نعمت دست هایش را به هم مالید و گفت:«دوچرخه من حرف ندارد!»
عبدالله دماغش را بالا کشید و شانه بالا انداخت.معلوم بود که از کرکری خواندن نعمت خوشش نیامده است.میرزا سینه جلو داد و پوزخندی زد:
_فردا معلوم می شود کی از همه جلو می زند!؟
بعد به دوچرخه اش که در گوشه ای از حیاط قفل و زنجیر شده بود نگاه کرد و ادامه داد:«هیچ کس نمی تواند از رخش من جلوتر بزند.»
مجید تکیه به دیوار داده بود و حرف های آنها را گوش می کرد.نعمت یک دستش را روی شانه ی او گذاشت و عمدا باد به گلو انداخت تا صدایش کلفت تر بشود:
_تو مگر فردا با ما نمی آیی؟
مجید لحظه ای به قیافه ی غم زده ی حمید چشم دوخت و تکیه اش را از دیوار برداشت.نعمت خودش را جمع و جور کرد.خیلی خوب می دانست سفر تفریحی به روستای «برج بمونی»بدون مجید لطفی ندارد.مجید را رقیب سرسختی می دید،اما عاشق رفتار و اخلاقش بود.
نعمت خوب می دانست که مجید چند بار آبرویش را خریده بود.همین دو هفته پیش بود که تو مسابقه دوچرخه سواری،مجید با زیرکی به او راه داده بود تا اول بشود.نعمت دوباره پرسید:«چرا حرف نمی زنی، مجید؟پرسیدم مگر نمی آیی؟»مجید لبخندی زد و یک قدم عقب رفت.دست حمید را گرفت و به نعمت نگاه کرد:
_من می آیم،اما به شرطی که همه با هم برویم!
نعمت اخم کرد و ابرو بالا انداخت.شک نداشت که مجید می خواهد حمید را هم با خودش بیاورد.اگر قرار می شد دو ترکه مسابقه بدهند او می باخت.چاره ای نداشت.اخم صورتش را باز کرد و به طرف مجید رفت:
_خودت می دانی که دو ترکه نمی شود مسابقه داد.تازه مگر حمید خودش نگفته بود که باباش می خواهد برایش دوچرخه بخرد؟پس چی شد؟لابد دروغ گفته!نه،بچه ها؟
عبدالله سرش را پایین انداخت تا نگاه شیطنت آمیز نعمت را نبیند.مجید در حالی که به جایی نامعلوم خیره شده بود به فکر فرو رفت.رفتن به روستای برج بمونی همیشه معنای مسابقه با دوچرخه را می داد.مجید دلش نمی خواست این قول و قرار را به هم بزند.نعمت سکوت مجید را که دید دوباره حرفش را تکرار کرد:
_نظرت چیه؟
مجید با سر انگشتانش شانه ی حمید را فشرد و رو به نعمت گفت:
_حالا تا زنگ آخر خیلی مانده،می خواهم یک کمی فکر کنم…
شانه های حمید خمیده شد و از زیر دست مجید بیرون آمد.
مجید احساس می کرد حرفی برای گفتن ندارد.او در حالی که می رفت،صدای نعمت را شنید:
_فردا روز مسابقه است.فقط کسی که دوچرخه دارد می تواند بیاید.
آفتاب پاییزی از پشت شیشه ی غبار گرفته به کلاس می تابید.
مجید از گوشه ی چشم حمید را زیر نظر داشت.حمید بدجوری تو فکر بود و همین،مجید را غمگین می کرد.
_به کجا نگاه می کنی،بقایی؟
مجید با شنیدن صدای معلم نگاهش را از صورت غمگین حمید برداشت:
_ببخشید آقا!
وقتی معلم دوباره رشته ی کلامش را به دست آورد،مجید دیگر حالو حوصله ی گوش دادن به درس نداشت.
با شنیدن زنگ آخر دبستان امیر کبیر،بچه ها مثل مور و ملخ بیرون دویدند.حمید بر عکس روزهای گذشته تندتر می رفت و گامهایش را بلندتر بر می داشت.مجید با دیدن او،دنبالش دوید.جلو در مدرسه بود که به او رسید:
_چقدر تند می روی پسر؟مگر عجله داری!؟
حمید همان لحظه با دیدن صورت مهربان مجید لبخند زد.
نعمت و عبدالله دورتر ایستاده بودند و آن دو را زیر نظر داشتند.
نعمت سوت زد و برای مجید دست تکان داد.حمید کتاب و دفترش را به سینه ی چسباند و آرام گفت:«برج بمونی جای خوبی است.برو مجید،فکر مرا هم نکن،بالاخره بابام برایم دوچرخه می خرد.»
نعمت و عبدالله سلانه سلانه نزدیک می شدند.حرفی روی دل مجید سنگینی می کرد.تصمیم داشت راز دلش را بگوید.
اما حمید با شانه های خمیده در حال دور شدن بود.مجید بغضی را که تا گلویش بالا آمده بود فرو داد و به رفتن او چشم دوخت:
_«لابد خودش فهمیده که نباید بیاید…
مجید نمی خواستحرف های نعمت را بشنود.احساس می کرد گوش دادن به حرف های او یک جور بی انصافی در حق حمید است.
عبدالله بوق دوچرخه اش را به صدا در آورد و خندید:
_فردا صبح ساعت هفت همدیگر را می بینیم.
نعمت گره به ابرو انداخت و دوباره صدایش را کلفت کرد:
_بابا فردا جمعه است.یک کمی باید بیشتر بخوابیم.من که حوصله ندارم زود بلند شوم!ساعت هشت باشد بهتر است.
مجید سرش را تکان داد و در حالی که هنوز فکرد می کرد گفت:«باشد.ساعت هشت صبح!»
نعمت دستش را به طرف او دراز کرد و پوزخند زد:
_سعی کن ببری.چون این مسابقه فقط یک برنده دارد!
حرف های مجید برای نعمت عجیب بود.شک نداشت که این بار او نمی خواهد ملاحظه اش را بکند.سعی کرد حرفش را با زبان چرب و نرم تری بگوید:
_خب،خب راست می گویی،همیشه در هر مسابقه ای یک نفر اول می شود.شاید این دفعه تو برنده بشوی.
مجید در حالی که به کار مهم تری فکر می کرد با نعمت و عبدالله خداحافظی کرد.وقتی شب فرا رسید،هنوز او غرق در افکارش بود.توی رختخواب دراز کشیده بود.صورت غمگین حمید از نظرش دور نمی شد.
با اینکه تصمیم اش را گرفته بود،باز هم خوابش نمی برد.بعد از خواندن نماز صبح بود که آهسته به طرف دوچرخه اش رفت.مادرش از پشت پنجره نگاهش کرد.مجید برگشت و با صدایی آرام گفت:
«مادر،زود بر می گردم…»
تا خانه حمید چندان راهی نبود.وقتی چشمان خواب آلود او را دید،خندید:
_مگر قرار نبود سحرخیز باشی،بچه؟!
حمید چشمانش را مالید و به خودش کش و قوس داد:
_آره،یادم است قول دادم.ولی امروز جمعه است.من هم که کاری ندارم.
مجید دست او را گرفت و روی فرمان دوچرخه گذاشت.حمید چشمان پف کرده اش را بیشتر باز کرد.مجید فکر کرد که باید چطوری حرف آخرش را بزند.در حالیکه دست حمید را محکم به فرمان فشار می داد گفت:
_دلم می خواهد این هفته تو به جای من برای مسابقه برویامروز من خیلی کار دارم.
تا حمید چشمان خواب آلودش را کاملا باز کند،مجید دور شده بود.حمید یادش نمی آمد صبح زود گریه کرده باشد.اما حالا از زیر پف چشمانش قطرات اشک روی گونه هایش می ریخت.
روز جمعه می رفت که تا به غروب رسد.مجید با شنیدن صدای در،فهمید چه کسی آمده است.وقتی در را باز کرد انتظار نداشت حمید را غمگین تر از روز قبل ببیند:
_چی شده حمید؟چرا این قدر ناراحتی؟
حمید سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:«شافت دوچرخه ات را شکستم.تقصیر من بود،مجید.امانتدار خوبی نبودم.»
_اتفاقا تو باید مرا ببخشی!یادم رفت زودتر بگویم که شافت دوچرخه ترک دارد!!
حمید در حالیکه شانه هایش از گریه می لرزید،به چشمان مجید نگاه کرد و گفت:«وقتی دوچرخه ات را به من دادی سالم سالم بود ولی.»
دوباره بغض در گلویش پیچید:
_تو خیلی خوبی مجید،خیلی!
مجید از اینکه طعم خوشمزه سفر به روستای برج بمونی در کام حمید تلخ نشده بود خوشحال بود.به یاد قلّک و پس اندازش افتاد.بعد از رفتن حمید باید دوچرخه را به تعمیرگاه اوستا رحیم می برد.
حمید که انگار همه چیز را فراموش کرده بود با صدای بلند خندید:
_حالا دیگر خبر خوب!!من امروز مسابقه را بردم!
مجید لبخندی زد و اشک در چشمانش حلقه بست.آسمان پاییزی غروب جمعه رو به تاریکی می رفت و مجید خوشحالتر از روزهای دیگر بود…
برگرفته از کتاب چهلمین نفر (بر اساس زندگی شهید مجید بقایی) نوشته اصغر فکور صفحات 6 تا 12