داستان کوتاه چله نشینی

th

چند روز قبل از تحویل سال، خدا به عمو و زنش یک دختر داده بود. عمو و زن عمو نرگس حق نداشتند از خانه بیرون بروند. چون عمه خدیجه که بزرگ فامیل بود و همه می گفتند که نفسش حق است، گفته بود که زائو حق ندارد تا چهل روز از خانه بیرون بیاید.

البته برای عمو مشکلی نبود اما به خاطر همسر و کوچولوی نمکی اش، او هم روزهای عید را در خانه می ماند.  همه این حرفِ عمه خدیجه را خرافات می دانستیم اما به دلیلِ احترامی که برای عمه خدیجه قائل بودیم، چیزی نمی گفتیم و آن بنده های خدا هم در خانه مانده بودند و با تلویزیون و آن گوگولیِ تازه از راه رسیده سعی در گذراندن تعطیلات داشتند.

عمو به شوخی وقتی به بالکن می رفت و می آمد می گفت: «چقدر بوی آزادی خوبه!» و همه می خندیدیم. روزِ دومِ عید مامان به عمه خدیجه گفت: «پس عمه تکلیف این دکتر و واکسن زدن ها که می برن چی میشه؟ بچه که بیرون می ره! اینا حساب نیست؟» عمه صلواتش را به آخر رساند و تسبیح چوبی ای که یادگار پدرش بود را یک دانه به جلو برد و گفت: «ای ننه! اون موقع که این حرفو زدن از این چیزا نبوده که. یه سلطان بانوی قابله بود که میومد، بچه رو به دنیا میاورد و خلاص. »

بابام گفت: «نه مرضیه خانم! هر روزی که ببرین دکتر، چهل روز از اول حساب میشه»  بابام با همه، حتی عمه خدیجه هم شوخی می کرد و عمو منصور نگاهی به بابا ناصر که برادر بزرگش بود، انداخت و با چشم اشاره ای کرد که سوژه دست عمه خدیجه ندهد. آن شب همه خانه ی عمو منصور بودیم تا آن ها هم از تنهایی بیرون بیایند. مامان مرضیه  و عمه منصوره هم به زن عمو در تهیه تدارک شام کمک می کردند.

موقع شام گفتم: «عمه خانم چرا زن عمو نباید بیرون بیاد؟» عمه خدیجه جواب داد: «زن عموت میتونه بیرون بره» و من گفتم:«خب بچه تو این سن بدون مادر که نمیتونه باشه!»عمه خانم گفت:«آره جونِ دلم، واسه همین زن عموت بیرون نمیره» و من که دیگر جلوی دهانم را فلک هم قادر نبود بگیرد، گفتم:«خب بالاخره چرا؟» که بابا گفت:«اِ بچه غذاتو بخور. چقدر حرف می زنی سرِ سفره» و عمه خدیجه که چند سالی بود، شام پختنی نمی خورد، نان و پنیر را جوید و قورت داد و گفت :«نمیدونم ننه! میگن خوب نیست»

شوهر عمه منصوره گفت: «منصور خان! ایشالا سیزده بدر برنامه رو می چینیم تو همین بالکنِ شما که بوی آزادی هم حس بشه» و همه خندیدند.  من که چند ماهی زمان مانده بود که سیکلمو بگیرم و خودم را بزرگ و دانشمند می پنداشتم، گفتم: «از لحاظ علمی چرته.» مامان پایم را چنگول گرفت و گفت: «اِ میلاد! ادب داشته باش» و من که پایم را می مالیدم گفتم: «حالا کدوم احمقی گفته خوب نیست؟» عمه خدیجه نگاهی معنا دار که همراه با اَخم بود، به من انداخت و با صبر خاصی که همیشه در صحبت کردن داشت، گفت:  «مادرِ خدا بیامرزم ».

نوشتۀ آقای مهدی فاریابی

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها