امام رضا (ع) از دیر باز مورد مدح وستایش شاعران بزرگ بوده است. در این مطلب هم شعر هایی در وصف امام رضا (ع) برای شما گرد آوری کرده ایم.
تا تو قدم می زدی بر لب حوض نظر
وه چه گلی می شکفت بر لب ایوان من
نان غلامان دهید شام ندیمان نهید!
آمده آن شاه حسن سر زده بر خوان من
بی سر و دستار و مست ، شیشه ی دردی به دست
غلغل مینا شکست بلبل دستان من
می زده و بی خبر ساقی و مطرب به بر
شاه جهان در گذر زینهمه عصیان من
بوته ی هجران چقدر کج نظر افتاده است
زیره ی زر می دهد بر رخ کرمان من
گر تو بگویی که نیست صورت حیران به مرا
در حرم روی کیست آینه گردان من
بر در سلطان طوس آمده ام پای بوس
حضرت شمس الشموس شاه خراسان من
احمد عزیزی
ای حاجت محتاج ترین ها آقا
ای ذکر دخیل بستنم یا آقا
یک لال کنار پنجره فولادت
یک دفعه صدا میزند آقا… آقا…
علی اکبر لطیفیان
****
با این که بنده ی سلطان طوسم
هوس کردم ضریحش را ببوسم
که زوار رضا اهل بهشته
“هو العبد الرضا”را روی پیشونیش نوشته
وقتی تو یارم باشی
به دلم غم نمیدم
یه وجب ازخاکتو
به دو عالم نمیدم
سحرای حرمتو
هیچ جای عالم نداره
پیش گنبد طلایی
حتی کعبه کم میاره
منو یک دل هوایی
حاصل یه آشنایی
ممنون ازت خدایا
که شدم امام رضایی
به روشنای تو زل میزند سیاهی ها
شبیه غبطه ی جامانده ها به راهی ها
بجز سلام به تو ، آن هم اکثرا از دور
چه کرده ایم در این عمری از تباهی ها؟
به پیشگاه شما سر به زیر می آیم
به سربلندترین شکل عذرخواهی ها
دو لنگه درب حرم باز ، مثل آغوشت
همیشه هست پذیرای بی پناهی ها
ازین به بعد ندارند تاب دریا را
که خواب حوض تو را دیده اند ماهی ها
که سنگفرش تو از جنس چشم آهوهاست
و خاک پای تو اکسیر خوش نگاهی ها
دوباره باید ازینجا به جاده زل بزنم
همان حکایت جامانده ها و راهی ها
هادی جانفدا
بالم شکسته بود و هوایی نداشتم
از دست روزگار رهایی نداشتم
بیهوده نیست عاشق گنبد طلا شدن
مشهد اگر نبود که جایی نداشتم
دردم زیاد بود و طبیبی مرا ندید
دردم زیاد بود و دوایی نداشتم
گفتم مگر امام رضا چاره ای کند
ای وای اگر امام رضایی نداشتم
هرچند که در شهر تو بازار زیاد است
باید برسم زود، خریدار زیاد است
من دربهدر پنجره فولادم و دیریست
بین من و آن پنجره دیوار زیاد است
آنقدر کریمی که بدهکار تو کم نیست
آنقدر کریمی که طلبکار زیاد است
پاییز رسیدم به حرم، با همه گفتم
اینجا چقدر چادر گل دار زیاد است
با بار گناه آمدهام مثل همیشه
با بار گناه آمدم این بار زیاد است
گندم به کبوتر بدهم، شعر بگویم
آخر چه کنم در حرمت؟ کار زیاد است
نوروز به نوروز، محرم به محرم
سرمست زیاد است، عزادار زیاد است
هر گوشه ایران حرم توست که با تو
همسایه دیوار به دیوار زیاد است
از دور سلامی تو و از دور جوابی
این فاصله انگار نه انگار زیاد است
آن شب که به رؤیای من افتاد مسیرت
دیدم چقدر لذت دیدار زیاد است
در خواب، سر سفره اطعام تو گفتی
هر قدر که میخواهی بردار، زیاد است
شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد
جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد
شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را
برای گریه اش اینک به فکر شانه بیفتد
درست مثل جوانی شرور و هرزه و سرکش
که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد
شبیه متهمی که به دست خویش بمیرد
و یا به پای خودش دست تازیانه بیفتد
منم مشبّه تشبیه های فوق، وَ ای کاش
که از سرم هوس گفتن ترانه بیفتد
نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت
دعا بکن که مبادا دل از نشانه بیفتد
همیشه وقت زیارت، شبیه پهنه ی دریا
تمام صورت من در پی کرانه بیفتد
شبیه رشته ی تسبیح پاره، دانه ی اشکم
به هر بهانه بریزد به هر بهانه بیفتد
ولیِ عهد دلم نه، تو شاه کشور قلبی
که با تو قصه ی جمشید، در فسانه بیفتد
خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیّاد، از زبانه بیفتد
الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد
اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد
شاعر: محسن رضوانی
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می خوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمی دانم
نمی دانم چرا این قدر با من مهربانی تو
نمی دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم
نگاهم روبروی تو، بلاتکلیف می ماند
که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم
به دریا می زنم دریا ضریح توست غرقم کن
در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم
سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه
بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم
تماشا می شوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم
اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم :
که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم
سید حمید رضا برقعی
احساس خواهد کرد کوه نور می بیند
وقتی که شهرت را کسی از دور می بیند
احساس انسانی که روی تکه ی چوبی
در عمق تاریکی دریا ، نور می بیند
جای قدمهای بهشتی تو را عاشق
در کوچه باغ سبز نیشابور می بیند
زائر همان آنی که مشهد می رسد ، خود را
با بچه آهوی شما محشور می بیند
هر کس که می آید میان صحن های تو
شور خودش را گوشه ی ماهور می بیند
با اشک می آید ولی دلخوش به روزی که
بالای بالینش تو را در گور می بیند
شاعر نگاهش سمت گنبد میرود اما
جای کبوتر دسته های حور می بیند
در بیت هشتم صحن کهنه – پنجره فولاد
انگار می گویند : مردی کور می بیند …
سید محمد حسینی
قلبى شکست و دورو برش را خدا گرفت
نقاره مىزنند… مریضى شفا گرفت
دیدى که سنگ در دل آئینه آب شد
دیدى که آب حاجت آئینه را گرفت
خورشیدى آمد و به ضریح تو سجده کرد
اینجا براى صبح خودش روشنا گرفت
پیغمبرى رسید در این صحن پر ز نور
در هر رواق خلوت غار حرا گرفت
از آن طرف فرشتهاى از آسمان رسید
پروانه وار گشت و سلام مرا گرفت
زیر پرش نهاد و به سمت خدا پرید
تقدیم حق نمود و سپس ارتفاء گرفت
چشمى کنار اینهمه باور نشست و بعد
عکسى به یادگار از این صحنهها گرفت
دارم قدم قدم به تو نزدیک مىشوم
شعرم تمام فاصلهها را فرا گرفت
دارم به سمت پنجره فولاد مىروم
جایى که دل شکت و مریضى شفا گرفت
شعر دو کاج در دیروز و امروز سروده جواد محبت
آنچه دیگرانجست و جو کرده اند:
- https://www nojavanha com/یک-قطعه-شعر-ماندگار-از-احمد-عزیزی-در-وصف/