اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

t چرا مرا به بهشت نبردند؟

صبح با صدای جیغ و داد همسایه ها بیدار شدم. چشم هامو که باز کردم دیدم تو خونه همهمه است. اون موقع خیلی کوچیک بودم حتی به دبستان هم نمی رفتم. پامو گذاشتم روی پشتی های زبر و قرمز کنار دیوار و از پنجره سرک کشیدم. صدای قرآن می اومد و چند نفر با لباس مشکی داشتن اعلامیه می چسبوندند. رفتم پیش مامان
– چی شده؟ مامان خیلی ناراحت بود اصلا توی حال خودش نبود گفت: سیمین خانوم مرده… خیلی متوجه نمیشدم مردن یعنی چی فقط میدونستم همه گریه می کنند و من میتونم کلی خرما و حلوا بخورم. داداش محمود و آبجی زهرا هم اومدند.
– حالا چحوری به فاطمه بگیم؟ سیمین دوست صمیمیِ آبجی فاطمه بود خیلی با هم خوب بودند. مادر گفت: حالا نمیخواد بهش بگید اون الان بارداره بفهمه یه بلایی سر بچش میاد. آقا جون هم در مغازه رو بست و اومد تو.
– ساعت ده میخوان برن بهشت زهرا. تو مهد کودک یه چیزایی راجب بهشت و جهنم شنیده بودم میدونستم بهشت یه جای خیلی خوبیه! آقا جون دستمو گرفت برد یه گوشه گفت: زهره جون تو باید بری پیش آبجی فاطمه فقط بهش نگی سیمین مرده ها باشه؟
– چرا نگم؟
چون اگه بفهمه حالش بد میشه دخترم.
– شما کجا میرید؟
ما میریم بهشت زهرا.
– منم میخوام بیام بهشت…
بابا خندید و گفت: نه اون جا نمیشه بیای. یه سکه گذاشت کف دستم و گفت: برو خونه آبجی.
داد زدم گفتم: منم میخام بیام بهشت. تو خونه همه می خندیدند و من اصلا نمی فهمیدم چرا میخندند! با خودم می گفتم: بهشت همون جاییه که آدمای خوب میرند چرا من نباید برم مگه من آدم بدی ام؟ زدم زیر گریه ولی همه حواسشون به اومدنِ جنازه سیمین بود. وقتی دیدم جیغ و دادم فایده نداره عصبانی و شاکی از خونه زدم بیرون. خونه آبجی فاطمه خیلی دور نبود دو سه تا خیابون پایین تر از خونه ما.
با خودم گفتم: حالا چیکار کنم چه جوری برم بهشت؟ فهمیدم یه نفس تا خونه آبجی دویدم. در زدم. مادر شوهر آبجی که پیرزن بداخلاقی بود در رو باز کرد.
– سلام آبجیم کو؟!
آبجی فاطمه هراسان اومد دم در: چی شده؟ این وقت صبح چرا اومدی اینجا؟
نفس زنان گفتم: صبح که از خواب بیدار شدم سیمین مرده بود …خب؟ بعد مامان بابا اینا میخواستند برند بهشت… اینجای جمله که بودم آبجی فاطمه گفت: چی؟ کی مرده؟
گفتم: سیمین دیگه. دوستت.
آبجی دستشو گرفت به در یه کم به این ور و اون ور نگاه کرد و غش کرد افتاد زمین. مادرشوهرش از ته اتاق دوید اومد بالا سرش. گفتم: آبجی چرا خابیدی بابا پاشو منو ببر بهشت… مادر شوهر آبجی اینقدر عصبانی شد که یه دمپایی برداشت افتاد دنبالم.
پا به فرار گذاشتم تو کوچه جیغ میزدم و فرار می کردم. تا یه جاهایی اومد اما بعد برگشت رفت توی خونه. ته کوچه وایستادم و تکیه دادم به دیوار. واقعا چرا منو به بهشت نبردند؟

زهرا امیربیک

کاربر عزیز

چنانچه این مطلب مورد توجه شما قرار گرفت، لطفا آن را لایک کنید.

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها