اختصاصی نشریه اینترنتی نوجوان ها
چند ماهی است که قصد شرکت در کنکور را دارم و حسابی مشغول خواندن درس بودم تا هم با قبولی در دانشگاهی خوب مادر و پدر را خوشحال کنم و هم روی خاله با آن دختر یکی یک دانه و نُنُرش که اسمش نیلوفر و من به خاطر کله ی گردش، او را لیموفر صدا می زدم، کم کنم. حسابی مشغول کنکاش با مسائل مشتق و انتگرال بودم که داد و فریاد مادر بر سرِ برادر کوچکم به آسمان برخواست که از مادر اسرار و از رضا انکار… من که تمام رفتار های خودم را در سن سیزده چهارده سالگی در چهره و حرکات رضا می دیدم، ژست آدم بزرگها را گرفتم و گفتم: «داداشی ! برو…» رضا آنقدر نسبت به من بی تفاوت بود که لحظه ای به شنوایی او شک می کردم و لحظه ای به وجود خارجی خودم. من حق را به رضا می دادم ، واقعاً نان خریدن کاری عذاب آور بوده و هست. در حالی که غُرغُر کنان لباس می پوشید تا آماده رفتن شود گفت: «آخه من نمیفهمم! اون وقت میگن چرا پیشرفت نمی کنید؟؟؟» من از تعجب دست روی سرم می کشیدم اما اثری از شاخ نبود و رضا ادامه داد: «این چه کاریه که دوساعت باید تو صفی وایسی که نونش از یه طرف سوختس، از یه طرف خمیر» من هم که او را همیشه چشم در چشم رایانه می دیدم و می دانستم از او هم آبی گرم نمی شود، با خود گفتم: «انگری بِرد و قارچ خور از کِی تا حالا پیشرفت میاره که ما بی خبریم؟!؟!؟!»
در حالی که رضا در را محکم به هم زد تا عازم نانوایی شود مادر با صدایی بلند رضا را صدا زد! داداشِ کوچکم گفت: «دیگه چیه؟؟؟» مادر در حالی که غذا را آماده می کرد، پاسخ داد: «صبر کن منم باهات بیام، می ترسم مغز متفکر بازی با کامپیوتر رو بدزدند…»
یادداشت سردبیر:
بقلم آقای مهدی فاریابی