتی که ابنزیاد سر کیسه را شل کرد و از بیتالمال کیسههای طلا بخشید، دیگر آمدن امام فایدهای برای این قوم نداشت. قصور معاویه را یزید جبران کرده بود، شاید اگر امام میآمد به کوفه و زعامت قوم را برعهده میگرفت، اینان باز هم مخالفت میکردند. هرچند ابنزیاد هلاکشان کرد.
داستان «نامیرا» تمامی ندارد اما تو باید تا انتهای کتاب بخوانی تا حس کنی چرا «اَنَس بنحارث کاهلی» خیلی قبلتر از واقعه عاشورا در کربلا به انتظار امامش نشسته است. اَنَس اینقدر افق بلندتری دارد که به «عبدالله بنعمیر» هم هشدار میدهد حرامیان و مسلمانان و مشرکان به زودی یکی میشوند! بیش از هرچیز اسم کتاب است که خواننده را مشغول میکند؛ ابتدا به ذهن میرسد «نامیرا» فقط اسمی هنری است که برای جلب مخاطب انتخاب شده و ناشر و نویسنده خواستهاند ابهام داستان را زیاد کنند، اما کتاب را که تا انتها بخوانی، معلوم میشود «نامیرا» ریشه درمفهوم «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» دارد. مفهومی که میگوید، پهنه سرزمین کربلا به اندازه کل زمین وسعت پیدا کرده و عاشورا همیشه نمیراست. این اثر درباره دختر و پسر جوانی است که بین سرداران بزرگ برای حمایت از امام حسین(ع) و یزید تردید دارند؛ در ادامه داستان، این دوجوان طی استدلالهای مختلف به حقانیت امام حسین(ع) پی میبرند.
دانش حسینبنعلی(ع)
مرد جا خورد. به تندی از جا پرید:
«مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟!»
و مستأصل به اسب نگریست. اموهب گفت:
«ابنزیادهانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند!»
مرد ناباور نگاهی به عبدالله و همسرش انداخت و بعد به تندی به سراغ اسب رفت و کوشید آن را ازجا بلند کند، اما اسب بیحالتر از آن بود که بتواند برخیزد. عبدالله به سوی مرد رفت. حالا کاملا دریافته بود که مرد غریبه، مسافری عادی نیست. پرسید:
«تو که هستی مرد؟!»
مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت:
«اسبت را به من بفروش! هر بهایی بخواهی میدهم.»
عبدالله گفت: «اگر برای یاری مسلم این چنین عجله داری، بدان که بیتو هم بر اینزیاد چیره خواهند شد!»
مرد گفت: «اما من میخواهم مسلم و کوفیان را از جنگ باز دارم تا امام به کوفه برسند.»
اموهب پیش آمد و گفت:
«پیش از تو عبدالله این کار را کرده، اما بیفایده است.»
«عبدالله؟!»
«آری من بسیار کوشیدم تا کوفیان را از جنگی بیحاصل باز دارم، اما کینههای کهنه، چشمهای آنان را کور کرده، تا مسلم را علیه ابن زیاد وا داشتند؛ که اگر چنین شود، بار دیگر میان شام و کوفه جنگی خونین به راه خواهد افتاد.»
مرد گفت: «پس شما در این بیابان چه میکنید؟»
عبدالله گفت: «ما به فارس بازمیگردیم تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.»
مرد لحظهای درچشمان عبدالله خیره شد. بعد گفت: «شما از چه میگریزید؟! اگر همه ما کشته شویم، بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.»
و با پای پیاده به راه افتاد و دور شد. عبدالله مبهوت ماند و لحظهای بعد به تندی دوید و خود را به مرد رساند. گفت: «صبر کن غریبه!»
مرد ایستاد. عبدالله گفت: «من اسبم را به تو میدهم و هیچ بهایی نمیخواهم؛ فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!»
«من بندهای از بندگان خدا هستم که به یگانگی و رسالت محمد شهادت دادهام و اکنون حسین بن علی را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین کنم آنچه میگویم و آنچه میکنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.»
از قصه تا مقتل
عبدالله بر سر مرد فریاد کشید؛ گویی میخواست خود را از گناهی که در وجودش احساس کرد، برهاند: «مسلمانیات را به رخ من مکش! که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم؛ و این زن که پابهپای من تا مازندران و قسطنطنیه آمده، بهترین شاهد است که میداند، جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم.»
مرد آرام و خونسرد به عبدالله تلخ لبخند زد و گفت: «لعنت خدا بر آنان که ایمان شما را بازیچه دنیای خویش کردند؛ و وای بر شما که نمیدانید بدون امام، جز طعمه آماده در دست اراذلی چون یزید و ابنزیاد هیچ نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشرکان جهاد کنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسین(ع)، یادگاری از پیامبر(ص) بر روی زمین باقی مانده است؟»
و دوباره به راه افتاد و رفت. عبدالله مستأصل ماند و اکنون اموهب نیز کنارش ایستاده بود. نگاهی به او انداخت و دوباره فریاد کشید:
«صبر کن!»
مرد ایستاد و دوباره رو به عبدالله برگشت. عبدالله به سوی او رفت. گفت: «من هم پسر فاطمه را شایستهتر از همه برای خلافت میدانم؛ اما در حیرتم که حسین(ع) چگونه به مردمی تکیه کرده که پیش از این، پدر و برادرش آنها را آزمودهاند و اکنون نیز به چشم خویش دیدم کسانی را که او را دعوت کردند، به طمع بخششهای ابنزیاد چگونه به پسر عقیل پشت کردند و هانی را تنها گذاشتند. به خدا سوگند تردید ندارم که این مردم حسین(ع) را در مقابل لشکر شام تنها خواهند گذاشت. یزید به خونخواهی ابنزیاد خونها خواهد ریخت.»
مرد آرام گفت: «آیا حسین بن علی اینها را نمیداند؟!»
«اگر میداند، پس چرا به کوفه میآید؟»
مرد گفت: «او حجت خدا بر کوفیان است که او را فراخواندند تا هدایتشان کند.»
عبدالله گفت: «چرا در مکه نماند، آن هم در روزهایی که همه مسلمانان در آن جا گرد آمدهاند. آن ها نیاز به هدایت ندارند؟»
مرد گفت: «آن ها که برای حج در مکه گرد آمدهاند، هدایتشان را در پیروی از یزید میدانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند؛ همانطور که برادرش را کشتند و اگر ما را در خلوت میکشتند، چه کسی میفهمید، امام چرا با یزید بیعت نکرد؟»
عبدالله گفت: «میتوانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتوگو کند.»
مرد گفت: «اگر معاویه با گفتوگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت میشود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر میرفت، سرنوشتی جز آن چه در مکه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهلبیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فکر.»
خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم که تکلیف خود را از حسین(ع) میپرسم و من حسین(ع) را نه فقط برای خلافت که برای هدایت میخواهم. و من… حسین(ع) را برای دنیای خویش نمیخواهم، که دنیای خویش را برای حسین(ع) میخواهم. آیا بعد از حسین(ع) کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟» و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظهای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد: «صبر کن، تنها و بیمرکب هرگز به کوفه نمیرسی!»
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت: «بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد: «من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستاده حسین بن علی!» و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سالها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دستهایش گرفت.