زهره از پشت پنجره کوچک دوربین فیلمبرداری به پسربچه نگاه کرد. دوربین را جلوتر برد و زوم کرد روی دست ها که بدون لحظه ای مکث در جهت های مختلف در هوا تکان می خورد. مهمان ها ناهماهنگ دست می زدند. آرش پشت به پسربچه و کیک و دوربین و بادکنک ها نشسته بود جلوی تلویزیون! خیره شده بود به تصویر مردی با کلاه لبه دار که طنابی را بالای سرش می چرخاند و بعد می انداخت دور گردن اسبی که در حال دویدن دور زمین دایره ای شکل بود. اسب تند می دوید و گرد و خاک به هوا بلند می شد!

پسربچه تکیه داده بود به دیوار و با لپ های آویزان و چشم های گرد شده به جارو برقی نگاه می کرد. زهره خم شد و پسربچه را بوسید و گفت: مامان می خواد این جا رو جارو کنه…. امشب کلی مهمون داریم ….

جاروبرقی را که روشن کرد پسرک به خود لرزید. دوید سمت اتاق، دویدنش آرام و کند بود. پای راستش به عقب برگشته بود و روی زمین کشیده می شد. دکترش گفته بود عادت می کند اما او بعد از هفت سال هنوز به زندگی با آن هیولای خانگی عادت نکرده بود.

اسب های وحشی با چشم بند در تاریکی می دویدند و بلند بلند شیهه می کشیدند. آن ها گیر افتاده بودند و به سمت ماشین های مخصوص انسان ها هدایت می شدند. یکی از اسب ها پایش می لنگید و مدام از بقیه جا می ماند و با هر ضربه شلاق ناله ای می کرد و هر جور بود به راهش ادامه می داد.

آرش کتش را توی آینه مرتب می کرد که زهره را پشت سرش دید که داشت لباس های سعید را می پوشاند. سعی می کرد به پسربچه نگاه نکند. حرکت مداوم دست های سعید عصبی اش می کرد. گفت: مگه اینم می خوای بیاری؟!

زهره گفت: مامان جون بذار جورابتو پات کنم وایستا ….

آرش برگشت سمت زهره و گفت: تو رو خدا لج نکن! بابا من آبرو دارم مهندس احمدی و زنش هم هستن … من نمی تونم نگاه قفل شده همه رو رو خودمو این بچه تحمل کنم …. مگه اون سری رو یادت رفته؟!

زهره با صدای مهربان گفت: آفرین! ببین پسرم چقدر شیک شده … باباش نگاش کن …

آرش با پسربچه  مثل یک میز غذاخوری چوبی رفتار می کرد.از آن ها که یکی دو تا صندلی با پایه های لق گذاشته اند دور و برش و هیچ وقت هیچ کس نمی رود روی صندلی ها بنشیند. حتی اگر بهترین غذاها را هم روی میز می چیدند هیچ کدامشان او را برای نزدیک شدن به میز تحریک نمی کرد. فقط زهره بود که بدون این که بترسد پایه لق صندلی ها بشکند ساعت ها روی صندلی می نشست و دور میز را خالی نمی گذاشت.

مرد گفت: اسب ها خیلی قوی هستند اما قسمت های ظریف و شکننده ای هم دارند مثل بال پرنده ها! مثل شاخ گوزن ها… گفت: اسب ها هر چه را می بینند به یاد می آورند. تمام خاطرات را! خوب و بد … مثل بعضی آسیب ها! بعضی جراحات! که خب! هیچ وقت خوب نمی شوند ….

یکی از بادکنک ها ترکید. پسربچه جیغ کشید و صداهای نامفهومی از خودش درآورد که بیش تر شبیه به جیغ های کوتاه و بلند بود. زهره پنجره کوچک دوربین فیلمبرداری را بست و دوید به سمت پسربچه و محکم بغلش کرد. سر سعید را چسباند به سینه اش و محکم فشارش داد. بچه ها با انگشت نشانش می دادند و می خندیدند. شمع های روی کیک هنوز خاموش بود. تمام کارها را خودش تنهایی انجام داده بود. آرش داشت جلوی تلویزیون سیگار می کشید. دکتر گفته بود این جشن ها برای روحیه بچه خوب است. حتما تولدش خوشحالش می کند.

آرش گفت: مهندس احمدی می گفت یکی از آشناهاشون از این بچه ها داشت بردنش بهزیستی… بهزیستی هم بعد بیست روز کارشو تموم کرد… می گفت یه آمپولی هست می زنن به این جور بچه ها راحتشون می کنن …. من به خاطر خودش میگم زهره ببین داره چه زجری می کشه!

جسدهای اسب های وحشی روی زمین های خاکی روی هم افتاده بود. بدن های نرمشان زیر نور خورشید می درخشید و یال ها آرام و آهسته در باد تکان می خورد!چ

مهلا محمدی

به این داستان از ۱ تا ۱۰ امتیاز بدهید.

مهلت امتیازدهی پایان شهریور ماه می باشد.

امتیاز به این نوشته
مقاله رو دوست داشتی؟
ارسال نظر
نظرت چیه؟
لینک کوتاه این مطلب
تبلیغات
جدیدترین‌ها
تبلیغات
محبوب‌ترین‌ها

5 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیشنهاد نوجوان‌ها