داستان کوتاه اولین روز مدرسه

  د نگ…. د نگ … د نگ ….  صدای زنگ مدرسه مثل پتکی بر سرم کوبیده شد و من را از رویا  بیرون آورد . دیگرتقریبا باورم شد که این جا خانه نیست . چند تا از بچه ها در گوشه وکنار مدرسه چادر های مادرشان می کشیدند و گریه می کردند. خانمی که بعد ها فهمیدم ناظم مدرسه است با مهربانی بر سر بچه ها دست می کشید و بچه ها را به طرف صف راهنمایی می کرد . چشمانم بین زن ها دو دو می زد و دنبال مادرم می گشتم .  نمی دانستم ناگهان کجا غیبش زد؟

 دلم می خواست برگردم خانه ، اماحرف مادرم در گوشم زنگ میزد : “مواظب باش از در مدرسه بیرون نیای خدایی نکرده گم می شی ”  بغض گلویم را می فشرد ، دلم آشوب بود. با زحمت خودم را در صف کج ومعوج کلاس جا دادم . خانمی با قد نسبتا بلند و مقنعه ای رنگی بلند گو را  به دست گرفت و بچه ها را به سکوت دعوت کرد.

اول  بمب صدای صلوات بچه ها در فضای مدرسه منفجر شد  . بعداز سلام و جواب سلام شنیدن ، ما ر ا متوجه دایره های رنگی کرد که روی زمین پشت سر هم نقاشی شده بود و از ما خواست هر کدام روی یک دایره بایستیم . هم همه ای بین بچه ها به پا شد و یکی یکی صف ها منظم شد و بچه ها پشت سر هم ایستادند . خانم ناظم بین صف ها راه می رفت و بچه ها را مرتب می کرد با صدای بلندی که بیشتر شبیه جیغ بودگفت: ازجلو نظام …

داستان کوتاه اولین روز مدرسه

 به بچه ها نگاه کردم کلاس دومی ها و بچه های بزرگ تر همه سریع  دست راستشان را روی شانه نفر روبه رو گذاشتند و فریاد زدند “الله ” بعد خانم ناظم گفت:  خبر دار …

  مبهوت به آن ها نگاه می کردم  ، سعی کردم همه حرکات  را به خاطر بسپارم.  صدای سرود جمهوری اسلامی از بلند گوی مدرسه پخش شد، و همه  بچه ها با صدا هم کلام شدند، حس به خصوصی داشتم ، از یک طرف دل تنگ مادرم بودم و  از طرف دیگر حس کنجکاویم تحریک شده بود که بفهمم مدرسه چه جور جایی است  .

بعداز تمام شدن سرود خانم مدیر از همه خواست که ساکت باشند و کاغذهایی را به دست گرفت اول به همه خوش آمد گفت و بعد یکی یکی اسم ها را از روی کاغذ شروع به خواندن کرد .

دیوار های مدرسه با تصویر های زیباو رنگی  نقاشی شده بود ، نقشه ایرن با شهرهای رنگارنگ ، مسواک وخمیر و دندان ، تابلو های راهنمایی رانندگی  و…  جلو درب ورودی سالن یک طاق بزرگ فلزی که روی میله های آن را با باد بادک های رنگی پوشانده بودند گذاشته بودند  . چند نفر دانش آموز  لباس هایی به رنگ پرچم  پوشیده بودند و دردو طرف  ا طاق  ایستاده بودند.

یکی از آن هاگلبرگ های گل روی سر بچه ها می ریخت ، یکی اسفند دود می کرد ، یکی قرآن به دست گرفته بود و یکی یکی بچه ها را از زیر آن رد می کرد و خانم مدیر هم با روی خوش بچه ها یی را که صدا می کرد می بوسید و به دست هر کدام یک شاخه گل می داد.

 اسمم را از بلند گو شنیدم . صدای تالاپ تالاپ قلبم را کاملا می شنیدم. برای آخرین بار با ناامیدی در بین مادر ها و پدرها نگاهی کردم تا مادرم را پیداکنم ، اما تلاشم بی فایده بود .  آرام آرام به طرف جایگاه رفتم .  احساس عجیبی داشتم . حالا دیگر همه بچه ها خوشحال بودندو با آهنگی که پخش می شد دست می زدند ،حتی آن هایی که گریه می کردند .

داستان کوتاه اولین روز مدرسه

  بالای پله ها که رسیدم برگشتم و به صف بچه ها نگاهی انداختم در میان انبوه والدین که مشتاقانه بچه هایشان را با چشم بدرقه  می کردند‚ چهره دوست داشتنی مادرم را با آن لبخند مهربان دیدم .  برایم دست بلند کرد و خداحافظی کرد . دیگر از آن دل شوره ها خبری نبود با قدم های محکم به طرف کلاس راه افتادم .

یکی از دانش آموزان استقبال کننده با گلاب پاش ، دانه های  گلاب را روی صورتم پاشید .  عطر خوش گلاب و اسفند، فضا را پر کرده بود  . زیر  بارانی از گلبرگ های گل ، و دود اسفند پلک هایم را  بستم و ریه هایم را از بوی خوش پر کردم  ، حس بزرگ شدن همه وجودم را فرا گرفت  … ، از بوی خوش اسفند و چای تازه دم که روی سماور می جوشید چشم هایم  را باز کردم .

سرم راروی بالش  چرخاندم  ، نور خورشید که از کنار پنجره چشمانم را قلقلک داد مرا متوجه مادر کردکه کنار تختم  ایستاده بودو با همان تبسم مهربان  همیشگی لحاف را از رویم کنار زدو گفت : “خانمی تو چه جور معلمی هستی ؟ ساعت هشته  مگه نمی خوای بری مدرسه؟ نکنه می خوای اولین روز مدرسه تو رختخواب بمونی ؟” …

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها