اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها

یاسمین الهیاریان:

کلاس درس.سایت نوجوان ها (1)سر کلاس نشسته بودم. دستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و هر از چندگاهی چرتم میبرد و دستم از زیر چانه ام سر میخورد. بعد دور و برم را نگاه میکردم که معلم حواسش به من نباشد و آبرویم نرود. خوشبختانه قدم بلند بود و میزهای آخر مینشستم. نگاهی به بچه ها انداختم، وضعیت آن ها هم بهتر از من نبود. تازه معلم کلی سفارش کرده بود که کسی سرش را روی میز نگذارد و چرت نزند. خودش هم میدانست هشت صبح زمان مناسبی برای تدریس فیزیک نیست ولی چاره ای نداشت. 

سعی کردم خودم را با یادداشت نکات و حل تمرین سرگرم کنم تا خوابم نبرد ولی فایده ای نداشت. بغل دستی ام سرش را پایین انداخته بود و مدادش روی کاغذ خشک شده بود. حدس زدم حتما دارد چرت میزند چون مقنعه اش را هم جلو کشیده بود. 

کلاس گرم بود و درها و پنجره ها همه بسته بودند. هوای سنگین کلاس، همه را خواب آلود میکرد. 

معلم سمت تخته برگشت و با ماژیک پر سر و صدایش شروع به نوشتن جواب مسئله کرد. کسی از ته کلاس با صدای خیلی ضعیفی گفت: سوسک.

نگاه بچه های آخر کلاس به سمت او برگشت. همه فکر کردند میخواهد مزه بپراند. تا متوجه نگاه ها شد، روی زمین به دنبال چیزی گشت و با دست اشاره کرد: اونجاست به خدا. 

بغل دستی و چند تا میز جلویی اش انگشت او را با چشم دنبال کردند و همه یک صدا جیغ کشیدند. یکی از بچه ها روی نیمکت خود ایستاد و چند نفری تا میانه های کلاس دویدند. من هم روی نیمکت خود ایستادم تا آن طرف کلاس را ببینم. معلم با تعجب به بچه ها نگاه کرد و گفت: چی شد؟ چند نفری زمزمه کردند: سوسک. 

حالا کلاس تعطیل شده بود و همه با نگرانی از همدیگر میپرسیدند: کجاست؟ کجاست؟

یکی از بچه های ردیف وسط ناگهان جیغ بنفشی کشید و به طرف در کلاس دوید. پشت سر او نصف ردیف فرار کردند. 

با صدای لرزان گفت: اوناهاش زیر میز منه. چند نفری از بچه ها با اینکه هنوز سوسک را ندیده بودند از دور میز او کنار آمدند. 

صندلی های آخر کلاس همه خالی شده بودند و بچه ها به طرف تخته هجوم برده بودند. فقط من و آن دختری که اولین بار سوسک را دیده بود هنوز در جای خود نشسته بودیم. من داشتم سعی میکردم که سوسک را پیدا کنم ولی نمیتوانستم.

معلم هم نمیدانست چه کار کند. کلاس حسابی به هم ریخته بود ولی نمیتوانست از بچه ها بخواهد سر جایشان برگردند. به یکی از بچه ها گفت که برود و آقای سرایدار را صدا کند، شاید او راه چاره ای پیدا کند. وقتی او در کلاس را باز کرد تا برود چند نفر پشت سر او رفتند و در آستانه در ایستادند. طولی نکشید که همه نیمکت ها خالی شد و همه بچه ها جلوی در تجمع کردند، چون هیچ کس نمیدانست سوسک دقیقا کجاست و همه میترسیدند که زیر پای آن ها باشد، ولی من و آن دختر هنوز در نیمکت خود بودیم. من سعی میکردم سوسک را پیدا کنم چون اصلا از سوسک نمیترسیدم و میتوانستم همه را از شر او خلاص کنم ولی سوسک غیبش زده بود.

آقای سرایدار آمد و ما را هم از روی نیمکت بلند کرد و همه تقریبا از کلاس بیرون رفتند. او با جارویش زیر همه نیمکت را وارسی کرد. ما هم گاهی سرک میکشیدیم تا ببینیم که سوسک پیدا شده یا نه. بعد از چند دقیقه از کلاس بیرون آمد و گفت که سوسکی پیدا نکرده. 

معلم از بچه ها خواست که سر کلاس برگردند و همه با ترس و لرز رفتند و روی نیمکت خود نشستند. تا همه بچه ها جا گیر شدند زنگ خورد و ما هم  از خدا خواسته زودتر از همیشه از کلاس بیرون زدیم. خواب حسابی از سر همه پریده بود. تا آخر آن روز دیگر سر و کله سوسک پیدا نشد انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین.

 

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها
پیشنهاد نوجوان‌ها