خانه این روزها در سوگ امام علی، در سکوت فرو رفته است. شهر این روزها در سکوت است. آنکه آبروی آب و نان، آبروی کودکان کوفه بوده از خانه رفته است.
لابد ماه و مهتاب این شبها غمگیناند. از آسمان به خانهی او نگاه میکنند و با خودشان میگویند «ماه زمین که نیست چرا باید به شبها بتابیم؟» ماه زمین خاموش شده است و زمین تاریک است. کوچه پس کوچهها تاریکند و در این تاریکی هیچچیز دیده نمیشود. هیچچیز به جز اشکی که روی گونههای کودکان شهر میغلطد.
لابد این روزها کودکان مرتب به حوالی خانهاش سرک میکشند. سر میکشند بلکه آن آقای مهربان را دوباره ببینند. مردم شهر میگویند او دیگر به دیدنشان نمیآید اما آنها که باور نمیکنند پدر تنهایشان گذاشته باشد.
بچه ها در خیالشان، در واقعیت، در رویاهایشان، آنقدر کوچه را میروند و میآیند، آنقدر به خانه چشم میدوزند که بالأخره بابا از خانه بیرون میآید. میخندد و میگوید «قبول است، این بازی را شما بردید.» و کودکان مثل همیشه بازی را از پدر میبرند و میخندند.
این روزها باید حوالی خانهاش شلوغ باشد. شلوغ اما ساکت. هیچکس هیچچیز نمیگوید. هیچکس نمیتواند از واقعه حرف بزند. ماه زمین خاموش شده است و آسمان حوصلهها تاریک است. کودکان با خودشان فکر میکنند «چه بازی غمانگیزی» و میگویند «بهتر است چشم بگذاریم تا پدر بیاید.» ولی تا چند باید بشمارند؟ او رفته است و از پشت شمردن هزاران عدد باز هم نمیآید
یاسمن رضائیان